رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۱۲/۱۳
    jkk

یک آن به خودم اومدم و دیدم که چقدر زندگی رو تو ۶ ماه اخیر باختم... از همون روز اول باختم... خیلی بد و خیلی شدید... جقدر میم رو باختم. درسته که میم دفعه قبل که اینجا بود با نخواستنش و با ادایی بودنش اذیتم کرد. ولی این دفعه اومده بود که خوب باشه و من خوب نبودم... از همون ثانیه اول خوب نبودم...همه چیز رو باختم....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۰۲ ، ۰۳:۴۰
پریسا

شب و روزم کاملا معکوس شده. دیروز و امروز خیلی سخت بود. انگار چیزی درون وجودم سوراخ شده. هیچ چیزی در زندگیم ندارم. بعد از میم هیچ چیزی موجود نیست. حق داشت ازین رابطه خارج شه. من وقتی خودم با خودم چیزی ندارم چطوری میتونم به اون چیزی بدم؟ دلم نمیخواد بیدار باشم. بیدار باشم و نتونم بهش زنگ بزنم... بیدار باشم و باور کنم چیز به اون با ارزشی دیگه توی زندگیم نیست... 

میدونم که برام لازمه. باید همه چیز رو وابسته به خودم. وجود ملزومات این زندگی باید از من باشه... باید بتونم از این وضعیت در بیام به تنهایی که بتونم به زندگی کردنم افتخار کنم... میدونم. اما سخته... خیلی سخته. ایا من همین موجود بی انگیزه و بی هدف و ناتوانم یا خواهم تونست همه چیز رو بسازم و زندگیم رو شکل بدم؟ این یه بزنگاه مهم زندگیمه...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۰۲ ، ۰۴:۱۷
پریسا

حال و روزم خوش نیست. به روم نمیارم ولی میل به زندگی درونم عجیب پایین اومده. میم همه ی زندگیم بود و حالا این وضعیتمه...

به روم نمیارم و مثلا دارم زندگی میکنم. روتین برای خودم چیدم. روتین صبح و شب.. روتین صبحی که ساعت ۵ بعد از ظهر شروعش میکنم. به اینگه میم قرار نیست توی اینده ام باشه که فکر میکنم دلم اشوب میشه... دلم اشوبه... بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم.... میتونم؟ اینده چی میشه؟ چطوری میشه؟ تا همیشه تنها میمونم؟ ازین وادی خارج میشم؟ چی میشه؟ 

آه.. کاش همونجوری که بودم دوستم داشت...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۰۲ ، ۰۴:۴۴
پریسا

میم به پایان رسید و من حالا از همیشه تنها ترم... از همیشه تنها ترم ولی پنیک نکردم. سعی میکنم زندگی کنم. گرچه کل امروز رو خواب بودم. هیچی ندارم الان تو زندگی. نه دوستای زیادی نه فعالیتی و نه سفری. همه دوستای میم بودن. همه چی با میم شروع میشد و میم با من خوشحال نبود. این اواخر من هم خوشحال نبودم. گرچه جاش هنورم درد میکنه. سختیش مثل دفعه های قبل نیست. یکهویی و انفجاری نیست. قراره ذره ذره و اروم اروم تمومم کنه.... باید همه چی رو از اول پیدا کنم. باید دنبال دوست بگردم. جامعه بسازم...فعالیت بسازم... این دفعه واقعا باید اینکارارو کنم.... چی میشه؟ نمیدونم. طاقت میارم که ازش نخوام برگرده؟ نمیدونم. میدونم که خیلی چیزا جلوی رومه که باید انجام بدم. خیلی کارا...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۲ ، ۰۳:۰۱
پریسا

روزی که اومدم اینجا حالا که نگاه میکنم هیچ نمیدونستم چه اتفاقی قراره بیفته و به کجا قراره برم. دو تا فکر فقط توی سرم داشتم. تغییر و فرار از آینده ای که قرار نبود توی ایران داشته باشم و عشق. به جستجوی این ها خارج شدم. حالا ۴ سال ازون روزها میگذره و من یکمی از این و یکمی از اون رو پیش بردم. هیچ کدوم معلوم نیست تهش کجاست و اصلا ایا قراره بهشون برسم یا نه. چیزی توی دستم هست؟ نه! هیچ چیزی توی دستام نیست. تجربه کردم. زندگی کردم و البته انگار بیشتر فقط ساکن بودم. ساکن خالص. به این خاطر به خودم فرصت میدم. تا اخر اکتبر باید ازین وضعیت در بیام . من نمیتونم بد عنقی میم رو صبح ها و کلا بیش ازین تحمل کنم. چیزی که تا الان متوجهش شدم اینه که یاز من باید اهل بگو بخند باشه وقتی هم که تنهاییم. یعنی خووش کردن اون لحظه براش از هرچیز دیگه ای مهم تر باشه. میم نیست اینجوری. زندگی رو خیلی سخت میگیره. چیز دیگه ای که دوست دارم باشه تماس فیزیکی زیاده و این که تو هر لحظه به نحوی بهم یاداوری کنه که هست. وقتی رد میشه یه تماس دستی سا ده میتونه این رو برسونه ولی میم ابدا اینطور نیست... میم حتی ازون اول هم هیج وقت برنامه ای برای اینده نداشته. البته از نظر اون هم احتمالا من پارتنز مناسبی نیستم. چون حزییاتی که اون میگه رو اجرا نمیکنم یا چون اهل ورزش و زندگی سالم این روزها نیستم. یا چون ظرفا رو سر وقت نمیشورم. میم تمام قوانین ریز زندگیشون برداشته اورده و چیزاایی که جرات نمیکنه مثلا از دوستاش که انقدرم بهشون مفتحر هست بخواد رو از من میخواد...

سرنوشتمون به زودی جداییه....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۳۵
پریسا

انگار حالا یک قدم اومدم جلو...

چقدر به ادم ها بی اعتماد شدم... هر چی بیشتر میگذره بیشتر میفهمم که تنها کسی که باید باهاش روراست و صادق باشم خودمه. در واقع تنها کسی که دلش به حالم میسوزه خودمم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۳۱
پریسا

روزها و شب هام هنوز همونجور میگذره و انگار هیچ چیزی هنوز تغییری نکرده. نه ماه ازین حالم میگذره... نه ماه... میم رفت و اومد من رفتم ایران و اومدم و هزارتا چیز تو زندگی تجربه کردم.. ولی زندگی تخصصی و شغلیم نیم قدم جلو رقته... مثل همه ی زندگیم وقتم رو و زمانم رو دادم دست ادما.. با دنبال کردن حاشیه ها.. با دنبال کردن فضای مجاری... با پذیرفتن مهمون از این ور و اون ور... زمان... چمه؟ مشکلم چیه؟ آیا باید میم برای همیشه از زندگیم بره؟ اون وقت مشکلام حل میشع؟ این حالم روی مخ اونم هست... گرچه شاید این حالم اصلا با اون شروع شد.. از اکتبر پارسال درست از وقتی که از پیشم رفت... حق داره الان اون پارتنری نمیخواد که مثل جلبک زندگی کنه.. که فعال نباشه... 

خدا کنه این روزشمار به زودی تموم شه... خدا کنه بیشتر ازین طول نکشه...

چمه واقعا؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۰۲ ، ۱۶:۲۷
پریسا

روزها رو یکی یکی از دست میدم و این مرض انگار قراره تا ابد باهام باشه. درومدن از سیاهچاله هیچ کار راحتی نیست و انگار هیج وقت نبوده. انگار همیشه محکوم بودم به دست و پا زدن. محکوم به منتظر چیزی بودن که عالی باشه که بیاد و صدام کنه و زندگی رو شروع کنم. 

چهار سال از بودنم توی آلمان میگذره و من هنوز که هنوزه توی لاک خودمم. روهای بد میگذرن یا بهتره بگم روزها بد میگذرن و روزهای خوب که تعدادشون اندکه هم میگذرن. چیزی که باید بیاد در پی این گذشتن ها نتیجه است. نتیجه ای که انگار اومدنش رو انداختم عقب. نتیجه ای که انگار با وجود زیاد خواستنش هی و هی پشت در نگهش میدارم. نمیدونم کی و کجا سر این قصه کج میشه به اون سمتی که باید. به اونجایی که باید. فقط میدونم چیزی خیلی کم سو و کوچیک درونم زندگی رو صدا میزنه. زندگی رو دنبال میکنه. هلم میده به سمت دنیا و سر پام نگه میداره. کاش زور اون چیز بیشتر شه کاش بچربه به همه ی کرختی و خمودگی و افسردگی این روزها. کاش از پس زندگی بر بیام و بتونم شاد باشم. بتونم شادی عمیق درونی داشته باشم. 

 

راه نجاتم احتمالا کتابخونه است. احتمالا باید هر روز بیام کتابخونه و هر چند کم هرچند یواش و هر چند کوتاه برم جلو. مثل امروز که از صبح تا حالا نهایت کاری که تونستم بکنم همین نشستن ابنجا و فرستادن سه تا ایمیله که مدت ها و هفته هاست توی ذهنم باید فرستاده میشد و هی نمیشد کهه بشه...

 

زندگی زورش رو میزنه. اون روی خوبش رو میگما به نظرم زورش رو میزنه که بچربه و ادامه پیدا کنه. برای غلبه به دنیا. برای غلبه به سرنوشت...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۲ ، ۱۸:۲۱
پریسا

روزهارو با خودم سر میکنم. رابطم با میم دیگه خوب نیست انگار دیگه هیچ ذوقی ندارم. چرا؟ چون خیلی چیزا. چون نا امیدم کرده. وقتی غمگینم میگه چرا همش  پایینی وقتی انرژی م بالاست میگه چرا هایپری. نا امیدم. و خب نمی خوام هم از دستش بدم. 

بعد از حسام دوبار سعی کردم تراپی رو شروع کنم. هر دو دوتا خانم زن. خوب نبودن. تو هر دو دفاع داشتم به نظرم ادای تاثیر گذاری در میوردن بیشتر. به نطرم خیلی کلیشه بود جلسات. امروزیه که خیلی جالب بود. تو یه ساعت ۴۰۰ تا یرچسب زد بهم. بدون شناخت. حالت صداشم خیلی مصتوعی عوض میکرد. خیلی به زور تحملش کردم. انگار بیشتر از تراپیست دلم روانکاو میخواد. یکی که بره تو دل وجودم و بذاره با هم کشف کنیم که چمه. 

 

روزها سخت میگذرن. از پارسال تا الان انگار سه سال گذشته. تجربم از ادما عوض شده. پول دراوردم. سرکار رفتم . با این حال وقتی الان به حال خودم تگاه میکنم چیزی نمیبینم جز همودگی و عدم کنترل روی زندکی انگار این زندگیه که روی من سواره به جای من روی زندگی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۲ ، ۰۲:۵۲
پریسا

دارم از ته چاه افسردگی فریاد میزنم...

میم رفت و من دوباره اینجا تنها شدم. دوباره طعم زندگی مهاجرت تلخ شد... خوب فهمیدم که بودن یه نفر دیگه و خو کردن بهش چقدر میتونه زندگی اینجا رو عوض کنه. و اینکه چقدر به میم خو گرفتم. چقدر همراه خوبیه و چقدر زندگیم ازش  پر شده. وقتی رفت خیلی جاش اومد. خیلی همه چی بوی اونو داشت. درست مثل فیلم ها و کتاب ها. جاش خالی بود. جاش خیلی خالی بود. جای لباساش. مسواکش. کبفش.. جاش روی تخت. حتی  جرات نمیکردم که برم روی تخت. از فرودگاه که برگشتم سه چهار ساعت توی شهر چرخ زدم فقط برای اینکه جرات نداشتم برم خونه و دلگیری خونه رو ببینم. 

خیلی ضعیف تر از اون چیزی ام که فکر میکردم. باید دوباره بلند شدم باید با برنامه یه چیزایی بسازم که فقط برای خودم باشن. که بودنشون به بودن کسی توی زندگیم ربطی نداشته باشه. آدما... تفریحات... لوازم. اروم و اروم باید زندگی رو یاد بگیرم. 

اما اعتراف میکنم خیلی سختمه. سختمه از جام بلند شم. سختمه حواسم رو با چیز دیگه ای جز سریال و قصه پرت کنم. سختمه به زندگی برسم. آه که این حفره ی امنیت و صمیمیت چقدر درون روحم بزرگه. چقدر همه چی حولش میگرده.. 

" حق من از زندگی ولی این همه حسرت نبود انصافا!" کجارو اشتباه رفتم؟ فک کنم همون اول که نرفتم فیزیک بخونم توی شریف. از همونجا شروع شد. از همونجا انقدر همه یچی ناجور بود که هر چقدر که توی این ده سال سعی کردم راه و کج کنم و به مسیر اصلی برسم فقط بیشتر و بیشتر طول کشیده...

نمیدونم شایدم اگه بیشتر و بیشتر پیش برم یه روزی بگم باید همه ی این اتفاق ها میفتاد. خدا میدونه. 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۰۱ ، ۱۶:۲۶
پریسا