دوستت دارم را با من زیاد بگو...
لعنت به غروبای جمعه.
به دلی که میگیره.
به دوستت دارمی که شنیده نمیشه.
به تنهایی...
دوستت دارم را با من زیاد بگو...
لعنت به غروبای جمعه.
به دلی که میگیره.
به دوستت دارمی که شنیده نمیشه.
به تنهایی...
چگونه یک روز تاستانی را آغاز کنیم؟
خب شما حتا اگه به سختی از خواب بیدار شدین بعد که بیدار شدین به رو خودتون نیارین و هی خودتون رو دعوا نکنین. در بطری خود مقدار کافی یخ بریزید و تخم شربتی را که در اب جوش خیسانده اید به آن اضافه کنید. سپس مقدار خاکشیر گلاب و لیمو و اب لییمو داخلش بریزید و از خانه بیرون بزنید:)
روز خود را حالا بسازید.
غریق بی نجاتم.
طوفان حال من...
میدونی ی وقتایی بار عجیبی میشینه رو شونه هات. اون لحظه ای که حجم تنهایی رو به وسعت اقیانوس میبینی و دلت میشکنه.
تنهایی ای که خیلی وقته به آغوش کشیدی.
من تو این مختصات مکانی و زمانی دلم از آدمای بی جرات دور و ورم گرفته.
دلم از دوری ها گرفته. دلم از اینکه ادما به راحتی با هم حرفاشونو نمیزنن گرفته.
و خیلی چیزای دیگه.
در اوج نا امیدی اما امید دارم به این که خوب یا بد سخت یا آسون این پیچ زندگی هم میگذره. اما به خودم به پریسای درونم به همونی که خیلی وقتا نادیده گرفتمش قول میدم قول میدم که پایان این پیچ خوشبختیه و باید باشه. نه نمی خوام بگم خوشبختی پایداریه که باورم مثل دوست افشینه که زندگی مثل دوییدنه از یک نا پایداری به ناپایداری دیگه. منظورم از خوشبختی خوشحالیه. یعنی نتیجه ای که نهایتا می گیرم رضایت از تصمیماتیه که گرفتم حتا اگه اشتباه. یعنی نهایتا اونجا که رسیدم . حتا اگه چشم بستن رو تموم سختیای این دوران هم باشه اجازه نمیدم دوباره پریسای اصلیم رو نادیده بگیرم.
وی در این لحظه از دنیا دلش چیزی به جز موکاچیلوی خنک برای چشیدنش حرف زدنش و خوشحال شدنش نمی خواد.
در شرف یک تغییر بزرگم و این به حد کافی ترسناکه. برای من. اما همونطوری که اولین موجای مهاجرت از مهر پارسال بهم رسیده و زندگیم رو زیر و رو کرده میدونم کهه ما بقی هم احتمالا موج های سهمناک تریه. اما! چکار می خوام بکنم؟ این ی تجربه ی جالب بود تا بفهمم که اگه بخوای ناراحت بمونی خواهی موند و بالاخره باید رهاش کنی. احتمالا اگه آگاه باشم به اتفاقی که قرره بیفته مشکلات کمتری خواهم داشت. مثلا حجم دلتنگی و حجم استقلال و غیره... همه اش یک دفعه بیاد سراغم. اما موردی نیست. درستش می کنم و همینه دیگه زندگی همینه. من می خوام که قوی باشم به خاطر خودم و نه حرف هیچ بنی بشر دیگه ای . میدونم که پتانسیلشو دارم و میدونم که علی رغم همه ی بی رحمیای خودم و دیگران با خودم تو سالی که گذشت از پس همه اش بر اومدم و خیلی بهتر هاش جلوی روم خواهند بود. من زندگی رو شاد می خوام. و هیچ چیزی رو دیگه به زور تو زندگیم نمی خوام. و می خوام رها باشم. جمله ای که هر روز صبح باهاش بیدار می شم. می خوام رها باشم از همه ی فکر ها و نگرانی ها. می خوام زندگی رو مثل یک سفر بدونم و لحظه لحظه اش رو تجربه کنم و بچشم. با پوست و خونم.
تلخه و سخت اما راه هایی هست برای رهایی ازش و برای حلش.
پول در میاد.
فصل ششم سریال “چگونه با مادرتون آشنا شدم” یک قسمتی هست که...، “بارنی” بعد از سی سال پدرش رو میبینه. و بعد از یک شبی که با پدرش وخونوادش میگذرونه تنها چیزی که از پدرش میخواد کندنِ حلقهی بسکتباله که میبینه برادر کوچکترش شانس داشتنش رو داشته و اون نه. “بارنی” هیچی نمیگه! حتا داد نمیزنه فقط تلاش میکنه حلقهی بسکتبال رواز دیوار جدا کنه تا مال خودش کنه. این خیلی از ماهاییم! پشت خیلی از دردای بزرگ و دعواهای بی معنیمون ی میل کودکانه نشسته! مثلا اینکه پدر! لطفا بغلم کن، بغلم نمی کنی؟! پس داد میزنم که تو برام کم گذاشتی. مثلا این که عزیزم! لطفا با من حرف بزن، حرف نمیزنی؟ پس من به هزار و یک چیز دیگه گیر میدم. مثلا اینکه دوست قشنگم! ناراحتم که مدتهاست نمیبینمت، اما تو غرورت اجازه نمیده بگی! پس بهت میگم تو فقط به خودت فکر میکنی تو خیلی خودخواهی. و هزار تا چیز دیگه، هزار تا مثال دیگه.
این لجبازیا این فکرا و تصمیمایی که بعدشون میگیریم یکهو خیلی چیزاروتو زندگیمون تغییر میده. چیزایی که برمیگردیم عقب و به خودمون میگیم چقد خوشبخت بودیم ونمیدونستیم. میگیم کاش از اول بهش گفته بودم دوسش دارم. کاش بهش میگفتم بغلم کن تا هیچ وقت غم تو دلش نشینه که بذاره بره. کاش با گفتن ی جملهی ساده جلوی این تغییر بزرگ و مهاجرت به دنیای وارونه رو میگرفتم دنیایی که هرچقدر کله پاش کنی مثل روز اول نمیشه. همهی چیزی که ما میخواستیم اون حلقهی بسکتبال بوده.
#راه_بی_پیچ_و_خم_نمیشه
بعضی وقتا فک میکنی که حتما و حتما باید از زندگی لذت ببری و سخت نگیری. هوشمند باشی اما یادت باشه خوشحالی خیلی مهمه...واقعا بقیه چیزا اهمیت نداره.
حوشحال باش 🤲