مرز
میخواهم امشب از زندگی روی مرزها بنویسم. موضوعی که خیلی از ما ایرانیها با آن به خوبی آشناییم و من در این 25 سال زندگی مقدار خیلی زیادی آن را تجربه کردهام.
چند وقت پیش ستاره از زندگی اش و مرزهایی که زندگی کرده نوشته بود و این که حالا با خانوادهی کوچکش در کانادا چقدر این مرزها اصلا وجود ندارن و بعد نتیجه گرفته بود که مرزها بیشتر خودساخته هستند.
یک از این مرزها، مرز "مسلمان بودن"است. دوست داری مسلمان باشی، خیلی از اصلیات دین را قبول داری و اما نمیخواهی با آن شیوه که گوشت را از احکامش پر کردهاند مسلمان باشی. نتیجه؟ زندگی روی مرزهای مختلف، حجاب! حرام و حلال، جنس مخالف. در همهی اینها چیزهایی را رعایت میکنی اما به مقدار احتیاط که نه دوستانت و جامعهی مدرن را از دست بدهی و نه دینت را که دوست داری.
در حالی که 60 روز از آمدنم به مختصاتی با مرزهای متفاوت میگذرد، بیش از هر زمان دیگری با آنها درگیر شدهام.
حالا چه رخ داده؟ شاید مسخره به نظر برسد که خوردن هرگوشتی که اینجا حرام محسوب شود، حجاب نداشتن و انواع روابط یک دفعه تو را با تناقض بزرگی رو به رو کند. یعنی طبق تمام چیزهایی که به من گفتهاند، من دیگر مسلمان نیستم؟ و از آن مهمتر، آیا مسلمانی همین ها بود؟ حجاب داشته باشم، با نامحرم معاشرت نکنم، گوشتی که ذبح اسلامی داشته بخورم و از مشروبات دوری کنم؟ و میبینی در صورت عدم رعایت اینها انجام باقی واجبات بی معنی به نظر میرسد چرا که احکام جوری در را به روی تو بسته اند که اگر این کارها را نکنی. عباداتت مقبول نخواهد بود. وقتی میخواهی با خداوندی که قبول داری صحبت کنی صدایی در گوشت میپیچد که تو دیگر مسلمان نیستی. و این مرز حالا برایت تبدیل به مرز با خدا بودن یا بیخدا بودن تبدیل میشود.
خوب که نگاه می کنم تنها من به این صورت زندگی نکردهام، جامعهی ایران پر از این تناقض هاست. که مسبب قطعی همهی آنها "جمهوری اسلامی" و تصویری است که از دین ساخته. به آدمهایی که حجاب ناقص دارند توجه کنید. چه معنی ای میتواند داشته باشد؟ یا آنهایی که در ذهنشان هنوز رابطه با نامحرم تابوست و غیرت در ذهنشان موج میزند اما روابط شان اصلا شبیه اعتقاداتشان نیست. به جامعهای نگاه کنید که الکل را حرام میداند اما با برای دور نماندن از دوستانش در جمعی که نوشیدنی الکی موجود است مینشیند و پایش بیفتد امتحانش میکند. (حرف من درست بودن یا نبودن این اعمال نیست. حرف من تناقض آدمهاست تضاد حرف و عمل). در جامعهای بزرگ شدهایم که بسیار برایمان درست و غلط تعریف شده، درست و غلط هایی که شاید باید تصمیم خودمان میبود. حالا که بزرگ شدهایم چهارچوب فکریمان همان درست و غلط هاست اما رفتارمان نه. رفتارمان شده انتخابمان. (نمیگویم باید یک شبه این افکار را عوض کرد و خوب میدانم کار بسیار مشکلیست.)
تناقض رفتاری آدمها مثل نیزهای ست که در برخورد با آنها به چشمانت فرو میرود.
ما به خاطر مرزهایی که داریم مدام در نوسان خواهیم بود. و مدام قرار است خودمان را به چالش بکشیم. این قصه تا وقتی که انتخاب کرده ایم روی آنها زندگی کنیم همراه ما خواهد بود.