رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

چی می‌خوام واقعا از زندگی؟ نمیدونم. هم دلم می خواد تجریه کنم هم دلم می خواد ثابت بشم و یک جا دلم میخواد یک دفعه همه چی درست شه... تا حالا شده یک دفعه تجات دهنده پیدا شه؟ اصلا فک کنم مشکلم همینه. ... همیشه یک دفغه یکی وارد زندگیم شده و اننظار معجزه داشتم.. نه عزیزم معجزه ای در کار نیست. نبوده و نخواهد بود... باید بسازیش... ذره ذزه...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۰۲ ، ۱۵:۰۶
پریسا

دوباره قراره که خودم رو بندازم توی یه چالش و مطمئن نیستم که دارم کار درستی می‌کنم یا نه. می ترسم مثل توی هاستل موندنم اینم تصیمیم درستی نباشه و آخر سر گند بزنه به همه چی. باید دید. ولی به نظرم جالبه اگه که خوب پیش بره. 

 

 

اینجا داره برف میاد... میم میاد توی دلم و میره. میدونم که دوسم داشت و نفهمید شایدم دوسش داشتم و نفهمیدم. اصلا مگه الکیه که یکی دیگه بتونه اینو بگه؟ معلومه که نه . اگه دوس داشت میفهمید و میموند. نخواست دیگه. منمم یه تختم کمه ها. ولی یادش برام شیرینه. دلم خیلی تنگش نیست اما... نمی دونم راستش تو چه موقعیتی نسبت بهش خودم رو تعریف می کنم....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۸:۱۴
پریسا

دلم گرفته. حسودیم میشه و دلم تنگه... همزمان پر از تناقض... هر چه که میشد اتفاق بیفته به بدترین شکل اتفاق افتاد. البته نه بدترین شکل به یکی از شکل های بد... حالا انگار باید هرروز منتظر بشینم تا که خبرش بیاد. شایدم هیچ وقت نیاد... یه ن،ر خیلی ریزی ته دلم هست که میگه همه چی درست میشه... که میگه همه چی بالاخره خوب پیش میره... ،لی خیلی کوچیکه.. چه میدونم به اتفاقای خوب دل میبنده کارای عجیب و غریب میکه... به حرفای خوب که شاید فقط توی یه لحپه گفته شدن. از طرفی غرورم شکسته و این غرور شکسته قرار نیست حالا حالا ها بپذیره که چه بلایی سرش اومده یا قراره چقدر دیگه شکسته شه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۰۲ ، ۲۰:۵۹
پریسا

دیروز رو خوب به سر بردم با انجام روتین ها و پیاده روی... امروز ولی دوباره بد خوابیدم... خیلی بد.. صبح مسواک زدم، صورتمو شستم، مرطوب کننده زدم. با حسان حرف زدم و اعصابم دوباره از وضعیتم خورد شد و خوابیدم... تا ساعت ۵ که بیدار شدم و مثل یه مرغ پرکنده بال بال میزدم... رفتم مرکز شهر پلکیدم و رفتم مک دونالد یه چی سق زدم و برگشتم... یکن اتاق رو مرتب کردم... خط چش کشیدم که مثلا حالم بهتر بشه و نشد... حالم... به میم زنگ زدم جواب نداد. دلم دوباره گرفت...

چقدر حسرت روی دلمه.. چقدر غم و حسرت... اما چیزی که میدونم اینه که عشق نیست.. اصلا عشق چه شکلی بود؟ چطوری ؟ 

حالا ساعت از نیمه شب گذشته و من دوباره اومدم لابی... تلاش بی انجام برای چی؟ آه که چقدر وقت تلف کردم.. چقدر تو همه ی این وقتا میشد کارایی کرد و نکردم.. از روز اول موندنم تو هاستل اشتباه بود... میگم اشتباه بود ولی فقط اینده است که مشخض میکنه چی درسته و چی غلط... و خب الان اون اینده است... اگه برگردم ۶ ماه پیش احتمالا هنوز هم همین کارو میکنم... لازمه ی اون موقع این بوده... فقط باید میتونستم اینده رو دیده باشم که بتونم تصمیم دیگه ای بگیرم...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۲ ، ۰۲:۴۰
پریسا

یک آن به خودم اومدم و دیدم که چقدر زندگی رو تو ۶ ماه اخیر باختم... از همون روز اول باختم... خیلی بد و خیلی شدید... جقدر میم رو باختم. درسته که میم دفعه قبل که اینجا بود با نخواستنش و با ادایی بودنش اذیتم کرد. ولی این دفعه اومده بود که خوب باشه و من خوب نبودم... از همون ثانیه اول خوب نبودم...همه چیز رو باختم....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۰۲ ، ۰۳:۴۰
پریسا

شب و روزم کاملا معکوس شده. دیروز و امروز خیلی سخت بود. انگار چیزی درون وجودم سوراخ شده. هیچ چیزی در زندگیم ندارم. بعد از میم هیچ چیزی موجود نیست. حق داشت ازین رابطه خارج شه. من وقتی خودم با خودم چیزی ندارم چطوری میتونم به اون چیزی بدم؟ دلم نمیخواد بیدار باشم. بیدار باشم و نتونم بهش زنگ بزنم... بیدار باشم و باور کنم چیز به اون با ارزشی دیگه توی زندگیم نیست... 

میدونم که برام لازمه. باید همه چیز رو وابسته به خودم. وجود ملزومات این زندگی باید از من باشه... باید بتونم از این وضعیت در بیام به تنهایی که بتونم به زندگی کردنم افتخار کنم... میدونم. اما سخته... خیلی سخته. ایا من همین موجود بی انگیزه و بی هدف و ناتوانم یا خواهم تونست همه چیز رو بسازم و زندگیم رو شکل بدم؟ این یه بزنگاه مهم زندگیمه...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۰۲ ، ۰۴:۱۷
پریسا

حال و روزم خوش نیست. به روم نمیارم ولی میل به زندگی درونم عجیب پایین اومده. میم همه ی زندگیم بود و حالا این وضعیتمه...

به روم نمیارم و مثلا دارم زندگی میکنم. روتین برای خودم چیدم. روتین صبح و شب.. روتین صبحی که ساعت ۵ بعد از ظهر شروعش میکنم. به اینگه میم قرار نیست توی اینده ام باشه که فکر میکنم دلم اشوب میشه... دلم اشوبه... بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم.... میتونم؟ اینده چی میشه؟ چطوری میشه؟ تا همیشه تنها میمونم؟ ازین وادی خارج میشم؟ چی میشه؟ 

آه.. کاش همونجوری که بودم دوستم داشت...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۰۲ ، ۰۴:۴۴
پریسا

میم به پایان رسید و من حالا از همیشه تنها ترم... از همیشه تنها ترم ولی پنیک نکردم. سعی میکنم زندگی کنم. گرچه کل امروز رو خواب بودم. هیچی ندارم الان تو زندگی. نه دوستای زیادی نه فعالیتی و نه سفری. همه دوستای میم بودن. همه چی با میم شروع میشد و میم با من خوشحال نبود. این اواخر من هم خوشحال نبودم. گرچه جاش هنورم درد میکنه. سختیش مثل دفعه های قبل نیست. یکهویی و انفجاری نیست. قراره ذره ذره و اروم اروم تمومم کنه.... باید همه چی رو از اول پیدا کنم. باید دنبال دوست بگردم. جامعه بسازم...فعالیت بسازم... این دفعه واقعا باید اینکارارو کنم.... چی میشه؟ نمیدونم. طاقت میارم که ازش نخوام برگرده؟ نمیدونم. میدونم که خیلی چیزا جلوی رومه که باید انجام بدم. خیلی کارا...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۲ ، ۰۳:۰۱
پریسا

روزی که اومدم اینجا حالا که نگاه میکنم هیچ نمیدونستم چه اتفاقی قراره بیفته و به کجا قراره برم. دو تا فکر فقط توی سرم داشتم. تغییر و فرار از آینده ای که قرار نبود توی ایران داشته باشم و عشق. به جستجوی این ها خارج شدم. حالا ۴ سال ازون روزها میگذره و من یکمی از این و یکمی از اون رو پیش بردم. هیچ کدوم معلوم نیست تهش کجاست و اصلا ایا قراره بهشون برسم یا نه. چیزی توی دستم هست؟ نه! هیچ چیزی توی دستام نیست. تجربه کردم. زندگی کردم و البته انگار بیشتر فقط ساکن بودم. ساکن خالص. به این خاطر به خودم فرصت میدم. تا اخر اکتبر باید ازین وضعیت در بیام . من نمیتونم بد عنقی میم رو صبح ها و کلا بیش ازین تحمل کنم. چیزی که تا الان متوجهش شدم اینه که یاز من باید اهل بگو بخند باشه وقتی هم که تنهاییم. یعنی خووش کردن اون لحظه براش از هرچیز دیگه ای مهم تر باشه. میم نیست اینجوری. زندگی رو خیلی سخت میگیره. چیز دیگه ای که دوست دارم باشه تماس فیزیکی زیاده و این که تو هر لحظه به نحوی بهم یاداوری کنه که هست. وقتی رد میشه یه تماس دستی سا ده میتونه این رو برسونه ولی میم ابدا اینطور نیست... میم حتی ازون اول هم هیج وقت برنامه ای برای اینده نداشته. البته از نظر اون هم احتمالا من پارتنز مناسبی نیستم. چون حزییاتی که اون میگه رو اجرا نمیکنم یا چون اهل ورزش و زندگی سالم این روزها نیستم. یا چون ظرفا رو سر وقت نمیشورم. میم تمام قوانین ریز زندگیشون برداشته اورده و چیزاایی که جرات نمیکنه مثلا از دوستاش که انقدرم بهشون مفتحر هست بخواد رو از من میخواد...

سرنوشتمون به زودی جداییه....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۳۵
پریسا

انگار حالا یک قدم اومدم جلو...

چقدر به ادم ها بی اعتماد شدم... هر چی بیشتر میگذره بیشتر میفهمم که تنها کسی که باید باهاش روراست و صادق باشم خودمه. در واقع تنها کسی که دلش به حالم میسوزه خودمم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۳۱
پریسا