رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۱۲/۱۳
    jkk

باید از جام بلند شم و اسکرین صفحم رو عوض کنم. 

باید یک جا بپذیرم اون توفان داره تموم میشه و تموم شده. 

نور تابیده. 

یک قدم دیگه مونده که اونم حل میشه. 

زندگی قراره بخنده. 

باید از جام بلند شم و اونچه که لازمه رو انجام بدم. 

رویاهام رو ببرم حموم و به تنشون لباس حقیقت بپوشونم. 

 

اینجاش شاید از لحاط روانشناسی و با فرهنگی خوب نباشه: 

اما. 

باید بلند شم و از انفعال و تماشای دیگران. نقش خودم رو اجرا کنم و اونایی که یک عمر تماشاشون کردم به دیدار بیان. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۸ ، ۲۲:۴۳
پریسا

چند روزیه که هی به خودم بد و بیراه میگم. هی خودم رو مقایسه میکنم و شکایت از این که این چه دنیاییه. این چه وضعیه. نگاه کن فلانیو نگاه تو چقدر ضعیفی. نگاه اون یکی باهات چیکار کرد. نگاه نگاه و خلاصه خاک تو سرت. 

امروز یک لحظه به خودم اومدم و دیدم که گناه دارم بابا. این مریضیه که دارم. این که هیچ وقت راضی نیستم. این که گیر کردم تو گذشته و این همه ترس از شکست دارم. این که حالم رو به تنهایی نمیتونم خوب کنم.  هی به خوددم گفتم ببین تو همینی. بیا لااقل قبول کن مریضی اون وقت میدونیم باهات چجوری برخورد کنیم. 

و حالا اینه. باید قبول کنم و انجامش بدم. 

 

( یکی اینجا این بغل کنارم نشسته و هی یا میگوزه یا اروغ میزنه و داره حاااالم رو به هم میزنه)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۸ ، ۲۲:۲۵
پریسا

ساعت از 6 بعد از ظهر می‌گذره، اینجا اولین شب یک‌شنبه‌ی قبل از تعطیلات کریسمسه. من اومدم اسلوب (کتابخانه) تقریبا هیچ کس اینجا پرسه نمیزنه. به این فک میکنم که تا الان اومدنم رو باور نکرده بودم. گوشیم زنگ میخوره، تصویر آوا و پرستو روی صفحه است. جواب میدم. خوشحالیم و قربون صدقه‌ی هم میریم. یک آن اگار روحم از بدنم جدا می‌شه و می‌خوام که پرستو رو بغل کنم. اما جسمم تکون نمی‌خوره. حس ادمی رو دارم که فقط چشمه. که نمیتونه حرکت کنه و لمسه لمسه. بغض  میاد تو چشمام. آوا گوشی رو میگیره و دور اتاق میچرخه. نمی‌داره با هیشکی صحبت کنم. میگم خدارو شکر نباید بغضم رو ببینن. در باز میشه امیر وو نیلوفر (آنیل) وارد میشن. همه گرم احوال پرسی میشن و من فقط نگاه میکنم. کسی صدای من رو نمیشنوه. گوشی قطع میشه. باید گریه کنم باید قبل از اینکه شب که همه جمع شدن زنگ بزنن گریه کنم. اما نمیشه. بیشتر از بغض چشمام همراهی نمیکنه. 

 

چرا این جام؟ چرا شکل دنیا عوض شده؟ یک دفعه همه ی دوستای ایرانم اوضاعشون بهتر شده. همه روزگارشون به راه شده. همه رفتن پی زندگیشون و من می خوام تو شادیاشون باشم. می خوام دخیل باشم و خوشحال. اما نیستم. چرا اینجام؟ چرا اینجام ؟ چرا انقدر سردرگم اینجام. 

تا امروز اومدنم رو باور نکرده بودم. تا امروز زندگی مثل گذشته بود. کار کتابخونه گوشی خواب کار. اما امروز رنگ همه چی عوض شد. 

تقلا کردم برای دیده شدن. برای حرف زدن. 

دلم نمی خواد اینجا دوست پیدا کنم. دلم نمی خواد با ادمای ایرانی بد فکر اینجا اشنا شم. با اونایی که عشقشون شده پارتی و ویسکی . با اونایی که تمام تلاششون شده اینجایی شدن. 

خدای من گنجینه ی دوستای خوب و ادمای ناب ایرانم رو از دست دادم . 

اینجا میون این ادم ها میگندم. 

 

چقدر سخت شد. اینجا باید دنیا رو می ساختم . اما حالا؟  سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم. بلند شدن و ساختن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۸ ، ۲۲:۲۱
پریسا

این بار اما دلم می خواد چشمام رو روی اشتباهاتم ببندم و به خودم اجازه ارامش بدم. این بار می خوام به کودک درونم بگم تنهات میذارم اروم شی. 

می خوام توی لحظه زندگی کنم. می خوام راهی که نتونستم تمومش کنم رو تموم کنم. می خوام ارزوهایی که انجام ندادم رو انجام بدم. این بار می خوام خودم باشم و خودم.

 

+بابت اشتباهاتم اما تو ببخشم. بابت بد حرف زدنم تو ببخشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۸ ، ۱۴:۰۵
پریسا

ببخشید باهات بد حرف زدم

مباید حرمت می‌شکوندم...

خیلی ناراحتم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۸ ، ۰۰:۳۸
پریسا

تو اگه به سمجات رسیده بود، امروز نمیومدی..

اره راست میگی. 

 

اره راست میگه اسن امید بود که من رو اورد. من تشنه ام تشنه‌ی حرف زدن تشنه‌ی خواسته شدن. 

دلم می‌خواد یکی بیاد بگه هرچی بشه کنارتم. 

نذاره برم از خونش. 

یکی باشه بگه عب نداره درستش میکنم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۸ ، ۰۰:۲۲
پریسا

+what is your name?

- I am Somaye and you can call me Parisa.

+ and where are you from?

- IRAN...

مکالمه‌ی معمولی‌ای که اینجا شکل میگیره. اهل کجایی؟ یک‌دفعه ضربان قلبم میره بالا. من از ایران میام. با خودم میگم کاش ورودی دیگه‌ای از ایران داشتیم. چقدر سخته که الان حداقل تو ذهن این فرد من نماینده‌ای از یک کشورم. اون فرد ممکنه که تا آخر عمرش با بالای 20 نفر ایرانی هم‌کلاس، همکار یا هم صحبت نشه. اوایل آدما میگذشتن و بعد حتی اسممون هم یادمون نمی‌موند و دوباره می‌پرسیدیم. 

اما چند روزه که ماجرا فرق کرده،

اگه بخوام برم سر اصل مطلب اینه که وقتی مدام ازت می‌پرسن اهل کجایی، انعکاس جواب " اهل ایرانم" تا چند ثانیه تو دهنت میپرخه. میخوره به در و دیوار جمجمه‌ات تا هویت خودش رو پیدا کنه. 

+ من اهل ایرانم. 

+ اوه! نه من نوشیدنی الکل دار نمی‌خورم

- پس رستوران نمیتونی بیای نه؟ با گوشت‌ها مشکل داری؟

- آها پس پارتی نمیای. 

- اوه! تو نماز میخونی؟ من سه تا ایرانی میشناسم که اصلا اعتقادی به اینا ندارن. 

+ خب وقتی دین اجباری باشه طیف ادما این جوری میشه. 

- ایران با فلسطین دشمنه؟ 

+ وات؟ نههه!! با اسرائیل هست.

و این ماجرا ادامه داره. وقتی میگم اهل ایرانم حرف داریم برای زدن. از یک جایی مشترکات شروع میشه. یکی میگه ایران زیباست. یکی میگه چرا داره با سوریه این کارو میکنه؟ یکی میگه تو هفته‌ی اخیر با خونواده حرف زدی؟ به نظرم مردم ایران از دولتش جدان. 

صداها تو سرم پیچیدن. وقتی با اون فرد مصری هم کلام شدم و دیدم که ماجراهای ایران از بیرون چطور به نظر میاد انگار یک دنیای دیگه به روم باز شد. دلم خواست بیشتر بدونم. دقیقا دلم خواست بیرون ایران بنشینم و راجع به ایران بخونم. ماجرا رو از بالا ببینم. 

من با انتظار شنیدن این جملات نیومدم بیرون از ایران. من فقط اومدم که تجربه کنم. ببینم و بزرگتر بشم. اما این سوال‌ها جور دیگه‌ای آدم رو با ایرانی بودنش درگیر می‌کنه. وقتی ایرانی تو یک مسئله‌ی خانوادگی با ایران داری که هیچ کاریش نمیتونی کنی، اما همیشه درگیری، فک میکنی اگه ازین خانواده بیام بیرون راحت میشم میتونم با آسایش فکر کنم. ولی وقتی اینجایی نوع دیگه‌ای درگیر میشی انگار میشی یک تیکه از ایران که جدا شده و اومده بیرون و باید جواب بده (باید که وجود نداره، اما سوال که مطرح میشه ذهنت دنبال جواب میگرده حتی اگه طرف مقابلت براش مهم نباشه).

پ ن: تو این سه هفته دارم می بینم که ایرانی‌ها با بقیه فرق دارن. میتونم از روی صحبت کردنشون، لباس پوشیدنشون و یا حتی چهره‌هاشون تشخیص بدم کی ایرانیه کی نیست. 

تصویر ایرانی ها اینجا زیباست. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۸ ، ۲۲:۵۸
پریسا

"کاش میشد هویتت رو چند روزی مثل لباس دربیاری و بندازی یه گوشه. لخت بشی از هرچی "دیگرانه." "

نشستم اینجا درست جایی که اون همه براش زحمت کشیدم که چیو ثابت کنم؟ به چی برسم؟ به خودم بگم میتونم؟ آره خب میتونم. اما تو سخت ترین لحظه‌ی زندگی هستم. احساس میکنم باختم اما بزرگ شدم. میدونم که خب باختم!! دنیا که به آخر نرسیده.. میدونم که سخته آره سخته. اما نمیشه اینطور کجدار و مریض جلو رفت. 

ترسایی که از این رابطه داشتم به وقوع پیوسته و من دیگه نمی تونم باهاشون کنار بیام. حالا که این جام. درست جایی که باید امن می بود و اما نیست. 

تازه ی جنگ رو پشت سر گذاشتم. باید سپر به تن کنم و برای زمستون و جنگ بعدی آماده باشم. زمستونی سخت تر. اما زمستونی که چاره ای ازش نیست و باید گذشت. باید پشت سرش گذاشت. باید زوتر خودم رو جمع کنم. سوگواری هام رو قبلا کردم. 

 

فکرا می پیچه توی کله‌م. همه‌ی ناراحتی های گذشته از 6 ماه کذایی 97 تا عید 98 و بعد هم پنج ماهه ی اول 98. همه ی ترس ها و رها شدگی هایی که داشتم همه ی صبح هایی که با سیلی صورتمو سرح نگه داشتم و تلاش کردم. همه ی اون محبتی که لازم داشتم و نگرفتم. ازش نگرفتم. کجا بود؟ همه ی این مدت کجا بود؟ چرا من به خودم اعتماد نمی کنم؟ چرا من به همه ی ترس ها و دوست نداشته هام ازین رابطه اعتماد نکردم؟ چرا باز فکر کردم که آدم ها همون چیزی که میگن هستن؟ نیستن. آدما هزار تا لایه دارن لایه های خیلی زیاد. 

می خوام تنها باشم. می خوام در رو ببندم و تنها باشم . هیچ کس دور و برم نباشه. حالم از ابراز علاقه های الکی از حرمت شکنی ها به هم میخوره. می خوام مرزم رو با ادم ها دوباره بسازم. مرزی که خارج اون همه مهربونیم و هم رو دوست داریم. 

 

نگران اون هم نیستم. اون وقتی اومد این جا به من فک نکرد حتی روم خط کشید. اون قشنگه خوش فکره و بلده تو هر موقعیت چطور به زندگیش برسه. اون با رفتن من زمین نمی خوره. یکم که بگذره خیلی خوشگل زندگیش رو میسازه. 

اون هیچ وقت نداشت من تو زندگیش ریشه بزنم و من بودم که فقط محکم ضربه زدم. حالا هم این منم که نمیتونم فراموش کنم و خسته ام خیلی خسته ام. حالا دیگه دیدم به رابطه مثل قبل نیست. 

 

اون هیچ وقت نمیشه ادمی که حرف داره، توضیح داره و منت می کشه. اون هیچ وقت من رو نمیکنه مهم ترین ادم زندگیش و دیگه برام مهم نیست. باید این راه رو پایان بدم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۸ ، ۲۱:۲۵
پریسا

امیدوارم پایان این ده پست این وبلاگ به رسالتی که داشته حرکت کنه. 

 

تو پاییز با اندک سرمای روی پوستت میشه نفس کشید... میشه به دنیا امیدوار تر بود. به نظرم قرار نیست دنیا رو کسی جز من و خودم تغییر بده.  همه ی این مراحل چیزایی بوده که من قبلا دیده بودمشون. نباید یادم بره چرا انتخابشون کردم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۲:۲۴
پریسا

عجیبه که توی این دنیای بزرگی هیچ عکس اونجوری که من می‌خوام دوستم نداره...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۸ ، ۱۷:۰۰
پریسا