خسته شدم
دلم میخواد خونه زندگی داشته باشم و برم سر خونه زندگیم.
لیترالی خونه زندگی، اسایش، در آمد، مطالعه، همسر... روشنی.
اما ندارم.
و حتی بهش نزدیک هم نیستم.
خسته شدم
دلم میخواد خونه زندگی داشته باشم و برم سر خونه زندگیم.
لیترالی خونه زندگی، اسایش، در آمد، مطالعه، همسر... روشنی.
اما ندارم.
و حتی بهش نزدیک هم نیستم.
دیشب یه صحبت پر تنشی داشتیم با یکی از دوستان.
و من از موقعی که رفتم توی رخت خواب تا خوابم ببره و حتی تا خود صبح تو تموم لحظههایی که خواب بودیم میترسیدم. ترس از چی؟ احتمالا از احساساتی که داشتم. سعی کردم خودمو رها کنم. نشد. مدام حرفهای تراپیستم رو تکرار کردم و با خودم گفتم هیچ فعلی که قبلا موقع مواجهه با ترسها داشتی انجام نده. کاری نکردم ولی ترس مثل یه هیولا درونم ظاهر شد. سعی کردم رو پا بشم سعی کردم روزمو شروع کنم با کارایی که داشتم اما نشد. ساعت نزدیک یک این ها که شد رفتم خونه. گفتم میرم یکم می خوابم بهتر میشم. خوابیدم تو تموم لحظهها ترسم وجود داشت. با هوشمندی کامل یه نمایشنامه نوشته بود و برام اجرا میکرد تا با تک تک سلول هام حسش کنم. بیدار که شدم گیج بودم. دوستم زنگ زده بود حالمو بپرسه. به روش نیوردم. و کم کم ترسم کم رنگ شد. اونجا بود که فهمیدم کل این ساعت ها داشتم با یه موجود خیالی دست و پنجه نرم میکردم. با یه موجود خیالی که وجود نداشت اما تمام من رو گرفته بود. بهم غالب شده و از کار انداخته بودم...
.
مونیخ، شهر آسمون!
همون روز اول که وارد این شهر شدم دلم رفت براش. فرداش که میچرخیدم توی شهر برای کارهای اداری مدام حس میکردم زیباست ولی نمیدونستم چرا نمیتونستم بفهمم دقیقا چه تفاوتی با شهرهای دیگه داره که درگیرش شدم. شهر شلوغ بود و پر از زندگی، همه چیز سر جای خودش و به موقع. آدمها متنوع و از ملیتهای مختلف درختها زیاد و دریاچهها از هرجای شهر قابل دسترسی. همهی اینها اما ویژگیهای منطقی اند یعنی باید فکر کنی که شهر اینها رو داره پس من دوستش دارم. اما مونیخ متفاوت بود حس کرده بودمش.
حالا که دوماه از بودنم تو این اتاق میگذره خوب میفهمم چرا! من بندهی آسمونم... هر کجا که آسمون فراختر، روشنتر و معلومتر باشه ناخودآگاه سه مرحله به خوشبختیم اضافه میشه. انگار که تو طراحی این شهر آسمونش رو به عنوان آثار ملی حفظ کردن. مثلا خواستن خونه بسازن لحاظ کردن که شما اجازه نداری انقدر بلند بسازی که پریساها آسمون رو نبینن. یا موقع طراحی عرض خیابونها گفتن عابر پیاده که رد میشه پشت چراغ قرمز حوصلش که سر رفت باید نگاهشو بندازه به آسمون و نفس عمیق بکشه بگه به به انسان چه آزاد است!
شاید بگیم که خب شهرهای کوچکتر و خلوتتر و اصلا هرکجا که طبیعت باشه آسمون داره و بهتره! اما باید عرض کنم خدمتتون که مونیخ آسمون داره به علاوهی ساختمونا و شلوغیا و جنب و جوش. و البته عرض جغرافیایی هم تاثیر داره که باعث بشه روزت طولانی باشه و روشن یا کوههای جنوبش که همیشه آسمونت ابرهای تپل رو به آغوش کشیده باشه...
کاش هرجا که رفتیم و هرکاری کردیم آسمون رو نگه داریم و کم توجهی نکنیم بهش. درسته که دوره، درسته که دستمون بهش نمیرسه اما دریچهایه به سمت دنیای بزرگی که تنها راه فرار از کلاف پیچیدهی گرفتاریهای الکیمونه. انگار که آسمون راه امید به آیندهی بهتره. تنها امید...!
بعد از این همه فراز و نشیب زندگیم در این سال ها حس میکنم به خط الراس نزدیک به قله رسیدم و دارم آروم آروم ثبات پیدا میکنم. البته هنوز راه رو زیاد میبینم اما خیلی دره ها برام تموم شدن. خیلی چیزارو پشت سر گذاشتم و گرچه سخت ولی پرونده شون توی ذهنم بسته شدن. مثل یه سری کارا که می خواستم بکنم یا غیره...
حالا الان به طور به خصوص راجع به رابطه بر خلاف گذشته فکر میکنم که رمز موفقیتش جدا بودن همیشگیه. نه جدا بودن فیزیکی نه. جدا بودن شخصیت و راه و اساسا ما شدن به معنی حل شدن در هم ایده ی غلطیه برای رابطه. باید هرکی من باشه من خودش و خودش مسئولیت زندگیش رو بر عهده بگیره و تو این مسیر از زیبایی ها و حتی تجربه ی زیبای حس کردن نازیبایی های طرفش هم لذت ببره. لذت همراهی لذت میوه چیدن از درخت دیگری. نمیشه ما شد نمیشه در هم حل شد چرا که هر کدوم از ما متفاوتیم. بادی تو رابطه آزاد بود تا خوشحال بود.. آزاد برای رابطه داشتن با افراد دیگه آزاد برای انتخاب دین و روش زندگی و آزاد برای مسیر زندگی. فکر میکنم تنها از این طریقه که میشه دو نفر به قول نیچه آفریننده بشن. فقط در این صورته که میتونن تا ابد از چت کردن از حرف زدن با هم لذت ببرن. چون تا ابد دو تا ادم جدا از دو تا دنیای دیگه ان... اما وقتی یکی شدن چی میشه؟ وقتی همه چیشون به هم گره خورد چی میشه؟ دیگه آزاد نیستن دیگه تکراری ان و مگه ادم چقدر میتونه از خودش لذت ببره؟ تا کجا؟ و قید و بندی که اجازه ی حرکت به دیگری نمیده... حالا بیش از پیش فکر میکنم کلیشه های رابطه بی معنیه. رابزه برابره زن و مرد هر دو برابرن. در ابراز احساسات در زیبایی در حق در همه چی، این یک بازی دو طرفه است... نمیشه من بگم من دخترم تو ابراز علاقه کن یا تو مردی تو نیاز جنسی داری . نمیهش نمیشه نمیشه.
تصوری که دارم الان اینه که همراهی این شکلی دو تا ادم خیلی و خیلی جذاب میشه... خیلی...
یه چیزی توی دنیا هست که برام خیلی قشنگه و اون تجربهی به تمام معنی "حس" هاست. فارغ از این که غمگینن یا شاد عصبانیتن یا حسادت یا هرچیز دیگهای...
دیروز صبح با خوابی بیدار شدم که وجودم رو از دلتنگی سوراخ میکرد.. خاطرات برام موج میزد و جای هرچیزی احساس میشد... میون این خاطرات یکی بود که حتی نمیتونستم بهش زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم. باید میپذیرفتم که دیگه نیست و من اجازه ندارم بهش پیام بدم... چه شد؟ هیچی... حس کردم هرچیزی بر من گذشت و راحت و تنها به این دلیل اشک ریختم. چرا؟ چون اسمشه چون سوگواریه و کار دیگه ای نمیتونستم کنم. باید میباریدم تا رو به راه بشم... باید این اتفاق می افتاد. نمیدونم پست اینستام رو دید یا نا خود آگاه ولی همون موقع بهم زنگ زد. و تجربه های جدید دیگه. چشیدن حسی که باید کنترل زندگی رو بگیرم دستم . به این که من اراده دارم و ارادم این انتخابو کرده فارغ از این که حسم چی میگه و البته من هم این حس رو نادید نمیگیرم... و بعدش گرچه کمی افتادم اما حالم بهتر شد. خیلی بهتر.
این تجربه ها رو دوس دارم اما افسوس که این ها تجربه های شخصی اند. نمیشه به کسی تعمیممشون بدم نمیشه در اختیار کسی قرارشون بدم و نمیتونم ازشون استفاده ای بکنم...
به حرف نیچه فکر میکنم حرفی که خودم چندسال پیش بهش معتقد بودم... رابطه ی عاطفی رابطه ایه که تو رو به کمال میرسونه و دو طرف با هم معنی خلق میکنند.
هم چنین نیچه میگفت که ادما نباید بچه ای رو به دنیا بیارند تا زمانی که فکر میکنند اون بچه میتونه افریننده باشه...
این رو نیچه میگه هی و مدام. نیچه درد زیادی میکشه از این همه تجربه ی انسان بودن.
به نظرم زندگی ای که ادما برای خودشون ساختن پوچ میاد. این که با کسی ازدواج کرده که دگمه این که تا اخر زندگی می خواد خودشو گوبل بزنه که راهم درسته. این که مدام میخواد خودش رو تغییر بده به اونجا برسه که شوهرش دوست پسرش یا غیره می خواد. به نطرم پوچه به نطرم از زندگی چیزی نفهمیده به نطرم حتی لایق بهشتی هم که بهش وعده داده شده نیست.
به نطرم این که ادما انقدر خودشونو مفعول میبینن که نا امیدن از همه چی و هیچ ریسکی نمیکنن منفوره و پوچ. همه دل دادن به همین وضعیت... درست نیست. نباید اینطور باشه.
دم اونایی که رها زندگی میکنن گرم . دم اونایی که خط شکنن گرم. دم اونایی که فرق دارن گرم
آدم دیگه از زندگی چی می خواد؟
آرامش، خوشحالی اطرافیاش، معاشرت های خوب و آزادی از حس ترسی که چطور قضاوت میشم.. چی می خواد جز این که خودش باشه؟ چی می خواد جز این که به این نتیجه برسه که دیگه می خوام برا خودم زندگی کنم..؟ و حاضرم براش از دست بدم . حاضرم باز هم براش قمار کنم؟
اره حاضرم امروز که میشه 11 جولای و نمیدونم چندم تیر ماه من اعلام عمومی میکنم که دیگه می خوام برای خودم زندگی کنم و تو این مسیر هیچ عبایی برای از دست دادن ندارم . از دست دادن غم خانواده، از دست دادن غم دوست و اصلا از دست دادن دوست. انقدر که من تو این چند وقت تو این دوسال و حالا به طور مشخص این چند ماه تنهایی بار زندگیی رو بهه دوش کشیدم خب از این تنها تر میشه مگه؟ اره شاید بشه ولی دیگه برام خیلی عجیب غریب نیس... بیشتر از این نمیتونستم تو زندگیم حضور کسی رو بخوام و گداییش کنم. بیشتر از این نمیتونستم درگیر خونواده بشم . در گیر دوستام بشم. همه ی این کارا رو کردم و حالا نوبت خودمه. رفت و آمد آدم ها به زندگی ادامه داره و بالاخره یک جا باید رها کرد خیلی چیز ها رو برای رسیدن به هدف..
و ادم اون لحظه ای که عمیقا به اون یک جا میرسه، دیگه چی می خواد از زندگی؟
هیچی!