آگوست ۵
روزی که اومدم اینجا حالا که نگاه میکنم هیچ نمیدونستم چه اتفاقی قراره بیفته و به کجا قراره برم. دو تا فکر فقط توی سرم داشتم. تغییر و فرار از آینده ای که قرار نبود توی ایران داشته باشم و عشق. به جستجوی این ها خارج شدم. حالا ۴ سال ازون روزها میگذره و من یکمی از این و یکمی از اون رو پیش بردم. هیچ کدوم معلوم نیست تهش کجاست و اصلا ایا قراره بهشون برسم یا نه. چیزی توی دستم هست؟ نه! هیچ چیزی توی دستام نیست. تجربه کردم. زندگی کردم و البته انگار بیشتر فقط ساکن بودم. ساکن خالص. به این خاطر به خودم فرصت میدم. تا اخر اکتبر باید ازین وضعیت در بیام . من نمیتونم بد عنقی میم رو صبح ها و کلا بیش ازین تحمل کنم. چیزی که تا الان متوجهش شدم اینه که یاز من باید اهل بگو بخند باشه وقتی هم که تنهاییم. یعنی خووش کردن اون لحظه براش از هرچیز دیگه ای مهم تر باشه. میم نیست اینجوری. زندگی رو خیلی سخت میگیره. چیز دیگه ای که دوست دارم باشه تماس فیزیکی زیاده و این که تو هر لحظه به نحوی بهم یاداوری کنه که هست. وقتی رد میشه یه تماس دستی سا ده میتونه این رو برسونه ولی میم ابدا اینطور نیست... میم حتی ازون اول هم هیج وقت برنامه ای برای اینده نداشته. البته از نظر اون هم احتمالا من پارتنز مناسبی نیستم. چون حزییاتی که اون میگه رو اجرا نمیکنم یا چون اهل ورزش و زندگی سالم این روزها نیستم. یا چون ظرفا رو سر وقت نمیشورم. میم تمام قوانین ریز زندگیشون برداشته اورده و چیزاایی که جرات نمیکنه مثلا از دوستاش که انقدرم بهشون مفتحر هست بخواد رو از من میخواد...
سرنوشتمون به زودی جداییه....