حجم کارهایی که باید بکنم باز تلنبار شده و حالی که من دارم باز ناخوشه و نامناسب برای انجام این کارها.
نمیدونم دیگه چه باید بکنم... عقبم از همه چی.
حجم کارهایی که باید بکنم باز تلنبار شده و حالی که من دارم باز ناخوشه و نامناسب برای انجام این کارها.
نمیدونم دیگه چه باید بکنم... عقبم از همه چی.
دوستش دارم، بیشتر از آنکه خودش بداند. بیشتر از آنچه که حتی در تصورش بیاید. دوستش دارم و باید از او دل بکنم. دوستش دارم و میخواهم که در حسرت یک نعره ی مستانه نگذاردم. دوستش دارم و ....
با کاری که امروز کردم تموم دوست داشتنم رو، خوشحالی م رو. همه رو ریسک کردم. همه رو.
برای چی؟ کجا ریدن برام؟ کجا دوستم دارن؟ کجا کسی ککش میگزه نباشم؟ اونم گفت دو هفته فرصت بده. ولی من خوب میدونم بعد این دو هفته چی میشه. اون میشینه با خودش فکر میکنه میبینه خب نمیتونه بزنه زیر همه چی. میبینه احتمالا یکم سرویس میشه ولی به زندگی برمیگرده. و بعد به راحتی دل میکنه. دل میکنه. کاری که همشون میکنن. به عشق افسانه ای دیگه اعتقادی ندارم. اما اونو دوست دارم میپسندمش و به این شک ندارم. چقدر باید ریسک کنم در این زمینه؟ چقدر میتونم از خودم بذارم؟ اتفاق بدی که قراره تهش بیفته رو فقط میشه عقب انداخت، نمیشه جلوشو گرفت.
نمانده در دلم دگر توان دوری...
تو ای طلوع ارزی خفته بر باد...
بخوان مرا تو ای امید رفتته از یاد...
رنجی که من میکشم و توی این لحظه دارم حسش میکنم رنج سال ها زندگی ادمیه. ناشی از نا امیدی مرگ یا حتی دوست داشتن. به همه جام نفوذ کرده. قدرت این که فلجم کنه رو داره. قدرت این که تپش قلبمو بالا ببره. اذیتم کنه.
نا امیدم.
امروز نا امیدم. و همش تقصیر یکی از اعضای خانوادمه. امروز حالم بده و به خاطر خواب شبامه. امروز ناچارم به زنده بودن و این تقصیر خدا یا تکامله. امروز قلبم درد میکنه و این به به خاطر غده ی پفیوزه. امروز غم عالم تو دلم خونه کرده و این به خاطر صدای بلند خاطره هاست.
امروز میخوام بلند شم فقط به خاطر این که چاره دیگه ای ندارم. چاره ی دیگه ای ندارم.. چاره ی دیگه ای....
بعد از سال ها احساس برنده بودن دارم. احساس رضایت از عملکردم. طول کشید خیلی بابت خیلی چیزا غصه خوردم. ولی الان احساس برنده بودن دارم. خوشحالم که اتفاقا اونجوری که من براشون زجه زدم جلو نرفتن. خوشحالم که با یه ادمایی قطع ارتباط کردم. و خوشحالم که تو خودم کنکاش کردم. گشتم و گشتم و گشتم و به یه صلح و شناخت نسبتا خوب درونی رسیدم. طول کشید اره خیلی طول کشید.
امروز وقتی اون ادم جلوم نشسته بود به شدت احساس میکردم که مفلوکه. به شدت برام کوچیک بود و بسیار متفاوت از ادمی که قبلا میشناختم. کسی که فکر میکردم دوسش داشتم. اصلا نمیتونم خودمو الان کسی تصور کنم که دوسش داره. این خوشحلم میکنه. عمیقا خوشحالم. عمیقا خوشحالم. عمیقا. اون ادم برام مصداق ادمی بود که خودشو زده به خواب و نمیخواد بیدار شه. خیلی بیشتر از من با خودش درگیره. خیلی! و عجیب تو این درگیری گیر کرده.
سال های زیادی رو حس میکنم هدر دادم. اما از وضع الان خوشحالم. بهای سخت، اشتباهای زیاد و عدم خوشحالی و نیافتن شادی چیزیه که تو این سال ها بهم گذشته.
اما هستم، کنار خودم هستم.
قصهی آدمها
با آنا توی اتوبوسی که از مونیخ میرفت لیوبلینا آشنا شدم. دختری لطیف با خندههای عمیق و دید جامع به مسائل. 23 سالش بود و ارشد ویولون میخوند، خودش میگفت وقتی به آدما میگم بهم میخندن. اما راضی بود و این رضایت توی همهی صحبتهاش نمایان بود. برام میگفت که جامعهی موسیقی کوچیک لیوبلیانا خوب نیست، میگفت حس خوبی نداره تو گروههاشون چون نمیذارن پیشرفت کنه. اینه که برای یه مدرسه و اجرای تابستونی به برلین رفته بود. داشتم بهش برای علاقش حسودی میکردم که گفت من دوست دارم ریاضی درس بدم و اینجا نمیذارن، میگن چون رشتت ریاضی نیست در حالی که من دبیرستانم خیلی خوب بودم. میگفت دوست دارم چند بعدی باشم. این اولینموردی بود که من میدیدم اهل هنره اما دوست داره ریاضی هم کنارش ادامه بده!
نگاهش به دین و خدا و مسیحیت هم درست مثل یک جوان ایرانی مسلمان بود وقتی متوجه میشه که جامعه خیلی چیزارو بهش القا کرده و این شاید اون چیزی که میخواد نیست. این شباهتها من رو به وجد میاورد. با تمام دوری و فرهنگهای متفاوت خیلی بهش احساس نزدیکی میردم. انگار که چندساله میشناسمش، انگار که یه دنیا رو پشت سر گذاشتیم.
روز دومی که لیوبلیانا بودم، برای گشت کوتاهی توی شهر همراهیم کرد و توی خریدایی که داشتم کمکم کرد. بهترین بستنی فروشی شهر رو معرفی کرد که بریم بستنی بخوریم. تنها چیزی که اصلا اهمیتی نداشت انگار طعم بستنیه بود، من اصلا اونو یادم نمیاد! حتی این که چه طعمی خوردم، خوشمزه بود یا نه؟ ولی چیزی که یادم میاد لطافت و قشنگی این دختر نبش یه خیابون تو مرکز شهر بود. یا باد ملایمی که شال دورش رو تکون میداد.
آنا منو برد به یه منطقهای از شهر که هنرهای گرافیتی و نقاشیهای مدرن روی دیوارهاش بود. همه جوره. برام تعریف کرد که خیلی از اینها در اعتراض به دولت حاکم اند. از وضعیت سیاسی اونجا گفت و صحبتمون کشید به دولت و سیاست و اینها. چیزهایی که میخواهیم و چیزهایی که داریم. بهم گفت که راجع به ایران و مسلمونها کتاب "الموت" رو خونده و ازین که من نخونده بودم تعجب کرد!
آنا برای من تکهی گمشدهی تصویر پازلی که از لیوبلیانا و اسلوانیا داشتم شد. همین قدر قشنگ و دل چسب.
برای رسیدن شوق دارم. شوقی برای چیزی که کمی به دلم جوانه زده. شاید نرسم. شاید نشه. اما دارم...
دارم سعی میکنم به خودم کمک کنم. میخوام رو راست باشم با آدما، بسته دیگه ملاحظه. دیگه میخوام فقط خودم مهم باشم. مسیری که شروعش کردم و هنوز تموم نشده. هنوز تو این راستا کامل نشدم.
میدونی چیه؟ چندروزه بد رو مخمه که میمیریم، نمیدونیم کی ولی حتما یه روزی میمیریم. و من طاقتشو ندارم دیگه.
چرا بعضی وقتا فکر میکنم من یه آدم عادی ام مثل بقیه و حق خوشی دارم؟ کی بهم این حرفو زده؟ کی بهم قول داده یه روزی تو زندگیم معجزه میشه که اینجوری با انگیزه براش جنگیدم تا الان؟
چگونه به پایان میرسیم وقتی که هنوز آغازی آنطور که باید نداشته ایم؟ به سمت پایان برنامه ریزی میکنیم وقتی از آغاز غافلیم؟
نمیدونم کیی از دست این احساسات بی فایده خلاص میشم.
باید سرمو شلوغ کنم باید درگیر کار بشم باید دور و برم شلوغ باشه تا انقدر اذیت نشم. باید بتونم اروم باشم. باید باید باید. این وضع خوبی نیست. احساسات ریز و مشکلات کوچیک حالمو بد میکنن هی. تمام زندگیمو گرفتن. شاید هیچیم نیست. شاید دارم تلقین میکنم و واقعا هیچیم نیست. کی میدونه؟ نمیدونم. نمیدونم . نمیدونم. زمانم رو نمیتونم کنترل کنم. کارامو نمیتونم کنترل کنم. باید منظم تر باشم. چرا صبحا انقدر دیر بیدار میشم؟