رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۱۲/۱۳
    jkk

امروز بعد از نمیدونم چندروز، شاید بشه گفت یک ماه برای یک ساعت ارامش رو حس کردم. ارامش؟ ندشاتن اضطراب، تکون ندادن پاها، حس خوب به زندگی و سبکی در حرکت. شاید تاثیر این بود که صبح که البته ظهر ساعت 11 از خواب که بیدار شدم یکم به کارای خونه رسیدم، غذا درست کردم و توی راه کارای اداریم رو انجام دادم. و همه چی انگار سرجاش بود. شده موقت، شده هرچی! خیلی حس خوبی بود. یه حس نابی که انگار همیشه باید باشه. انگار اصلا ما ادما برای این حس زندگی میکنیم. برای رها و خوش و راحت بودن جسم و ذهن. انگار فقط اون مدلی زندگی کردن یک ساعته که بهش میگن زندگی که ارزش اره برا جنگیدن...

بیش باد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۰ ، ۱۵:۱۴
پریسا

بلند میشوم و به افق خیره. که کجاست انتهای این قصه؟ راهی نمیابم. اما میلی چون بقا در من به ادامه دادن هلم میدهد. باید ادامه دهم که فعلا چاره ای ندارم. ازدوقه بر دوش میگیرم. قدم های کند و بی رمق. این بار هم تلاشم را میکنم. در سر فکر قوی بودن میپرورانم. میخوام قوی شوم. میخواهم قصه به خوبی پیش رود....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۰ ، ۱۴:۱۸
پریسا

تموم چیزی که من از این دنیا میخواستم دوست داشته شدن و دوست داشتن بی دریغ بودن. عشق دادن به ادما و عشق دریافت کردن. اما دنیا این رو ازم دریغ کرد و من این زخم بزرگ رو تا بی نهایت با خودم حمل میکنم... کاری نمیشه کرد. خب دریغ کرد! خب ادما جنبه نداشتن. نمیدونم. چطور برای بقیه داشتن؟ چطور بقیه ی ادما لایق این دوست داشته شدنه بودن؟ لایق حس خوب و ساختن بودن؟ من نبودم؟ من که همین امنیت و تا تهش پای یه قول بودن رو داشتم. من که هی و هی و هی مراعات کردم... چی شد؟ چرا من نه؟ نمیدونم... نشد دیگه ...نشد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۰۰ ، ۱۲:۱۸
پریسا

بسه دیگه، بسه دیگه، بسه دیگه بسه دیگه بسه دیگه بسه دیگه بسه دیگه بسه دیگه بسه دیگه بسه دیگه. هرچقدر هی ناراحت شدم هیچی نگفتم بیه دیگه. گور باباتون.

منم و این پناهیم که هیشکی و هیچی پرش نمیکنه 

هیشکی و هیچی 

حتی همه‌ی ادمایی که ادعا می‌کنن، پدرا مادرا 

ریدم به کل دنیا که فقط ضرره. که هیچ جاش دل گرمی نیست

که جز سرکوب نیست 

ریدم تو کل دنیا که حالیش نیست من تو چه وضعیم 

که نمیدونه چقدر احتیاج به دوست داشته شدن و معر و محبت دارم

چقدر چقدر چقدر تنهام

ریدم تو این دنیا و متعلقاتش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۰۰
پریسا

این بار میخوام بدون بحث اضافه شکست رو قبول کنم و ادامه ندم. نمیدونم ولی این بی پناهیم رو چجوری جبران کنم؟ حسان راست میگفت... باید یه جور دیگه جبران کنم. چیزی که از مادر پدر نگرفتمو خودم گیر بیارم. خودم باید حواسم باشه که کنار خودم باشم. خودم باید کنار خودم اروم باشم. جهنم که هرچی پیش بیاد... جهنم که هرچی بشه. کسی که شکست میخوره من نیستم. 

از تراس اومدم بیرون، سیگار نتونسته بود بغض عمیق و در اورمو رو ساکت کنه. دلم داشت . کسی نباید چشمای قرمزمو می دید. پا به فرار گذاشتم رفتم تو دستشویی و نشستم. به چهره ی خودم توی اینه نگاه کردم. به دل شکسته ام چشمای نگرانم و لب های لرزونم. نشستم.. اشک ریختم. خودم رو بغل کردم.  به این که هیچ پناهی ندارم بهش تکیه کنم سوختم. پاشدم به صورتم اب زدم. اومدم بیرون و با ادما شوخی کردم. کسی نباید میفهمید. 

قلبم تیر می کشه، نفسم سنگینه، گلوم از بغض درد میکنه. باید خودمو چیکار کنم؟ با خودم کجا برم؟ 

من اگه یه روزی بچه دار شم نمیذارم بچه ام اینارو تجربه کنه. نمیذارم درد بی کسی بکشه. رفیقش میشم پشت و پناهش میشم. دلش که شکست بغلش میکنم. بوسش میکنم. موهاشو نوازش میکنم. بهش میگم میدونم اره سخته ولی من کنارتم. تا تهش کنارتم. حتی اگه نباشه وجودم تو دنیا میتونی بهم اعتماد کنی. براش میشم همه کس. میشم همه چیز. هیچ وقت نمیذارم بی کسی و تنهایی و رو تجربه کنم. هیچ وقت نمیذارم دلسرد شه از همراهیم. هیچ وقت دلشو نمیشکونم. بهش نمیگم لاشی بهش نمیگم تو هیچی نمیشی. بهش نمیگم انگل. بهش نمیگم سرخورده و بدبخت. بهش نمیگم خیابونی. بغلش میکنم و حق انتخابش احترام میذارم. بغلش میکنم و حرفاشو میشنوم. سرزنشش نمیکنم. 

براش 

مادری

میکنم...

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۳۶
پریسا

باید رها کنم، باید مسیری که توش هستم رو رها کنم. تقریبا هیچ وقت به این درجه از اطمینان نرسیدم. اما برای رهایی این مسیر و سراغ چیزی که تو ذهنم رفتنه باید همه چی رو از صفر شروع کنم. صفر صفر...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۵۷
پریسا

به کتاب‌هام فکر میکنم. به همه‌ی آنهایی که خوانده‌ام، نخوانده‌ام یا نیمه‌راه رهایشان کردم. به آنهایی که قرار است بخوانم و خریدم که همراه خودم در سفر داشته باشم. دیوانه شدم. خودم را دوستانم را فکر و بحثمان را در کتاب‌ها دنبال می‌کنم. انگار که امن‌ترین جای جهان دنیای کتاب‌هاست. دنیایی که آن را انسان به شکوه تمام خلق می‌کند. و این تنها شگفتی عزیمی است که انسان و وجودش را توجیه می‌کند. در علوم طبیعی همه‌ی تلاش انسان کشف رازهاست و یا استفاده از این رازها در تکنولوژی، انگار که چیزی خالص خلق نمی‌شود. داستان، فقط داستان است که انسان به معنای واقعی خداوند است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۲۵
پریسا

هر دوست داشته شدنی، هر ادعایی برای دوست داشته شدن و هرچیزی مربوط بهش منجر میشه به یه روزی دوست نداشته شدن. به یه روزی ناراحتی و دلتنگی. به یه روزی که هزاران جواب بی سوال توی ذهنت وول میخورن و باید بپذیری جوابی براشون نداری و اگه خیلی قدرتمند باشی سعی میکنی فکر نکنی که این تویی که دوست داشتنی نیستی. 

این از عجایب دنیاست از عجایب غم انگیز دنیا. وقتی به روزای خوشحالیش فکر میکنم، اون روزهایی که ذوق داری و فکر میکنی بالاخره پشتت گرم میشه، اون روزهایی که حالت دگرگونه و خیالت راحت که دنیا شیرینه به کامت و شروع میکنی به رویاپردازی... دلم میگیره، ملول  میشم و ناچار...ملول میشم و دلگیر...

کاش، کاش تعلق داشتم به ایران، کاش دلم گرم بود یه جا و انقدر احساس کمبود همدم نمیکردم، انقدر دنبالش تو دنیای غریبه‌ها نمیگشتم. حرف نمیزنم این روزا، حرف نمیزنم و چیزی ندارم که بگم... سکوت کردم و کز کرده یه گوشه نشستم. پریسای درونم باهام حرف نمیزنه. با همه دنیا قهره. شاید درستشم اینه. شاید درستشم اینه. 

حالا با دلی که مونده روی دستم چیکار کنم؟ باید زبان بخونم؟ باید خودم رو با زبان خفه کنم؟ باید چیکار کنم؟

باید خودمو با کتاب پناه بدم؟ بخونم و بخونمو بخونم؟ بهترین راه شاید همین باشه. شاید این اون غم بزرگه درونیه که باید به کار بزرگ تبدیل شه. حتی اگه یه روزی دوست داشته شدن دوباره برگرده، من دیگه اون آدم قبلی نمیشم. این غم بزرگ و ملالت هاش همیشه یه گوشه ز قلبم رو خراش داده... میخوام این خراش بمونه، نمیخوام که خوب شه. میخوام یادم بمونه همیشه....

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۲۱
پریسا

کتاب رو دارم میبلعم. از روی انتقام؟ از روی حسرت؟ یا به خاطر غم بزرگ؟ هرچی!
صفحات اخرش راجع به کافکا حرف میزنه. انگار یه نسخه ی کمی ساده تر از کافکام. انگر دنیاش باهام مشابهه. 

حس میکنم یه شهاب سنگ خورده بهم و از مدارم دور افتادم. جدا شدم. از همه ی چیزایی که داشتم. این رسمش بود؟ نمیدونم. حس میکنم بر مدار بی مداری میپرخم. یکهو تنها شدم. یکهو دنیا خالی شد. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۳۵
پریسا

نوشتن برای من حقیقتا مثل تراپی میمونه. غم از لای انگشتام میاد بیرون و به کلمات منتقل میشه. چیه این ادمی؟ دلم استراحت می‌خواد و نرمال شدن شرایط. دلم آسودگی میخواد و خوشبختی... همه ی چیزایی که برای داشتنشون بهش افتخار میکردم یک باره از دستم رفتن. یکباره همه ی اون تصاویر پوچ به حساب میان. غم میون دو تا چشمونم لونه کرده. این بار این جنس از غم بعد مدت ها. به راستی که انسان موجودیست پیچیده در غم. در اندوه و رنج و برای فرار از این غم چاره ای ندارد جز تعویض غم با غم دیگر...

به این فکر میکنم که اگه الان، اگه همین الان بزنم زیر میز بازی چی میشه؟ چقدر از دست میدم و چه بلاهایی سرم میاد؟ بذار بهت بگم! اگه اان بزنی زیر میز بازی هیچی گیرت نمیاد. هیچی! میشی تنها ترین ادم دنیا، میشی بی دستارد ترینشون. میشی پوچ! 

پس مجبورم ادامه بدم، ادامه بدم؟ تو مسیرم؟ از چیزایی که میخواستم؟ تو مسیر درستم؟ نمیدونم...نمیدونم... 
گفت اسان گیر برخود کارها کز روی طبع سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۵۹
پریسا