یا همون لال مونی خودمون.
امروز صبح خوب از خواب بیدار نشدم. فک میکردم لابد الانا ساعت یازده است و چش باز کرد دیدم تازه ساعت 7 صبحه. خورد تو پرم و هی شروع کردم اینور اونور غلت بخورم .. اما فایده نداشت. معمولا اینجور غلت زدنا باعث سر دردم میشه. از جلم بلند شدم و جنگی پریدم تو لباسام و زدم بیرون. بعد از ی هفته ی به این شلوغی حقمه که امروز دیگه استراحت کنم. یا اصلا استراحت بخوره تو سر خودش. حقمه که نمونم خونه و با هزار تا فاکتور نا معلوم زندگی کشتی نگیرم. زدم بیرون و رفتم دوستامو دیدم برای خودم املت مشتی سفارش دادم . هی خودم رو نوازش کردم و کلی خودم رو کنترل کردم سر خودم غر نزنم. درست نشد! دور شدم از رفقام رفتم ی گوشه نشستم و هی فک کردم و هی گذاشتم فرآیند طی شه. دلم نمی خواست کسی حالم رو خوب کنه. حتا نمی خواستم کسی بدونه. ( این میون به تو پیام دادم که این که اونجا صبحه و این جا ظهر بی عدالتیه، گفتی همه چی بی عدالتیه و گفتم چی ؟ دیگه هیچی نگفتی که یکم بعد گفتی روزم عالی و داری می خونی و وضعیت خوب نیست) این پیام که هیچ ردی از امید توش نبود حالمو خوب کرد. چرا خوب کرد؟ چون بالغانه بود. چون میدونست ی نفر که تنها کلمه ای که از دهنش درومده واژه " چیه " احتمالا اون سر دنیا نشسته و هزار تا کلمه تو سرش می چرخه و فقط داره دنبال راه و زمان مناسب زدنشون میگرده. بازم ساکت نشستم نشستم و نشستم تا بالاخره جون از جام بلند شدن گرفتم. تا اومدن سر خودم غر بزنم که چرا قوی تر نبودی ؟ ی نگاه چپ چپ به خودم انداختم و گفتم حاجی دیگه می خواستی چیکار کنی ؟ چیکار میتونستی بکنی که نکردی؟ نتیجه ی اون امتحانت خوب شد. اوضا اونجوری که می خواستی پیش رفت. درد داشت و خیلی داره درست ولی کنار همه ی این حال بدیا و دردا به کارات ادامه دادی. و سعی کردی لذت ببری و لذت بدی. خیلی زود آلمانی رو شروع کردی ( البته ازین واقعا لذت می برم) اینایی که الان داری چیزاییه که پارسال همین موقع ها می خواستی .. یهو ی چیزی توم جرقه زد. بوی بهار رو شنفتم. یهو بهم الهام شد که این روزای سخت داره تموم میشه. و تموم خواهد شد. ی روزی که دور نیست ته همه ی این ماجرا ها تو خوشحال خواهی بود. فقط ادامه بده و نترس . خیلی ازون پیچای شل و ول پارسال سفت شدن. اما.. تورو تا کجا ادامه میدم ؟! بهم میگی سر سختم ؟ میگی دوس ندارم از دست بدم دارایی هامو؟ مگه الان تو داراییم محسوب میشی؟ مگه برای کدوم یکی از چیزایی که می خواستم این همه تلاش کردم؟ خیلی هاش رو خیلی زود رها کردم. تا کجا ادامه میدم ؟ تا جایی که ذره ای احساس درونم باشه. اونجا که نبود. اونجا که قطع شد شک نکن کوله بارم و بر میدارم و میرم مریخ!
تنها اتفاقی که میتونست بیشتر و بهتر خوب باشه تو این مدت برام . صبر بود .. یادش گرفتم ولی به خون جگر. صبر چیزیه که ساده به دست نمیاد. و من نداشتمش.
اونی که اینو میخونی . بیا تو هم به دارایی هات فک کن. به دست اورد هات . به همه ی چیزایی که نمیدونستی و الان داریشون . ی روزی می خواستی داشته باشیشون و الان غافلی که داریشون. و خوشحال باش.
ا
اما تو ! لطفا بیا جایی که من وایتادم و ازین زمینه نگاه کن چی داره میشه. و ببین دنیا ازین جا چه رنگی . ماجرا کم کن و بیا.
تو کل ٢٥ سال زندگیم هرگز انقدر تنها نبودم و هرگز نخواستم که انقدر تنها باشم.
و هرگز انقدر از تنهایی سال های رو به رو وحشت نکردم.
حالا ابنجا نشستم دارم تماشا میکنم...
زندگی رو با همه ی بالا و پاییناش و سعی میکنم به اغوش بکشمش.
و میدونم که له میشم...
وقتی که توفان میرسه، دستامو دور خودم محکم قفل میکنم. لبام آویزون میشه و چشمام غمگین به خودم میگم چیکار کنم و بعد هزار تا از راه حل های قدیمی میاد تو ذهنم. این که بجنگم، این که خلاف جهت توفان برم جلو. این که بقیه رو حفظ کنم یا حتا این که با توفان مذاکره کنم. همشون محکم می خورن به صفحه ی ذهنم بلکه جواب بدن و این ترس از بین رفتن رو خاموش کنن. اما نه! دیگه هیچ کدوم جواب نمیدن، دستامو محکم تر به بدنم فشار میدم و شروع میکنم با جزییات تمام نگاهش میکنم. و فقط سکوت ... انقدر سکوت و تحمل تا تموم شه. بالاخره باید تموم شه حالا یا با مرگ و یا با اتفاقات خوب بعدی.
به خودم میگم اخه تا کی؟ تا کی باید تو این سیاهی دست و پا بزنم؟ که یکی ازون باا فریاد میزنه تا همیشه. باید تا همیشه تحملش کنی. اما این عادلانه نیست باور کن! تا همیشه نشستن و تماشای رنج ...
ی جا گوش میدادم که میگفت هرکی به نوعی رنج میکشه، تنها ازین که چرا تنهاست؟ خونواده دار از دست خونواده اش.. پولدار برای پول و بی پول هم برای فقرش... به نظر میرسه تا اب خواهد بوود.
چیزی که مهمه اینه که تحمل کنیم و بپذیریمش... مثل همون نوشیدن اسپرسو. تلخ و باکلاس و حرفه ای ... و جرعه ی اخر طوری نوشیده شه که انگار نه انگار انقدر تلخ بوده.
کاش زبون داشتم تا برات بگم چیا گذشته بهم... اگه منو بشنسی میدونی که حرف زیاد و خوب میزنم اما ندارم اصلا نمیدونم چجوری بگم بهت.. از این سال بد... از تموم شبایی که به صبح رسوندم و از هزار تا چیز دیگه، بیا و تو زبون من باش تو بهم بگو داره بهت چی میگذره...بگو که ...
نوشتن تا ابد ادمو اروم می کنه.
امروز روز سخت تریه نسبت به یک ماه گذشته، یعنی دلم بیشتر تنگه... و انقدر که نباید تنگ باشه اومده تو سرم میپیچه و سرم به شدت درد میکنه ...
بهش میگم ممنونم که این سر درد بهونه بشه برام برای اشک ریختن... که بگم اخ سرم خیلی درد میکنه و با خیال راحت گریه کنم ...
اینجوری مجبور نیستم جواب پس بدم که چر که چرا که چرا ....
که دلم تنگه تنگه تنگه ...
دختر قشنگم نمیدانم خه شد و برای کدام گناه اکنون در این مختصات زمانی و مکانی ایستاده ام.
می خواهم بگویم در زندگی شب هایی پیش میاید که تنهایی خیلی تنها.
شب هایی که دل تنگی و ندانسته ها عمق جانت را سوراخ میکند...
شب هایی که نمی خوابی چرا که میدانی با خستگی از خواب بیدار خواهی شد...
راه حلی پیدا نکرده ام برایشان، تنها یک چیز و آن هم این که زندگی همین است...
همه اش را دارد! و از قضا بیشترش همین است ...
در آن شب ها محکم خودت را بغل کن، بافتنی بباف، کتاب بخوان و به آینده فکر کن ...به روز های سپید...
بیا ره توشه برداریم ...
قدم در راه بی برگشت بگذاریم ...
ببینیماسمانِ هرکجا آیاهمین رنگ است؟!
.
اتفاق ها مختصات دارند و آن، زمان و مکانِ رخ دادن آن هاست. و این موضوع ِ عجیبیست که بشر از ازل تا به ابد نتوانسته کشف کند بهینه ترین مختصات براى رخ دادن ِ اتفاق ها چیست. و فعلا رمز موفقیت ِ شاهکار ها احتمالات ِ عجیب و غریب است که به هم گره می خورند.
شما تصور کن، اگر بیل گیتس استیو جابز و امثالهم در ایران به دنیا مى آمدند حاصل چه میشد؟ جز مغز هاى فرارى ِ خارج شده از ایران که قلبشان تا ابد شناور مى ماند میان ِ دو کشور؟! آیا هرگز بهترین ِخودشان مى شدند؟.
از آنور ِ ماجرا هم که نگاه کنى اگر خمینى دقیقا چهل سال ِ پیش در آن بحبوحه حضور نداشت، هرگز رهبر ِ یک انقلاب خوانده نمیشد.
خوب که به ماجرا نگاه مى کنى، دنیا پر است از این تصادفات و همزمانى و ها هم مکانى ها براى ژن هاى خوب. و از آن طرف پر از دیوار هایى که به خاطرِ گناه ِ نکرده ِ ى به دنیا آمدنمان در این زمان و مکان جلوى پایمان گذاشته اند.
میان همه ى آن بزرگترین ها، باید توى اتفاقِ کوچک را هم شامل شوم، تو که مختصات آمدنت خیلى زود بود و بى موقع و رفتنت در نا کجا آباد و لا مکان.
اتفاق ها براى رخ دادن به بهترین زمان و مکان ِ ممکن احتیاج دارند...