خدایا بهم صبر بده...
چیزی برای گفتن ندارم. مدتهاست که روایت آنچه در درونم میگذرد را شخصی میدانم. آنقدر شخصی که در شریک شدنش احساس خساست میکنم.
کلمه که از گلویم در میآید تا به لبهایم برسد و رها شود، قلبم میلرزد. از این که دیگر با من نیست. که میرود، که پخش میشود که ثبت میشود و هرگز نمیتوانم پسش بگیرم.
اما در اندرون من خسته دل واقعا چیزی هست که به دیوار میکوبد و میخواهد با شما سخن بگوید. میخواهد بگوید که فهمیده این زندگی دوروزه ارزش سخت گرفتنهایتان را ندارد. ندارد. ندارد و ... ندارد! این را تکرار میکند روی ضربانی که به دیوار سینهام ضربه میزند.
گیریم که گفت، گیریم که من هم لپ کلامش را به احساسات و کلمات شرین پارسی بزک کنم. زندگی آسان میشود؟ میگوید که میشود، میگوید که تا رسیدن به گنج 5 ضربهی دیگر کافیست. اما من؟ میترسم. اگر زندگی واقعا سخت نیست، اگر همه چیز آب خوردن است، اگر قرار است از اول ما می همه چیز مست و سرخوش روی غلتک بیفتد، آنوقت، آنوقت... ارزش زندگیمان چه میشود؟ به چه قرار است به نازیم؟ به سختیهایی که نکشیدیم؟ به سنگی که در مقام صبر قرار نیست لعل شود؟ اگر یک دفعه، یک آن و به سادگی همه چیز خالی از معنا شد چه؟ بدون معنا برای چه مغز به قلب دستور میدهد که خون را بی خود و بیجهت در بدن بچرخاند؟
بدون معنا، بدون این چیزی که یا غریزی ست و یا با سوزنی به مغزمان تزریق کردهاند، -سختی بیشتر، ارزشمندی بیشتر را میگویم- زندگی چه شکلی میشود؟ صبح که از خواب بیدار شدیم چطور از طعم تلخ چای و قهوه لذت ببریم؟ یعنی در این تلخی و لحظه غرق شویم که مثلا چه؟
آیا من نگاهم به زندگی منفی است؟ آیا این غم است که در لحظههایم جاریست؟
هوای تهران. غم نشسته بر دل. نزدیکی بر رفتن.
تلاش های مداوم برای احساس خوب به بقیه دادن. حس ناکافی بودن. حس ناتوان بودن. نشدن. نشدن. نشدن.
دل سوختن. دل گرفتگی
بیماری. بیماری. درد سینه. سرفه. لکه بینی. تهوع. اسهال.
تنهایی. تنهایی. تنهایی.
تلاش. تلاش. تلاش بی وقفه.
نقطهی پایان کجاست؟ نتیجه چیست؟ هدف از زندگی چیست؟ چه میشود کرد؟
سوال. سوال. سوال. سوال بی پایان.
عشق؟ دل بستگی؟ تا کجا؟
خسته... خسته... خسته...
میشود؟
تمایل به زندگی در حال. در حال... در حال.
آغشته ی منی. معشوق جان به بهار آغشته ی منی...
از لای درز پنجرهها، از راه تنفس هواکش صدای باد میپیچه توی خونه. صدای باد! باد همیشه نوید هوای خوب، کیفیت تصویری بالا و تازگی رو میده. به چند سال پیش فکر میکنم و اون بادی که اومد توی زندگیم تا بشوره ببره هر آلودگیای که گیر کرده بود تو فضای شخصیم. یاد میم هستم. دستمو ول نمیکرد! میگفت باید باشی و به زور توی منجلاب خودش نگهم میداشت. اما این باد بود که کمک کرد کنده بشم ازش. اومدنش شانسی بود؟ نه! در هارو باز کرده بودم که بیاد. منتظرش بودم. حالا کیفیت زندگیم رو دوست دارم. حالا میدوام توی یه دشت سرسبز و با یه دست تنهی نازک نهالی که کاشتم رو میگیرم و دورش میچرخم. باد هم با موهام بازی میکنه. که قراره باهم زندگی رو به پا کنیم.
امروز میخوام به زمین و زمان فحش بدم. ازینکه ادما توی مترو نزدیکم میشینن و بلند حرف میزنن حالت تهوع میگیرم. از هر صدای ادمی زادی که زیاده بدم میاد. گنبد تنهایی دورم خیلی ضخیم شده اصلا نمیخوام کسی جایی باشه. ادما دور و برم به زبونای مختلف حرف میزنن و من سردرد میگیرم. و شورع میکنم با فکرای نژاد پرستانه میگم خفه شین با این زبونتون با این ملیتتون. فرقی هم نمیکنه چه زبانی باشه. سرم درد میکنه سرم خیلی درد میکنه و هرچیزی دور و برم تحریکم میکنه
"ولیکن خنده میآید بدین بازوی بیزورش"
همهجا تاریکه و صدای مرغ شبخوان که نوید صبح رو میده توی اتاق پیچیده، از روی تخت بلند میشم و کورمال کور مال دنبال چیزی میگردم. کجاست؟ توی تخت نیست، تو قفسهی کتابها ه نیست. حتی توی لپتاپ و تبلت و گوشی هم نیست. چیه؟ چی میتونه باشه که تموم شب بیدارم نگه داشته؟ نمیدونم. دهنم مثل یه ماشین حساب همهی احتمالات رو بررسی میکنه. اگه اینجوری بشه و اونجوری نتیجه میشه فلان که بعد فلان کنم. لابد بعدش فلان جاست. نمیدونم. نه اگه شرط اول اجرا نشه اونجا نیست پس باید یه جور دیگه بشه. نسیم که از کنار پنجره پرده رو نوازش کرده میخوره به صورتم. نه! این شب را خوابی قرار نیست. بیخوابی تمام با وجود میل به خواب شدید... چه کار کنم؟ میشه با این نسیم دلنواز لااقل برم؟ همه جا تاریکه... میرم کنار پنجره بیرون رو تماشا میکنم. هوا سرده ماه بالای ساختمون رو به رویی به روشنایی تمام جلوه رو از ستاره ها گرفته... به مرغ شب خوان نگاه میکنم. پرهاشو باد کرده و میخونه. میخوام نوازشش کنم. لبهی پنجره وای میستادم... دستم که به پرش میرسه دیگه پاهام به جایی بند نیست.
من هم با اون نسیم رفتم، کجام؟ نمیدونم! کجا میرم؟ نمیدونم...فقط همهچی خیلی دلچسبه. احتمالا با سحر برگردم....
نه که قبلا زندگی خوب بوده ها نه. ام به یه نوعی با ادما و دیدارها و کافه ها و دوستی هاش قابل تحملش میکردم... الان اما این شدت تنهایی امونمو بریده. حالم ناخوشه. تراپیستم میگفت ادما وقتی بزرگ و فهمیده میشن غر زدن براشون سخت میشه. حالا اون الکی میگفت ولی سختمه غر بزرنم. شایدم دوستی ندارم . ادما بهم نزدیک نیستن. همه ادای نزدیکارو در میارن. مطلقا اینجا کسیو نمیبینم. چندین وقته کسیو بغل نکردم. کسی دلش برام تنگ نمیشه...و همه ی اینا البته ایراد بقیه نیست. مثلا خودم با پریسا و غیره قطع رابطه کردم...یا احتمالا خودم قابل نیستم برای ادما که بهم نزدیک بشن یا درکم کنن یا دلشون برام تنگ بشه... اما وضعیت اینه... دوباره افتادم تو یه دوره ی سخت که باید همه چی رو جمع کنم و اصلا نمیدونم چطور و انرژیم به شدت پایینه.
باید شدیدا روی خودم کار کنم. حسرت اون جمله ی من بهت افتخار نمی کنم مونده رو دلم. دلم میخواد دیده بشم بهم افتخار بشه و یه کاری کنم. چقدر پوچم نه؟ ممکنه همین الان زلزله بیاد و بمیرم. امابازم دنبال اینم که دیده شم؟ تهش چی؟
راست میگه، میگه تو که دنیا رو انقدر سیاه میبینی چرا دلت بچه میخواد؟ بچه؟ بچه رنگ به دنیا... هرچقدرم خود خواهانه باشه...
این که با انجام یه سری کارها مثل خودشناسی، کتاب خوندن، سفر رفتن و این ها مارو ادم عمیق تر و بزرگتری میکنه درست، اما خب فرق یه ادم عمیق با یه ادمی که این تجربه ها رو نداره چیه؟ چرا باید عمیق باشیم؟ خب دلیل سر دستی اینه که با این عمق لذت زندگی رو بیشتر میبریم، ولی خب درد و زنج بیشتری هم حس میکنیم! خب پس چرا فایده اش چیه؟ شاید این ادما باید بشن چراغ راه بقیه مثلا رهبر بشن یا یه چیزی رو تغییر بدن، اگه دیدشون دنیا رو جای بهتری میکنه... اما اگه همیشه توی این راه باشیم و هیچ وقت استفاده ای ازمون نشه چی؟ اخرش وقتی میمیریم میشیم یه کسی که لذت و غم عمیقی رو تجربه کرده و تمام؟
به تاریخ 7 دی ماه سال 1400 و پایان 27 امین گردش به دور خورشید...
توی سالی که گذشت یه دوست قدیمی رو از دست دادم. توی سال هایی که گذشت دوستای صمیمی زیادی رو از دست دادم. و بابتش خوشحالم. چرا؟ چون باید خیلی مواطب بود که با کیا نشست و برخاست میکنی. باید حواست باشه چه تاثیری روت میذارن، که مرزهای اخلاقی تو رو رد میکنن یا نه؟ حالا این که چندین سال دوست بودین دلیل نمیشه تا ابد باشن... امروز داشتم فکر میکردم که هرچه دارم از فضای امن الانم رو مدیون این انتخاب هام. مدیون حذف بعضی ادما. مذیون کلنجار رفتن طولانی توی ذهنم باهاشون. و این خوبه... خیلی خوبه!
توی سالی که گذشت مدرک زبان المانی رو گرفتم، توی رشته ی کارشناسی ای که فکر میکردم خوبه و همه ی چیزایی که میخوام رو با هم داره به زبان المانی ثبت نام کردم. همزمان ثبت نام ارشدم هم هستم. دقیقا قراره چیکار کنم؟ نمیدونم! و از هر دو رشته خیلی عقبم چون انتخاب کردم یه کار هفته ای 30 ساعته به مدت دوماه انجام بدم و بدین شکل تیک کار کردن و به خصوص کار کردن تو المان هم برام زده شد... مسول پستم! با آدما حرف میزنم، خیلی وقتا نمیفهممشون و دوباره میپرسم کلمه یاد میگیرم. گاهی میخندم در حالی که نباید و مشتری کفری میشه. گاهی فقط سرمو تکون میدم. پیدا کردن پاکت مشتریا شده سرگرمیم. فکر کردن به این که چی درون پاکت هاست و ذوق زده شدن با مشتری وقتی نمیدونه پاکت از کجاست و سورپرایز میشه... توی سالی که گذشن به هر سه هدفی که تعیین کرده بودم رسیدم. و تازه قصه از اینجا شروع میشه....
توی سالی که گذشت یکم وارد فضای بیت کوین شدم، هنوز توی ضررم و دارم یاد میگیرم ولی پول زیادی لازم دارم...توی سالی که گذشت کنار خانوادم بودم و بخشیدمشون و باهاشون ارتباط بیشتری گرفتم... گرچه از دور...
سال دیگه کجام؟ این سه تا بچه ای که زاییدم به کجا میرسن؟ چقدر بزرگ شدن؟ نمیدونم...میدونم باید بزرگشون کنم. میدونم پول میخوام و خوشبختی و دل گرمی... خوشی خانوادم رو میخوام. و خوشی درون خودم...