رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۱۲/۱۳
    jkk

مثل این میمونه که کله سحر که پا میشی کلمه ها اومدن توی سرت که نوشته بشن و هی دارن دنیبال راهی میگردن که  بیان بیرون و بعد جایی راحت تر از انگشتات استفاده نمیکنن...کلمات سرگردان و بی رمق ...جدی این فکرا از کجا میاد ؟! واقعا کس دیگه ای داره درون ما زندگی میکنه ؟ فازش چیه بعد ؟ ما که داریم تو اینن لحظه و مکان جغرافیایی رفت و آمد میکنیم ...پس چرا یکی از درون ما خواسته های دیگه داره ؟ ی صبح با خنده و یک صبح با اخم پا میشه ؟ بعد باید کلی ناز خانوم رو بکشی که پاشو ذلبرم لبا موهاتو شونه کنم صبحونه بخوریم و اینا ...


واقعا احساس میکنم یکی درونم رو گرفته و الانم شاید اون داره این حرفارو میزنه، حس میکنم ی ماشینم که صبح پا میشم و تو جهتی هستم که ی نفر فرمونم رو هی ی ور دیگه می چرخونه بعد نتیجه چی میشه ؟! اگه یکم فیزیک بلد باشی می بینی نتیجه اصحکاک گقتم اصطحکاک ؟؟ نه نه معلم فیزیکمون حالش ازین واژه بهم میخورد میگفت اصطکاک درسته و حالا من اصلا یادم نیست ..خلاصه نتیجه اش هلاکته و هدر رفتن یک عالمه انرژیه که باید تو مسیر درست باشن ...امروز صبح هم که بیدار شد خودشو می کوبوند به درو دیوار بدن من که پااااااااشو دیرت شد...که پااااشو برو دانشگاه که می خوام پیاده برم که میخوام بارون بخوره توصورتم و حالام که نمی خوام بخونم ...


میدونی  می خوام بگم رفتن من از خیلی وقت شروع شده از همین روزا که سعی میکنم قدر همه رو بیشتر بدونم از همین روزا که از جام بلند میشم به امید رویاهای اون بچه درونیه .. از همین روزا که هنذزفری تو گوشمه و زیر بارون تنها میرم و دردم میاد از نبودن اونایی که باید باشن ...رفتن اجباری ...رفتن من همین صدای کیبورد مثل بارونه که تو خلوتی کتابخونه می پیچه ... من قبل از رفتن بهش دچار شدم بهش دچارم کردن .... نمیدونم شایدم همینه ...این روزا زندگی رو می چشم هر قاشقشو که میذارم توی دهنم خدارو شکر می کنم و میگم که این لحظه دیگه برنمیگرده ...و گاها دلم می خواد تف کنم بیرون هرچی که گذاشتم تو دهنمو ...اما حسین میگفت تلخی به خاطر تکامل ادما طعم بدی شده .. میگفت ادما مثلا دیدن تلخی زهر کشنده است و تلخی شد طعم بده ی دنیا .. وگرنه تلخی همیشه بد نیست .. البته حسینی اینارو میگه که قهوه ی تلخ زهر ماری رو با شکلات ازون تلخ تر میخوره ... من شاید ی روزی شبیه اون بشم که به شیرینی مثلا الرزی پبدا کنم اما حالا چشیدن بعضی ازین قاشقای زندگی درست مثل خوردن اون ی قاشق شربت سرما خوردگیه که متنفرم ازش ... که بعد خوردنش همیشه حالت تهوع میگیرم ...اسمش نمیدونم حتا کوفتیو ...ولی یادمه اون روز بعد خوردن نهار یه قاشق مجبوری ازش خوردم و انقدر حالمو بد کرد همه ی لذت نهاری که بعد مدت ها به جونم نشسته بود اورده بودم بالا ... اگه باعث نشه حالم بهم بخوره یعنی خوبه ...یعنی ممکنه ی روزی خوب شه ...


سیال ذهنی نوشتن خوب نیست نه ؟! من ک ه هیچ وقت نخواستم خوب بنویسم ! من همیشه برای دلم نوشتم و برای اونایی که تو دلشون ی نفر زندونیه حالا ممکنه زشت باشه اما اگه شما اتفاقی ازین جا رد شدی و اینا رو خوندی فارغ از اینکه ببخشید چشاتون اذیت شد باید بگم احتمالا به دلتون میشینه چون مستقیم اومده از دل و جان ..همین حالا تنوری و داغ و بی قفه بدون هیچ گونه فکر کردنی ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۷ ، ۱۲:۴۴
پریسا

همیشه خراب کردن از ساختن راحت تره،

هیچی نمیشه گفت

حرفى نمیشه زد 

و توضیحی برای یک سری چیزا وجود نداره ...

توقعی هم نیست 

اما دل تنگیه 

دل تنگی برای خیال ِ خامى که پخته شد براى ِ دلم ...

جایى نیست برای شکوه و برای شکایت

فقط یک علامت تعجب گنده افتاده وسط جاده ی زندگیم ...

جایى که هیچ وقت باور نمیکردم درگیرش بشم ...٠

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۷ ، ۰۲:۰۶
پریسا

برای داشتن رویا باید چیکار کرد؟!

رویا چیه ؟!
به نظرم رویا رویاست یعنی چیزی که نیازی نیس حتما با قوانین این طبیعت بخونه... اینو از کجا میگم ازونجا که امروز که خسته شده بودم سرمو گذاشتم رو میزو با خودم خواستم خونه رویاهام رو ترسیم کنم ..خونه رویاهای سبزمو ...بعد دیدم تو فلان المانش با خودم گفتم نه این که نمیشه به این دلیل، به خودم که اومدم گفتم خره این جا رویاست ...یعنی هرچی می خوای باید بشه ...چرا انقد دست و بالتو میبندی توی رسیدن بهش؟ اصلا فرض کن خونت ی مستطیل چوبیه که بالاش شیروونی داره و ازین پنجره گردا و بعد دو تا بال گنده این خونه رو روی هوا نگه داشتن ...این رویاس ..اگه بخوای جلوشو بگیری دیگه این خلاقیت از کجا قراره بیاد؟! 

خلاصه که رویا داشتن به ادم انگیزه میده و اگه هی قراره بترسم از روییا داشتن و حتما ی سری چیز بزرگ برام خواستنی باشن و هدف باشن ( ینی با قوانین دنیا ) دیگه شوق و شوری که باید رو ندارم ... و حیف باشه اگه تو این دو سه روز دنیا دل به رویاهای کوچیکمون ندیم حتی چون این کوچولو ها جمع میشن و یهو  مواجه میشیم با کوهی از سرشکستگیا...

اولین رویایی که به خودت بدهکاری و با وجود این که کوچیکه انجامش ندادی چیه ؟

اینه که با دوچرخه تردد کنم مثلا ...یا این که تجریش تا راه آهن رو پیاده برم و تو راه با ادما حرف بزنم ...


همشون کوچولو ان ...


بیاین به رویاهامون برسیم ...هرچند کوچیک و مسخره ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۷ ، ۱۵:۴۸
پریسا

این یک عاشقانه ی نسبتا ارام یک دختر شانزده ساله است ...


تهران به اون قسمتی رسیده که برگ ها روی زمین وول می خورند و اما نسیم ناتوان تر از این حرف هاست که بتونه کامل از جاشون بکندشون..بعد همین طور که از دور نگا میکنی همه جا زرد و نارنجی ریخته رو زمین رو هوا ...آفتابی هم که مستقیم میخوره بهشون و باعث شده که تو تخمین لباس پوشیدنت اشتبا کنی ، دل انگیزی و رمانتیکی ماجرا رو صد برابر میکنه...

حالا اینا رو تصور کردی؟! بیا ی لایه دود بپاش رو تموم داستان ، میدونم اولش می خوره تو ذوقت اما چند سال که تهران زندگی کنی و پاییز بشه و برسی اواسط آذر نا خود آگاه دلت تنگه این شمایل دودی میشه. انگار که یک سبکی از نقاشی باشه : " تهرانِ زرد و نارنجی و دودی "


حالا دختر قصه ی ما چی میخواد؟! می خواد که بیای و بهش زنگ بزنی بگی : الووو نمیتونم نفس بکشم ...بگه خاک توسر این دولت و اینا بگه الاغا نمیتونن مدیریت کنن واسه چی ماشین میسازن و بعد از چن تا خر و الاغ نثار کردنشون بگه بره تو گلوی هر طرفدار تحریمی که این بنزینا رو میریزه تو باک مردم ...بگی : بیا بریم ی جا دود نباشه .. بگه : گه گرفته همه شهرو بالام ... 

و بعد بگی خب میریم از شهر بیرون و ساعت بعد تو ماشین باشین ...دنبال مسیرایی که خارج از طرح تمام زوج و فردی باشه که تازگیا  اعمال کردن به تموم شهر...

و بعد دور شین دور و دور تر برید پی هوای پاک ... مثل همه ی اون ارزوهایی که از بچگی داشتین... مثل تموم اون رویاهایی که باهم بودنتون سهولت داده به رسیدنتون... برید که کشف کنین جاهای پاکوو...


دختر قصه ی ما یکم که به خودش میاد می بینه این چیز زیادی نیست ...القصه ادمایی هم که میتونن براش فراهم کنن این شررایطو کم نیستن ...مگه چی می خواد ؟! هوای آلوده؟ الحمدلله همه جا هست! ماشین ؟ خب هست ... اهنگ خوب و دوتا دست هم که بیان روی هم چیزاییه که همه جا پیدا میشه ...

اما ...

اما  ی جای قصه می لنگه بد..  همه ی اینا باشه و تو اونی که باید نباشی ادم دلش میگیره یعنی کوفتش میشه .... یعنی خاطره ها و تصویرا نمی چسبه رو دیوار قلبش ... یعنی بعدا این طوری نمیتونه براش بنویسه... 

 قربانی ی چی داره که می خونه : خون هر آن غزل که نگفتم به پااااای توست ! آیا هنوز نیامدنت را بها کم است ؟! 

می فرمان که پاشو بارو وبندیلتو جمع کن بیا دیگه خلاصه ...حیفه هاا  

مشکل من نیستم 

آقا 

اصلا من حیف نیستم 

حیف اون برگ زردان ...

حیف اون دوده که این همه مردم با بنزینا و ماشیناشون تولید کردن...

اصلا حیف خورشیده ...


ببین همش داره حیف میشه ... 


اصلا : 

" حیف باشد ک تو باشی و مرا غم ببرد ...


خلاصه قصه  ی ما به سر رسید و کلاغه همینجور داره ازینور به اون ور می چرخه ...

حالا مونده تا خونش برسه.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۷ ، ۱۱:۴۸
پریسا

حیف باشد که تو باشى 

و

مرا

غم

ببرد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۷ ، ۰۰:۲۳
پریسا

هر کجا روی وصله ی منی...

ساغر وفا از چه بشکنی ...

 

میبینی؟ اوضاع جهان روز به روز بهتر میشه، بوی بهبود اوضاع جهان همه جا پیچیده، اما تو رو سیاهی...

می خوام بگم اونی که کم میاره تو راه رسیدن به هدفش حالا اون هدف شغل و تحصیل باشه یا یار و یار و یار ...

اون رو سیاه میشه همیشه، چون که اوضاع جهان ته ته ته اش میره به سمت خوشنودی و رضایت ..میره به سمت خوبی و خنده و اونوقت فقط حسرته که اگه ولش کرده باشیم گریبان گیرمون میشه....


کاش ول نکنم هدفم رو و کاش هر لحظه و هر لحظه بیشتر ارزش دارایی هامو بدونم...



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۷ ، ۱۹:۳۰
پریسا

پاشو پاشو پاشو و استارت بزن ...

تا قله چیزی نمونده 

اروم اروم قدماتو بردار و شک نکن که میرسی...

میرسی دستاتو باز میکنی و اون بادی که میخوره تو کلت بهت حالی میکنه که چقد خوشحالی که ی روز این قله هارو بودی و حالا تنها رو اون قله وایستادی ...

پاشو پاشو که اگه پا نشی سرما میزنه بهت و دهنتو سرویس میکنه ...

الان اونجایی از فیلمه که بهش میگن نخواب تخواب اگه بخوابی میمیری...قصه ی تو هم همینه ...

بلند شو بلند شو هیشکی نیس دستتو بگیره خودت باید بلند شی...دستت رو بذار رو زمین و بهش تکیه کن و از جات بلند شو برفارو از رولباسات بتکون و عالی باش ...

علی باش ...

رها باش ... و همینطوری که تو راه ی چیزی میذاری تو دهنت که خالی نباشه همینطوری که هنذزفری تو گوشته و داری حرفای خوب گوش میدی حرکت کن ...

نمیدونم بعد از این تپه تا قله تپه ی دیگه ای هست یا نه اما مطمینم این تنها راه رسیدن به قله است تنها راهی که نیازمنده اینه که از جات بلند شی ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۷ ، ۱۰:۳۴
پریسا
یک قسمتایی تو سریال فرندز هست که دوستا به هم میگن که : 
honey it time to move on ...
بگذریم که چقدر سریال خوبیه و چقدر میتونم راجع بهش حرف بزنم و بگم چقدر زمان خوبی از زندگیم دیدمش...
این رو می خوام بگم که یک عالمه اتفاق تو زندگی هسن که باید یاد بگیریم ازشون move on کنیم ...این که بعد از این گذشتن چه اتفاقی میفته فقط خدا میدونه یا حتا میشه گفت خدا هم نمیدونه که ما کدوم رو می خواهیم انتخاب کنیم ...
الان وقتشه که بگذرم...سوگواری ام رو کردم دوستامو پیدا کردم و حالا وقتشه که بگذرم ...مشکلی نیست میگذرم، اما میخوام بگم سخته 
می خوام به اونی که سال ها بعد اینجا رو میخونه و اسمش پریساست بگم که یک عالمه چیز بوده که می خواستی و نشده و شاید به قول انیشتین زهنت فقط برای مشکل ساز کردنش چاره داشته نه حل کردنش... می خوام بهش بگم برای پیدا کردن راه حل باید ازش move on کنی ...
می خوام بهش بگم سال ها بعد اگه دخترت پسرت دوستت یا هر فردی این احساس هارو داشت بهش بگی طبیعیه بهش بگی اگه بیشتر از ی حمله ی قلبی درد نداشته باشه کمتر نداره ...کنارش باشی دستاشو بگیری و بهش تبریک بگی پیشاپیش برای این که هر بار که این درد میاد سراغش بزرگ و بزرگ تر میشه ...
بهش بگو نمیتونی ادما رو مجازات کنی چرا که مجازات اونا مثل ی شمشیر دولبه است وقتی دوسشون داری...وقتی دوسشون داری ناراحت کردنشون درست مثل اینه که خراش بندازی روی روح خودت...
میخوام بهش بگم که اوکی ...لتس موو آن هانی...
و بهش بگم که من بهت افتخار میکنم برای این همه قوی بودنت برای این همه بالغ و بزرگ بودنت و هر انچه که رخ میده و هر انچه که بی مسوولیتیه بقیه و ندونم کاری اوناست چیزی از تو کم نمیکنه...
و بهش بگم اگه تو شرایط بدی هستی فرنذز رو ببین که زندگی دقیقا همینه ...
و ی بوس گنده ی شکلاتی بذارم رو لپاش ...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۷ ، ۱۵:۱۲
پریسا

ترک کردن دوست داشتن آدما دقیقا مثل ترک کردن اعتیاد به یک ماده ی مخدر قوی میمونه...

هیچ وقت تو این زمینه خوب عمل نکردم. وقتی اجازه میدم یکی ریشه بدوونه درون روحم و ذهنم دیگه واقعا سخته که این همه ریشه رو از تو جا به جای مخم دربیارم...

احساس خماری، احساس ناتوانی و غم و غم و غم از بابت این که چرا باید کاری رو بکنم که دوس ندارم...

سز همینه که ادما رو نمی فهمم وقتی هم رو دوس ندارن وقتی یهو میذارن میرن ...میدونی حداقل اش اینه  که باید از ادما ی چیز دید ...

نمیدونم نمیدونم اصلا چرا باید انقدر و انقدر دنبال چرا های روزگار باشم ...چرا پذیرفتن و گذشتن از کنارشون انقدر سخته...

خب اینم بگم که تو این زمینه پیش رفت کردم خیلی ...تلخه ولی بالاخره دنیا یاد ادم میده ...

اما غم احساس عجیبیه میشینه رو تک تک اجزای صورت ادم میشینه تو حرفاش بروز پیدا میکنه ..

نباید اینا رو اینجا بگم ولی من دوستت داشتم ...فارغ از تموم بالا پایینا ...




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۷ ، ۱۳:۲۶
پریسا

خب...

همیشه که قرار نیست بد باشه، هرجور سعی کنی به دنیا نگاه کنی احتمالا همونجور بازخورد میگیری.

برای نوشتن بهانه کم نیست اما بهایی که باید براشون بدیم بیشتره و بیشتره انقدر که باعث میشه ننویسی...یا حتی بنویسی ولی باز خطش بزنی..

میگه تو لوسی

میگم لوس؟!

میگه اره، وقتی انتظار داری که هرچی می خوای در اختیارات باشه پس لوسی...

بیشتر فک میکنم. من لوسم ؟! این که نمی خوام یک سری اتفاقا تو زندگیم بیفته و میفته من لوسم؟! این که دست من نیست که همه چی رو درست کنم، من لوسم؟! اره خب شاید بشه اسمشو گذاشت لوسی...

تو وضعیتی ام که نه میتونم یک قدم برم جلو و نه می تونم هیچ قدم بیام عقب ...باید همینجا وایستم و شک نکنم ...یا حداقل فعلا تکون نخورم..

میرم وای میستم رو قله و تنهایی لبخند میزنم، به همه ی اون چیزایی که دوس داشتم و  حالا زیر پاهامن ...

حرکت کن پری ...

حرکت کن رو به جلو 

برو جلو و لطفا پشت سزتو دیگه نگاه نکن وقتی راه افتادی...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۷ ، ۱۶:۱۰
پریسا