رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۱۲/۱۳
    jkk

اروم اروم دارم دوباره خودم رو جمع میکنم. خیلی فاصله دارم ازون چیزی که خودمم باید به خودم افتخار کنم. اما خب میرسه اون روزم. خیلی عقبم اره...

نفس عمیق میکشم. سعی میکنم حالم خوب باشه. ولی انگار قهرم با دنیا و دوباره رفتم تو لاک خودم. این که سرپام شاید واقعا تاثیر سرترالین باشه. میترسم قطعش کنم. قطعش کنم و تو این اشفته بازار پیش روم کم بیارم. یه بدی ای که داره اینه که خیلی وقتا حس میکنم که باید اشک بریزم تا حالم خوب بشه. و نمیاد اشکم. 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۰ ، ۱۲:۴۷
پریسا

هنوز نتونستم هضم کنم که تموم چیزایی که از سه سال پیش تا حالا بهش میکردم به نوعی محقق شده و من دقیقا همون جایی وایستادم که فکر میکردم باید واستم، همون جایی که مشکلات رو حل میکنه...

حقیقتش اینه که اره، روزها  و شب ه بهتر میگذره بهتر از هر لحظه سال هایی که گذشت، اما هنوز یه چیزی کمه و اون چیز انگار اون اصلیه استف اون مهمه است .. و انگار که تا اون مهمه هنوز فاصله دارم...

آه که نوشتن چقدر میتونه ذهن ادم رو باز کنه... ناراحتم که هفته ی پیش اونطور که باید پیش نرفت و ترس از شکست و اشتباه دوباره وجودم رو گرفته...و از این ترس انگار میخوام دوباره بیفتم تو چاله ی اهمال کاری. بدنم درد میکنه. خستم و دلم معاشرت با ادم هایی رو میخواد که دوسشون دارم. تنهایی کلافم کرده. حالا تقریبا 4 ماهه که دوباره از ایران اومدم و انگار که میخوام فرار کنم. انگار که باز دلم میخواد برم. برم ایران...و میدونم که اونجا باز دلم میخواد که بیام اینجا....و این قصه ی تکراری....

کاش این حس و این وضع تا 30 سالگی ام تموم شه...راستی! من سه سال دیگه کجام؟ چیکار میکنم؟ ازدواج کردم؟ بچه دارم؟ درسم تموم شده؟ کدوم درس؟ کدوم درسم تموم شده؟ و دقیقا دارم چیکار میکنم؟ نمیدونم... هیچی نمیدونم...

 

کاش تو سی سالگی خانواده تشکیل داده باشم، خوشحال باشم، درسم رو دوست داشته باشم، درس؟ بسسه دیگه چقدر میخوام درس بخونم؟ منظ رم اینه ه کاری بکنم که دوست دارم. تولید داشته باشه کارام و پول داشته باشم. کاش این دهه ی پر فراز و نشیب به ساحل ارامش و پیشرفت برسه...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۰۰ ، ۲۰:۲۶
پریسا

ایا استحقاق بیشتری درین زندگی نداشتم؟

فکر میکنم داشتم

فکر میکنم دارم...

کاش یه راه حلی پیدا شه...

دیگه نمیتونم حرف بزنم، فقط اشکه که سرازیر میشه...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۰ ، ۰۳:۰۴
پریسا

میگفت این انسدادت به خاطر اینه که وقتی ادما ترکت میکنن خودتم خودتو ترک میکنی...
راست میگفت، من به عنوان مجازات خودم خودمو طرذ میکنم 
غذام و ورزشم به هم میریزه ، هیچ کاری نمیکنم. میخوابم . سرم درد میگیره. انگار دارم خودم رو مجازات میکنم. 

بابا بشر!! خودتو چرا مجازات میکنی؟ گیر دادی به خودت چرا؟ تو که گناهی نکردی داری از خودت انتقام میگیری. خودتو جمع کنم عزیزم. کون یکی دیگه رو پاره باید کنی نه خودتو! فهمیدی چی گفتم؟ خودت تنها کسی ای که خودت داری. 

فک میکنم این جمله برای من نقطه ی شروع و جدیدی برای حل مشکلم بود...

طرد شدگی زگهواره تا گوور...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۱۷:۰۲
پریسا
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۴۱
پریسا

خسته ام. تلاشم رو میکنم که نباشم. که حالم خوب باشه که برسونم خودم رو به 13 سپتامبر، اما نمیشه...حتی حال نوشتن ندارم. طوفان تنهایی عجیبی پیش رومه. فقط معجزه میتونه تغییرش بده. و امید...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۴
پریسا

تقریبا 18 ماه از شروع کرونا میگذره. ویروسی که سبک زندگی همه رو تغییر داد و خصوصا برای من باعث شد دوران تحصیلات خارجه ام به شکل متفاوتی بگذره. کلاسای انلاین. آلمانی و حضور در ایران. سفرهای عجیب تو ایران. 

امروز بعد 18 ماه اینجا واکسن زدم. فایزر! ادما مرتب و دونه به دونه وارد میشدن سه تا انتخاب داشتن فایزر، مدرنا، استرازانکا. دکتری که واکسنم رو زد خیلی مهربون بود. باهام شوخی کرد و به اسونی و خوشی گذشت... 
امروز برای بار اول اومدم کتابخونه دانشگاه. 

امروز روز عجیبی بود...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۴۲
پریسا

نمیدونستم باید بهش چی بگم. میفهمیدمش. غمش رو، حالش رو، اون چیز بی اسم و نشونی که داره تجربه میکنه. نمیدونستم چی بگم چون کسی به منم چیزی نگفت. گفتم حالمون به آنی میتونه خراب شه به آنی اون قصر قشنگی که ساختیم آوار میشه. باید حواسمون به هم باشه. باید دست همو بگیریم که ما درد مشترکیم. دست هم رو بگیریم که اگه یکی افتاد نذاریم غرق شه. که این حلقه همیشه سرپا بمونه. ما، همه‌ی مایی که قصه‌ها و تاریخ مشترک رو پشت سر گذاشتیم، فقط همو داریم، که همو میفهمیم... کاش هیچ وقت دست هم رو رها نکنیم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۱۹
پریسا

امروز بعد از یک هفته برای اولین بار اشکم درومد. از طرف کسی که فکر میکردم دوستم داره. اما سوال اینه که ایا کسی که دوستت داره باعث اشکت میشه؟ ایا دوست داشتن اشک تو رو در میاره؟ نه! قطعا نه... شاید تقصیر منه که با ادمایی مراوده کردم که اشکمو دراوردن. 

نباید خودمو شادیمو زندگیمو ببندم به کسایی که ادعا کردن دوسم دارن ولی بعدش دیگه نداشتن، بعدش پشیمون شدن... بعدش... چرا وقتی مطمئن نیستن ادما این دو کلمه رو میگن؟ میترسن از دست بدن اگه نگن؟ 

ترس عجیبی به جونم افتاده...ترس خیلی عجیبی. که کاش هیچ وقت به وقوع نپیونده. که واقعا دیگه دنیا روی بدی بهم نشون داده اگه این اتفاق بیفته...

مدام با خودم تکرار میکنم. من پیشتم پریسا، من نمیذارم پشتت خالی شه. باهم میگذریم باهم ازین سختی هم میگذریم. 

سرنوشت ما هم اینطوری رغم خورده... هرچقدر عقبم رو نگاه میکنم من اشتباهی نکردم. این بار دیگه من هیچ اشتباهی نکردم...پس تقصیر تو نیست. زندگیه با تمام بالا پاییناش با تموم نامردیاش...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۱۶
پریسا

دیروز رسیدم. اینبار بعد از تجربه ی بارهای قبل سریع وسایلمو چیدم. خداروشکر ایزا هم اینجا بود و مانع دلتنگی و تنهاییم شد. حالا همه چی رو چیدم جز اشپزخونه. نشستم پای میز. جا افتادم. یه حسی بهم میگه دیگه مثل قبل نخواهد شد... دیروز تازه وقتی رسیدم به مترو دلم اشوب شد. دلم گرفت. اما نذاشتم جا خوش کنه... نذاشتم کم بیارم...خداکنه همه چی اونجور که باید پیش بره...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۳۳
پریسا