رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۱۲/۱۳
    jkk

دلم می‌خواد دور خودم یه نقاب بکشم و فاصله بگیرم از خودی که دنیا بهم القا کرده باید باشم، از آدم‌هایی که چون دوسشون دارم دردشون باعث دردم می‌شه و از آدم‌هایی که حضورشون آزارم میده. تنهایی نعمت عجیبه که خیلی وقتا فراموشش می‌کنیم. کیارستمی بود می‌گفت آدم تو تنهایی آدم‌تره؟ راست میگفت. آذم تو تنهایی خودشه. برای کسی تلاش نمیکنه. برای به دست آوردن چیزی رنج نمی‌کشه، هی با خودش فکر نمیکنه که عقب‌تر از بقیه‌است. خودشه و خودش و دنیایی که بهش فرمانروایی می‌کنه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۴:۱۲
پریسا

صداها توی سرم میپیچن، برای رهایی از خودم لباس میپوشم اسنپ میگیرم و به جایی پناه میبرم که صدا نباشه. از مواجهه میترسم. از خودم میترسم. انگار که هیچ چی سر جاش نیست. باز هم مسیر پیچید به هم باز هم همه چی مثل کلاف های قرمز و زرد و آبی ای که هیچ وقت بافته نشدند، پیچیده به هم. 

باید از این پل بگذرم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۴:۳۷
پریسا

دیشب خواب دیدم توی خونمونیم و خونمون ترکیبی از همین جایی که الان هستیم و اون خونه ی کوچیک که تو کوچه تنگ بود و قبلا زندگی میکردیم. یهو یه صدایی اومد و متوجه شدیم ستون سمت چپ سقف تاب برداشته به پایین، میترسیدیم نمیدونستیم چیکار کنیم و انگار من فقط مهندس بودم و باید بلد میبودم. حس میکردم ستون لغزیده، ستون یه اتفاقی براش افتاده که تکون خورده و سقف اومده پایین. اگه ستون بود باید چیکار میکردیم؟ هیچ کاریش نمیشد کرد باید کل ساختمون خراب میشد تا بتونیم ستون رو تعمیر کنیم؟ نه نمیشد. تو این وضع هم که نمیتونستیم زندگی کنیم، میتونستیم؟ وضع بدی بود. آشفته حال و مضطرب و درمونده. چطور باید از خونه ای که تا اینجا رسوندیمش دل می کندیم؟ نمیشد.. کل ساعتای خوابمو بیشتر کردم تا بتونم مسئله رو حل کنم. یادم نمیاد دیگه چی شد. کانال رو عوض کردم و رفتم سراغ یه خواب دیگه، یه خواب دیگه که بازم ترس هامو به تصویر کشیده بود. حتی الان که فکر میکنم دقیقا همین خوابی که دیدم واقعیتش دقیقا پنج سال پیش تو ماه رمضون اتفاق افتاده بود. اون شب افطاری که رفتیم کتابخونه دانشجویی. همون شبی که سعت دوازده شب اون سوار ماشین یکی شد که فردی که نباید هم تو اون ماشین بود و فارغ از وضعیت من رفت. من دیشب همین خوابو دیدم ولی ادما فرق داشتن. چقدر عملکرد ذهنم ساده و بچه است؟ چرا هنوز اون مسئله رو فراموش نکرده؟ بابا بی خیال دیگه این همه مدت گذشته. 
خیلی ویرانم نه؟ خیلی آشوبم و کسی نمیدونه نه؟ چرا علی رغم تلاش هام از این ویرانی هنوز در نیومدم؟ چرا همچنان ادامه داره؟ 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۳:۱۹
پریسا

کسی در توییتر نوشته بود که حواستون به رفتارهایی که باخواهرزاده برادرزاده هاتون دارید باشه، اونا یادشون میمونه. 

داشتم فکر میکردم من چه خلا بزرگی توی ارتباطام با خویشاوندام دارم. چقدر خلا یک رابطه ی امن با ادم های امن رو حس میکنم. این جنس رابطه رو هیچ وقت با اعضای نزدیک خانواده نداشتم. مادر پدر خواهر مادر. کسی که بتونم با خیال راحت بهش اعتماد کنم و بی قید و شرط دوسم داشته باشه. یا اصلا نه کسی که از معاشرت باعاش واقعا لذت ببرم. نداشتم. اره شده از معاشرت با بعضی دوستانم لذت ببرم ...اما مسئله اینه که اونا امن نیستن، اونا بی قید و شرط دوست ندارن. اونا اولویتاشون از روی من به راحتی تغییر میکنه. 

رابطه ی عاطفی هم جای این خلا رو هیچ وقت پر نمیکنه.. انگار سعی کردم همه ی این رو از رابطه ی عاطفی بگیرم که امکانش نیست. اصلا خاصیت رابطه ی عاطفی دادن این ها به تو نیست. همیشه معلقه همیشه امکانش هست بذاره بره همیشه ممکنه بهت اقا کنه که دووست داشتنی نیستی و همیشه و همیشه....

و این خلا رو خیلی حس میکنم تو زندگیم. خیلی دلم میخواد کهه پر شه این خلا و حسرت میخورم که چرا هیچ زمانی نداشتمش....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۲۶
پریسا

توی سرم غوغاست. صدای مسگرای بازارچه اصفهان می‌پیجه مدام همه‌جاش. راحت نمیشم من ازین همه فکر و خیال و سرشلوغی؟ ازین وضعیت و ذهن آشفته؟ چی میشه؟ چه اتفاقی قراره رخ بده؟ شبا نمیخوابم. انگار فقط چشمام رو میبندم و بینایی ناپدید میشه. ذهنم همش بیداره همش حرف میزنه همه ی ترساشو میریزه بیرون. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۵۹
پریسا

من آروم نمیخوابم، اصلا میشه گفت انگار این گزینه برای من از بچگی غیر فعال بوده. وضعیت نامشخصیه نمیدونم چرا. سرم پر از اطلاعت بیهوده است که موقع خواب همش از ریز و درشت میان سراغم. وضعیت عادلانه ای نیست. نمیدونم چرا ذهنم توانایی خاموش کردن این فکرا یا چبدونم عمیق کردن خوابم رو نداره. از مشکل خانوادگی برادرم در خواب میبینم تا نوع لپتاپ گم شده ی دوستام و تا ادم هایی که روزی تو زندگی ازارم دادن. همه ی بدترین سناریو ها پیاده میشه تو دهنم. کی پس رهایی هست ازین ماجرا؟ نمیدونم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۲۱
پریسا

امروز یکی در نقدی که به رفتارهام داشت بهم گفت اسم درستش صفت خویشتن داریه، انگار اونو نداری. مدام فکر میکنم یه بار دیگه یکی دیگه هم به من اینو گفته. خویشتن داری یعنی چی؟ من خویشتن داری نمیکنم؟ چرا برام انقدر این صفت مبهمه؟ وسط دعوا مگه من خویشتنداری نمیکنم؟ وسط بحثا؟ هیچ وقت آپاچی گری نردم برا آدما. اگه اینا اسمش خویشتن داری نیست پس چیه؟ 

انتظار داشته سکوت کنم یه جاهایی و اون حرف بزنه. بهش میگم پس تو میگی چرا مثل بقیه اون جمع خیار نبودم؟ چرا نبودم جدی؟ خواسنم نقشی از خودم نشون بدم احتمالا. 
کلا وقتشه عاملیت داشته باشم نه؟ تو هرچیزی؟ باید داشته باشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۳۰
پریسا

یکجا بند نمیشم. میترسم و برنامه ریزی نمیکنم. انگار ترجیح میدم یه چیز بزرگی توی ذهنم باشه و تو مه گم شده باشه تا اینکه بیام بشینم پاش و انجامش بدم. میترسم. ترس از نشدن مثل همیشه افتاده به جونم. 

انگار اصلا این ترسه برام شده طرحواره که تکرار میشه. همه جا هر وقت...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۳۸
پریسا

باز هم قدم بزرگی در زندگیم برداشتم.

مهمه که ارتباطم با خودم قطع نشه، مهمه که حواسم باشه کجای مسیرم.

اینبار ایران و خانواده به همون تلخی سال‌های قبله. همونقدر فشار و عذاب کنار خانواده بودن. همون قدر سختی و کسلی و بی‌حوصلگی. چرا اومدم؟ چون نتونستم طاقت بیارم اونجا و حالم خوب نبود. سری پیش اومدم که کمک کنم و اینبار اومدم که کمک بگیرم. کمک لازم دارم برای همه‌جای زندگیم، برای سوراخ سمبه‌های شخصیم. برای پیش بردن چیزایی که می‌خوام. برای همه‌چی. 

برام مهم نیست چی میگن چیکار می‌کنن. من الان یه هدف دارم و جز اون دیگه هیچی مهم نیست. باید برای‌خودم ذره ذره وقت و انرژی سیو کنم. نباید این دوتا رو به کسی بدم.

می‌ترسم از دستش بدم راستش. خیلی می‌ترسم. جز اون نقطه‌ی مثبت دیگه‌ای هم هست الان تو زندگیم؟ نه!

کیف پول انرژیم خالیه خالیه. هیچی توش ندارم که بهم لذت بده...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۴۰
پریسا

باید یه بار دیگه به دخترک درونم فرصت پرواز بدم. 

به مساخت دو در دویی که برای خودم و کارهام درست کرم نگاه میکنم. به جایی که شده نقطه ی امن زندگی این روزها. نمیتونم باور کم روزها تو همین حالت اینجا بشینم. باید به فکر خودم و زندگیم باشم. به فکر خوش گدروندن تنهایی. تنهایی زندگی رو دیدن و غیره. این نکته ی بدی نیست. حقیقتش اینه که تهش تنهاییم. نمیشه روی هیچ کس برای موندن حساب کرد. نمیشه. اینه که برای لحظه لحظه ی این زندگی مسئولیم. مسئولم. 

حالم خوشه. حالم خوش نیست. لحظه به لحظه متغیره. نمیتونم منتظر اتفاق خوشی که قراره بیفته بشینم. باید بسازم و برنامه بریزم و عامل خوش گذرونی باشم. باید حال خوش رو بسازم. 

از همین جا از این تیکه ی دو در دوی جهان که متعلق به منه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۹ ، ۱۷:۲۷
پریسا