امروز دوباره به تو فکر کردم. جای خالیت درد گرفت و صبح با چهرهای عبوس چشمام رو رو به دنیا باز کردم. حالم خوش نیست جانم. درد نبودنت، نبودنمون و یا درد نخواستنت ریشه کرده به جونم. آروم میشه، فراموش میشه، اما هیچوقت از بین نرفته... شاید چون کسی جاش رو نگرفت؟
احتمالا کنار یار جدیدت خیلی خوشحالتری چون لابد هرچی که میخواستی رو داشت. چی میشد اگه اون روز من نمیگفتم که بیا ما رو تموم کنیم؟ هنوز بودی؟
ناعادلانهاست این اتقاقها. دلتنگت هستم و میدونم که فقط دلتنگ روزای خوشمونم. اما همزمان خشم و عصبانیت هم وجودم رو پر کرده. کنار اومدم باهاش. میدونم که دیگه اگر هم بودی نمیخواستمت. ولی کافی نیست. نمیدونم چی درونمه... چیزی کمک نکرد...
رویایی که داشتم و حس میکنم تو خرابش کردی؟ یا نه این که با انتخاب تو خودم خرابش کردم؟ ب
بیمروت! کی بیرحمی رو یاد گرفتی؟ کی من بیرحم بودم؟
چطور میتونستی انقدر بیتوجه بگذری؟ یه جمله کافی بود بگی که دیگه نمیخوای بشنوی ازم چون راه درست اینه اما نگردی...
نکتهی دل بستن آدما به هم چیه؟ وقتی موقع جدایی انقدر نا انسان میشن؟ وقتی موقع جدایی جوری باهات برخورد میگنن که انگار هرگز نبودی؟ که انگار هرگز وجود خارجی نداشتی تو زندگیشون؟
صبر میکنم و میدونم باید بپذیرم که جواب این سوالها و چراییها رو هیج وقت قرار نیست بگیرم.
من پری کوچک غمگینی بودم که داشت دنیاش رو میساخت و حضور و دوستداشتن تو بهش امید و نور میداد. تو این پری رو شکستی. دیگه بعد تو ادم قبل نشد. امیدش رو با مردها از دست داد. زمخت شد و شور و شوق از چهرش رفت...
پری عزیزم دور سرت بگردم، همین مسیری که داری میری رو ادامه بده، سخت، آهسته و جانکاه با پاداشهای گاه به گاه.،و به این امید باش که دوباره سر از آب بیرون میاوریم... آرام باش عزیز من...
شاید دنیا برای من اینجور چیده شده که خودم باشم خودم تنها بسازم و تنها تجربه کنم...