رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۱۲/۱۳
    jkk

28 سال خودم را با هویت ایرانی شناخته ام. خیلی وقت ها برایم سوال بوده که چرا؟ اصلا این هویت چیست؟ هویتی که مادام باعث رنجم شده. از کشور از هموطنان و خانواده... 28 سال تلاش کردم دنبال جایی بگردم که به آن تعلق دارم و این مهم هیچ وقت محقق نشد... 

تا به امروز! تا جوانه زدن رویایی درون این دهن پریشان و گمشده. رویایی که کشوری را تصور میکند که دموکراتیک است. کشوری که شاید مشابه آلمان فدرال باشد. با استان هایی که هرکدام هویت خود را دارند از آذربایجان و کردستان تا بلوچستان و خراسان. کشوری که هر کدام ازین مردمش حق تحصیل به زبان مادریشان را دارند. حق افتخار به آیینشان. کشوری که هیچ فردی به دلایل سیاسی و بر هم زدن امنیت ملی در زندان نباشد... کشوری که از پلیس و ارتشش نترسی. جایی که همه با هم برابرند و اقلیت ها با کمی تلاش حقوق خود را به دست می اورند. جایی که قانونش راه رسیدن به این حقوق را ممکن میسازد...

از تصور ایرانی بدین شکل تمام وجودم پر از شعف میشود. قلبم به تپش میافتد و انگار که ناگهان دنیا شکل دیگری میگرد. انگار که ورق برمیگردد و یک آن ایرانی بودن زیبا میشود. یک آن نیمی از مشکلات روزمره ام حذف میشود.. روحم آرام میشود...

من امروز رویایی دارم که تازه متولد شده... این رویایی است که من جهت میدهد...این رویایی است که دنیا را تکان خواهد داد...

من حالا رویایی دارم که غیر ممکن نیست!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۲
پریسا

حال من را اگر بپرسی زرد است و سرخ و است و رقصان زده ... خزان بر شاخ و برگ دل زده! در باورم نمیگنجد که کورسو های این امید هم دارد از بین میرود...

دروغ چرا عزیزکم... این امید این نور تاریک و بی جان همه ی آن چیزی بوده که در این روزها برای ادامه دادن به آن چنگ زده ام... بعد از خاموش شدنش هیچ نمیدانم هیچ نمیدانم تکلیف این زندگی چه میشود... 

اخ عزیزکم دلم مثل انار رسیده دارد میترکد ... دارد حیف میشود... خونین است... تا دق کردن فاصله ای ندارم...

دلم میخواهد بزنم زیر میز و برای خواست دل هر آنچه که باید کنم. اما خوب میدانم این دردی را دوا نمیکند... میدانم که مشکل ریشه ای جای دیگریست... میدانم که این ها همه بهانه است. میدانم که هجران، دوری و غیره همه بهانه است... باز هم در جای اشتباهی از جهان ایستاده ام... باز هم دلم با سرخوشی خود تمام این مسیر صعب العبور را به تنهایی بالا رفت. باز هم پیش قدم شد... اما اینبار... اینبار... واقعا این بار ...اینبار ... اینبار...

آه خورشید هیچ وقت در قلب من طلوع نخواهد کرد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۰۱ ، ۱۵:۰۴
پریسا

این حس که باید اینو تموم کنم که اون یکی رو دنبال کنم تموم وجودمو انگار داره آزار میده. عصبانی ام ناراحتم و استرس خیلی زیاد داره اذیتم میکنه. از یه طرف حس بیهودگی که اینو باید تموم کنم. از یه طرف حس مجبوری و این که اگه نتونم اون یکی رو دنبال کنم چی؟ تهش چی؟ با همین وضعیت میخوام زندگی کنم؟ خدا میدونه.  

حس ناتوانی میکنم. تناتون برای مدیریت گذران زندگیم. ناتوان برای زندگی کردن. شوقی برای غذا خوردن ندارم. هر کار کوچیکی مربوط به زندگی داره برا تبدیل میشه به یه مشکل بزرگ. به یه مشکل غریب. از صبحونه خوردن و غذا درست کردن بگیر. تا درس خوندن تا دوست پیدا کردن تا پول دراوردن و ورزش کردن. همش برام سخته. برام سخته که حواسم به همه چیز باشه. برام سخته که بخوام با بودجه ی محدودی که دارم همه چیز رو مدیریت کنم. 

بزرگ شدن این بود؟ مثل این که اره. احتمالا اینا برای همه سخته و اونا انرژی شون رو از جای دیگه میگیرن. مثلا ز انرژی ش رو از دوست پسرش و زیباییش میگیره. مثلا الف از بودن خوائش اینجا. مثلا نون و ف از وجود دوسپسرشون. انگار به نیروی محرکن اینا برای این کخه تو رو برای زندگی کردن هل بدن. تنهایی همه ی اینا سخته. انگار یکی باید باشه که هلم بده و باهام فعالیت هارو ببره جلو. اما نمیره. اما نیست. اگرم باشه موقته. اگرم باشه نمیاد که بمونه. و چقدر به حضور این یک نفر ادم در زندگی نیاز دارم. چه قدر از گفتن این اتفاق ساده میترسم. چقدر گفتن این سخته که اقا من تنهایی خودم از پس همه ی کارای زندگی برنمیام....

من تنهایی از پس همه ی کارها برنمیام....

دلم میخواد با عشق و علاقه ی تمام کارم رو بکنم. به انگیزه ای یه نیرویی چیزی بکشدتم بیرون از این کرختی که درم بیاره. دلم میخود پول داشته باشم. پول داشته باشیم. کول باشیم کارای عجیب و هیجان انگیز بکنیم. منم دلم شهرت میخواد منم دلم... این زندگی چیه واقعا؟ این همه تلاشم برای این که ازین زندگی یه چیزی بسازم چیه؟ این اجباری که باید تاثیر گدار باشم و تو زندگی کاری کنم که حتما خوب پیش بره. که حتما یه خدمتی به زندگی کرده باشم از کجا میاد؟؟؟

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۱۷
پریسا

دیشب الف اومده بود پیشم. الف سه سال از من کوچیک تره، تقریبا هم سن منی که اومده بودم المان. الف توی این دوماهی که آلمان بوده خیلی جا افتاده، خیلی معاشرت میکنه خونه ی بزرگ یه خوابه داره . با ادما دوست شده و میره دیت. من اما این مدلی نبودم من وقتی اومدم درگیر بودم من انگار همیشه درگیر بودم و انگار هیچ وقت این درگیری درونیم تموم نشده. من وقتی اومدم میخواستم تغییر رشته بدم. من وقتی اومدم سه ماه بعد کرونا شد و بسیار ترسیدم بسیار در خودم فرو رفتم و انگار بعدش سریع بزرگ شدم. من وقتی اومدم دلم شکسته بود. بی کس بودم و کسی رو نداشتم. الف خانواده اش مونیخن. الف اینجارو خیلی راحت تر پذیرفته. الف وضعش از من خیلی بهتره و تمام مدتی که اینجا بود داشتم خودم رو سرزنش میکردم. میگفتم تو هنوز حتی بعد سه سال هم مثل اون نیستی...

و صبح باز هم از زندگی ترسیدم از این که زندگی اونطور که باید پیش نره و از اینکه من نتونم درست حسابی تغییر بدم... 

و اینکه چقدر هنوز باید تلاش کنم و واقعا کاش یه راهی پیدا کنم که پول بیشتر بیاد تو زندگیم....

من میترسم من عمیقا تنهام. و من دیده نمیشم....

ترسهایی که این روزها باهاش دست و پنجه نرم میکنم. کارهایی که براشون تلاش میکنم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۰۱ ، ۱۴:۱۳
پریسا

امروز یکی از اون روزای سخت بود. امتحان دادم . بازم امتحانی که فکر میکردم تا حد خوبی بلدم. ولی سوالا یه مدلی بود که انگار طراحی شده بود از قسمت های نا مهم بیاد و فقط از یه بخش. که اگه اون بخش رو بلد نبودی خیلی بد میشد. و تقریبا این اتفاق برام افتاد. سخت بود امروزو بگدرونم. اومدم خونه و خوابیدم که بگذره. 

تنهایی خیلی ادینم میکنه اینجا... باید خودم رو جمع کنم و به یه کارایی برسم. به پروژه ها. این دو هفته هم سخته...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۰۱ ، ۰۱:۲۰
پریسا

بعضی وقتا میرم پست ها و استوریهاشون رو نگاه میکنیم. خاطراتشون رو میبینم. و با خودم فکر میکنم که اگه بودم الان شاید بهشون تعلق داشتم... و بعد فکر میکنم من چی دارم؟ اگه اونا خوشحالن، اگه همه چیشون سر جاشه. اگه براشون دنیا طبق میلشون میچرخه. من چی دارم؟ تو این قصه اصلا دلم نمیخواد بازنده باشم. دلم میخواد همیشه اونا باشن که نگاه کنن و بگن و به به پریسا به کجا رسیده که چقدر حالش خوبه و برای نداشتنم حسرت بخورن. و من کجام؟ کل اون مسیر رو از 5 سال پیش تنها اومدم. تنها ساختم. ترک شدم. دوست داشته نشدم و باورم نکرده کسی. الان کجام؟ جلوترم؟ نمیدونم. همه ی اون ادم ها که حرف از ایران موندن و ساختن میزدن. حرف از اینکه از خانواده کمک نگرفتن و فلان. الان با پول خانواده تو یه جای خوب تهران دارن زندگی میکنن. دور هم جمع میشن و جشن میگیرن. جشن دادن ازمون زبانشون. همه ی اون ها که یه روز دغدغه های من رو مسخره میکردن حالا توی همون مسیرن و این خنده داره باید خندید بهشون. باید که رنگ قهوه ای رو بگیره روی سرتاپاشون. من نیستم اون یه ادم. اما دوست دارم بقیه ی ادم ها همین قدر بی ارزش ببیننشون. 

میترسم. میترسم که اونها هم بیان توی این مسیر و سختی هایی که من کشیدم رو نکشن. باید بکشن باید خیلی بیشتر سختی بکشن. انگار یه جنگ نا خودآگاه دارم توی ذهنم باهاشون. یه جنگی که فقط با سختی کشیدن و پشیمونی اون ها خنثی میشه. با غلط کردم گفتناشون. 

این احساسات انسانی نیست؟ چرا هست بنطرم. من ضرری به کسی نمیرسونم. فقط دلی که شکستن و زخمی که خوب شده این هارو براشون میخواد. دلم میخواد اون آهی که گفت باباش گفته دنبالمون میاد اگه چیزی که من میخواستم باشه، دوست دارم اون آهه دنبالشون باشه. تا یه مدت خوبی اون آهه دنبالشون باشه. مگه نه این که اخرش هم اون چیزی که با بهونه حرف باباش دل من رو شکست ادامه نداده؟ 

من خودم رو ساختم توی این چند سال. شکستم. فرو ریختم و روزای کاملا سیاهی رو پشت سرم گذاشتم. من دیگه اون پریسا نیستم ولی اونایی که پارسال دیدم ذره ای تغییر نکرده بودن. همونقدر لمپن و بسته. کاش هیچ وقت نزدیکم نشن دیگه...

و کاش من اروم بگیرم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۱ ، ۱۷:۴۹
پریسا

حالا قریب به 31 ماه از شروع زندگیم توی آلمان میگذره. دوره ای که حداقل 10 ماهشو ایران بودم. یعنی من 21 ماه توی آلمان زندگی کردم. دوره ای که بسیار بالا و پایین داشته. الان که نگاه میکن انگار هیچ وقت نمیدونستم دارم چیکار میکنم. میخواستم بیام. از همون اول میخواستم اینجا باشم بیشتر از هرچیزی. زندگیم داخل ایران پر بود از فعالیت گرچه با سردرگمی. اینجا یهو خالی شدم. منفعل شدم و انگار برام مهم نبوده که اینجا چی داره میگذره. که خارج چه شکلیه. یه سری کارا کردم که انگار داشتم بهشون چنگ میزدم تا بتونم بیام روی آب. زدم. چنگ زدم و اومدم روی اب و کم کم باید ببینم کجا میخوام برم و چیکار میخوام بکنم. شاید برای همه ی این کارا دیر باشه. شاید هنوز تکلیفم نا معلومه. ولی یک دفعه متوجه شدم ک زندگیم توی اینجا هیچ اتصالی نداشته. اتصال به ادما به کارها و زندگی. امروز یه احساس خالصی داشتم و انرزی خاصی برای انجام کارها که برام غریب بود. و این بنظرم از اتصاله میاد. از مهمونی پریشب. از 8 ساعت کار و سر پا بودن دیشب. وصل شدن به زندگی . به زندگانی. دارم اینجا جا میفتم؟ 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۴۳
پریسا

تو راحت دلم رو می‌شکوندی...

این قبول نیست!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۵۵
پریسا

با خودم فکر میکنم که دوره ی تراپیم تموم شده. یا شایدم بزرگ شدم و خیلی از مشکلات نا خوداگاه حل شدن. ولی مشکل اساسی ای که الان تو زندگی دارم نظم نداشتن کارهامه. عدم تمرکزو توجهمه. این که نمیتونم با خیال راحت زندگی کنم و اداپته بشم. به موقع برم یه قدمی بزنم. کارهارو زودتر از ددلایناشون تموم کنم و خلاصه از زندگی لذت ببرم. تراپی جواب نمیده. یعنی اونطوری که من دوست دارم پیش میره. رابطمون شده شبیه وقتی که من غر میزنم و یکی میاد میگه به خودت سخت نگیر  و تو این همه سختی کشیدی و فلان. اره سختی کشیدم. ولی مگه بقیه نکشیدن؟ چرا من بند نمیشم؟ چرا از زندگی لذت نمیبرم؟ این حرفها هی تکرار شده. هی همدردی شده. ولی ایا مشکل من رو حل کرده؟ نه! من هنوز همون پریسام. همونی که برای ازمونای قلمچی کل هفته کاری نمیکرد و ئنج شنبه 13 ساعت درس میخوند. همون پریسایی که ساعت مطالعتیش تو طول هفته هیچ وقت به بالای 28 ساعت نرسید. همون پریسا که هیچ وقت سرکلاسای دانشگاه حواسش نبود و یهو شب امتحان میترکید. که کلاسا رو ضبط میکرد که بعدا گوش بده. من هنوز همون پریسام. ددلاینا رو دقیقه اخر میرسونم. کلاسا رو ضبط میکنم. چون فکر سر کلاسا جا میمونه. (البته این یکم بهتر شده به خاطر تکنوولوژی ایپد و داشتن اسلایدا از قبل). ولی هنوز همون پریسام که ساتها کاری نمیکنم و زندگی مفید رو مستقیم میریزم توی سطل آشغال.

فکر میکنم مشکل این روزام از عدم اتصاله. عدم اتصال به آذمها و نیازهای اساسی زندگیم. نداشتن پول و کار. نداشتن خانواده و دوست کنارم. پارتی رفتن. تفریح کردن و به ادما وصل شد. توسل به هرچیزی که به طبیعت و ذات افرینش وصلم کنه. رفتن به طبیعت. برگردوندن زندگی به روال عادی. 

محمد میگفت دوس نداره فضای کارش و درسش و تفریحش یکی باشه. برای من اینجوری شده. پر بیراه هم نمیگه. انگار همه ی فضا ها برام یکین. رو همون میزی که کار میکنن صبحونه و نهار و شام میخورم. روهمون میز درس میخونم. همون جا فیلم میبینم. با تلفن حرف میزنم. همون میز که کنار تختمه. 

بنطر میاد لازمه خودم رو وصل کنم و هرچند سختمه خودم رو به ادما وصل کنم. دوست ندارم با پاکستانیا و هندی ها و چینی ها دوست بشم. اونا با ایرانیا چه فرقی دارن؟ به تعداد کافی ازین دوستا دارم. برای قوی تر شدن باید برم اددمای کشورای دیگه رو پیدا کنم. ببینم الگوی اونا برای زندگی چیه . اونا چطور زندگی میکنن که خوشحالن. اونا چجوری میتونن کمکم کنن؟ دروغ چرا تهشم انگار دارم به اونا ارزش بیشتری میدم. ولی نه! از ساختار فرهنگی و همزیستی اونها بیشتر خوشم میاد از شعورشون. شعور زیستن کنار ادمای دیگه و احترام گذاشتن. شعور قانونمندی و اینها....

باید خودم رو به جهان وصل کنم. 

چند وقت پیش توی دفتر خوابیده بودم. خواب بدی دیدم. خواب خیلی بد. توهم توهم بود. چندین بار توی خواب از خواب بیدار شدم و باز خواب بو. چنگ میزدم بیام بیرون و نمیتونستم. خیلی هم اتفاقای خوبی داشت توی خواب نمیفتاد. تا این که با صدای موسیقی صحنه که نوید گذاشته بود بیدار شدم. وصل شدم به جهان. توصیف اون حال برام سخته. ولی تجربه ی نزدیک ترش وقتیه که کارای معمولی میکنم و حالم خوبه. وقتی میرم تیاتر یه ایرانی رو میبینم. دوستم رو میبینم و روتین زندگی برام نمایان میشه. یه روتین که توش درس وقتی میای خونه با کسی حرف میزنی. که به ترک دیوار میخندی. که اغوش داری که عشق داری، فرقی نمیکنه چه بدی چه بگیری. یا مثل وقتی که با هر سه زن توی تیاتر معتمداریا اشک ریختم. همونجا که حس کردم چه خوبه که ایرانیا جمع شدیم و باهم داریم گریه میکنیم و از درد مشترک حرف میزنیم. همونجا وسط گریه هام فهمیدم که چقدر که چقدر سبک شدم . که کلید راه زندگیم همینجاست انگار....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۱۱
پریسا

زمدگیم سراسر شده نوسان. نوسانات بین خمودی و انگیزه، بین غرق در عشق شدن و احساست نا شایند دوست نداشته شدن. تا کی میتوانم ادامه دهم؟ نمیدانم. امروز را با زور ئختن کتلت و گوش دادن به ئادکست ئرسه درباره ی بوکوفسکی از سر گذراندم. کسی نمیداند... کسی نمیداند این هم از همان قصه هایی ست که بی سرانجام رهایش خواهم کرد یا نه. یا حتما ادامه اش خواهم داد. امروز این بوکوفسکی بود که از جایم بلندم کرد به زندگی ادابدهم. به امید ها و دویدن ها. به ادبیات. 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۰۱ ، ۱۸:۳۶
پریسا