رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

سفر ما به پایان رسید،
راهمان از هم جدا....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۳۱
پریسا

لطفا بدون قضاوت، مقایسه و پیش‌فرض بخوانید!

از آن روزی که اتاقش را در خانه‌ی چندین ساله‌اش ترک کرد  تا حالا میشود گفت که  5 بار محل زندگی‌اش را تغییر داده. تغییر خانه اما چه حسی دارد؟

 وارد اتاقی سرد، خالی و بی روح میشوی، در و دیوارش را نگاه میکنی و هیچ تصوری از آنچه که در چند ماه آینده بر تو خواهد رفت نداری. زمان می‌گذرد و اتاق کم کم بوی نفس های تو را می‌گیرد خاطرات تو را، خنده‌هایت و اشک‌هایت را ثبت می‌کند. حتی لک زیر لیوان چای‌ات کنار پنجره‌ی اتاق جا خوش می‌کند. به صدای همسایه عادت میکنی و کم کم در اتاق حسابی جا میفتی. اما درست وقتی خو کردی باید از آنجا بروی، باید لک چای را پاک کنی، از دوستانی که پیدا کرده بودی خداحافظی کنی همه‌ی زندگی‌ات را جمع کنی بروی جای دیگر.

همه ی این ها برای او 5 بار اتفاق افتاد. آخرینش همین چند روز پیش. اینبار اما وقتی وارد اتاق شد وسایلش را که خالی کرد حس کرد اتاق با او حرف می‌زند انگار که او هم جان دارد حتی حس کرد اتاق او را پس می‌زند. اتاق می‌خواست از این آمد و شدها خلاص شود و انتقامش را از هر فرد جدیدی با سکوت محض و احساس غربتی که به او می‌داد میگرفت. او هم کمابیش اتاق را دوست نداشت و هنوز دلش پیش گل‌های خانه‌ی قبلی گیر بود. دنبال ایراد میگشت که باز هم از آنجا برود.

وسایل اصلی اش را  که چید و برای خود چای ریخت، خورشید در حال خداحافظی از افق‌های پنجره‌اش بود. همه جا سکوت شد، حالا او و اتاق در خلا ترسناکی تنها مانده بودند. چه خواهد شد؟ چه قصه‌ها و شب‌هایی در این خانه سراغش خواهند آمد؟ کی دوباره وقت خداحافطی می‌رسد؟ ناگهان وحشت کرد و یادش آمد که باید برای مدت طولانی اینجا بماند چرا اینقدر این برایش ترسناک بود؟ او واقعا به بی‌ثباتی و به امید به تغییر مدام عادت کرده بود؟ انگار خیالش راحت بود که هر وقت بخواهد میتواند برود از جایی که دوستش ندارد از جایی که به در آن احساس تعلقی نداشت و به او حس خانه نمیداد. اما اینبار نمی نوانست و باید با حقیقت کنار می آمد که حالا وقت ثبات موقتی رسیده و در همین فکر خوابش برد.

اتاق اما ناگزیر بود این چهره‌ی جدید را بپذیرد اتاق پایی برای فرار نداشت و تنها می توانست امیدوار باشد که او مهربانی در چمدانش داشته باشد.

 صبح که شد اتاق با سخاوت نور را از پنجره روی چشمان ساکن جدیدش انداخت مثل لبخند فرشته‌ای ناشناس در شهری غریب. از خواب که بیدار شد حس کرد امیدی در دلش زنده است انگار که نور از چشمانش به قلبش رسیده بود. حالا به این که چطور اتاقش را خوشگل کند فکر میکرد. می‌خواست این تکه‌ی 15 متری از دنیا را همان شکلی کند که میشود در آن ماند و به آن احساس تعلق کرد، می شود به آن خانه گفت...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۱۲
پریسا

یکی پیشنهاد داد اسم دوچرخه ام را بگدارم یاور همیشه مومن. یاور و همیشه اش که معلوم است. اما مومن چرا؟ همه ی ما این را قسمتی از یک شعر شنیده ایم درست است؟ کدام شعر بود؟ حالا مهم نیست. سوال مهم این است که مومن چرا؟ از او پرسیدم بی درنگ پاسخ داد چون بهت ایمان داره هیچ وقت تنهات نمیذاره. بعضی جملات در این دنیا هستند که حواست نیست اما می توانند رنگ و بوی زندگی تو را عوض کنند. مثل آن قسمتی از هو آی مت یور مادر که تد از ناکجا جمله‌ای به رهگذری در ساختمان امپایر استیت میگوید برای این که چیزی به دوستانش نشان دهد و آن رهگدر می گوید واقعا؟ من داشتم میرفتم بالا که خود کشی کنم. مثالش را خیلی داریم. لااقل بار ها برای من اتفاق افتاده. روزهایی که اصلا احساس زیبایی نمیکنی و یک نفر از نا کجا از تو تعریف میکند. روزههایی که کلافه ای از نسل بشریت و نانوا به تو نانی به رایگان هدیه میکند و غیره و ذلک. "یاور همیشه مومن نه به طور مستقیم بلکه تلویحاٌ برای من این طور بود. یاوری که به تو ایمان دارد و هرگز تنهایت نمیگدارد. چه نعمت عجیبی است؟ آیا من خودم یاور همیشه مومن خودم هستم؟ البته که نه! اما منظورم این نیست که خودم را تنها میگذارم . من به خودم ایمان ندارم و اگر خودم را تنه نمیگدارم فقط برای این است که نمیتوانم. از من ساخته نیست. 

همه ی این ها را گفتم که بگویم دلم یاور همیشه مومن می خواهد. یاوری که علی رغم اشتباهاتم و اشتباهاتش چنان قلبش به قلبم وصل باشد که هرگز تنهایم نگذارد. 

یاوری که به قلبم ایمان داشته باشد. 

 

پ.ن: هوای ابری آلمان هوایی واقعا ابریست!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۴۸
پریسا

ازش می پرسم برای آخر هفته چه کاره ای؟ میگه میرم دیت. میخندم اخه هفته پیش با دوستپسرش به هم زده بود. که جواب میده این کاریه که میکنم چون اگه نکنم نمیتونم ادامه بدم. بهم میگه باید آدمای جدید ببینم تا میتونم. با آدمای جدید آشنا شم. بهم میگه تیندر بریز. میگه بگرد. با آدما آشنا شو. اینجوری تجربه ات میره بالا. 

توی دلم هم تحسینش میکنم هم نه. تو رفتاراش این رو دیدم که درگیر ماجرای دختر قویه. میگه قوی ام. اما نیست. اون فقط از دردش فرار میکنه. 

 

آه! دلبرکم بعضی از روزهای این دنیا. بعضی از این روزها عمیقا دل تنگ کننده اند. این روزها را میشود از همان صبح تشخیص داد. از همان لحظه که از خواب بیدار میشوی و حتی دلت نمی خواهد پایت به زمین برسد. این روزها عجین اند با احساسات لخت تو. خالی از هر چیز دیگر. می خواهم با او تماس بگیرم نمی توانم. نباید. حرف دوست قوی ام یادم میاید، او  هم باید قدمی بردارد اگر می خواهد. در دلم با خودم می گویم اگر نخواست چی؟ و قلبم میشکند. حرف دختر قوی در زهنم میاید. که بدان مشکل از اوست (its his fault!) و اگر نمی خواهد حتما مشکلی درونی دارد سعی نکن این را به خودت بگیری. هیچ وقت در هیچ رابطه ای. این ها مشکل تو نیست. با خودم مرور میکنم و بی قرار تر میشوم. به حسان فکر میکنم که از روز اول میگفت حالا وقت این کارها نیست. ما اما به حرفش گوش ندادیم و این راه را آمدیم. به او پیام میدهم ازش میپرسم جه کار باید کنم؟ میگوید هر کاری که میکنی به احساست توجه کن. اضطراب تو ناشی از اندوه و غم توست. احساس هرچه که باشد خوب که به آن بپردازی بالاخره تمام میشود. می گوید احساست تو را به جای درست میبرد. راست میگوید؟ نمی دانم. اشک میریزم که تنها کاریست که از من بر می آید. امروز هیچ کس در آپارتمان نیست. میتوانم بلند بلند گریه کنم. خسته که میشوم سمیرا را از جعبه اش جدا می. کنم و می خوابم. حالا بیدار شده ام. احساس چه کرد؟ میشود گفت که کمک کرد. راست میگفت احساس بالاخره تمام میشود. اما من فکر میکنم احساس دیگری جایش را میگیرد. 

پشیمانم. و احساس تنهایی را لخت و وحشتناک میبینم. اما کاری از دستم بر نمیآید. این بار اما میدانم کاری بیش تر از چیزی که او برای خودش میکند نمیکنم. میدانم این غم هرچقدر هم سنگین باشد تحملش میکنم. شاید به قیمت قهر کردن با عالم و ادم. شاید به قیمت تمام شدن جانم. راستی تنهایی هم یک احساس است؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۳۵
پریسا

تو؟ 
میدانی نقش تو در زندگی من چیست؟ این که هر چیز جالبی در دنیا کشف میکنم دوست دارم با تمام ذوقم با تو تماس بگیرم و برایت تعریف کن از اول تا آخر ماجرا را. این که وقتی دلم از دنیا میگرد شماره ی واتس آپت را بگیرم چهره ات را ببینم. چشمم به جمال تو روشن شود و قلبم آرام که هنوز هم دوستم داری. میدانم شاید این نباید چیزی باشد که انسانی از معشوقه اش انتظار دارد، ولی برای من این طور است. حالا متوجهی این روزها چقدر دوست دارم با تو تماس بگیرم و مدام دست چپم مانع دست راستم میشود که نکن؟ که بگذار باید او هم مشتاق شنیدن قصه‌هایت باشد. و چه تلخ است این لحظه.

و چرا تو؟

جواب این سوال را نه من و نه تو نمی دانیم فقط میدانیم ما مقابل هم قرار گرفتیم تا بتوانیم دل ببندیم. دل بستیم. چرخ روزگار بر مرادمان نرفت. باشد نرفت که نرفت. اما این تقصیر تو نیست. تقصیر من هم نیس. آدم ها وقتی در بطن زندگی هستند هیچ متوجه نیستند چه برایشان رخ میدهند. هیچچ متوجه اتفاق های خوب نیستند. هیچ متوجه دل گرمی ها و دوست داشتن  ها و دل قنج رفتن ها نیستند. مدام نقاط تاریک  را میبنند مدام دوری را میبیند و مدام نا توانی خودشان را در مقابل درست کردن موضع جهان. و این اشتباه مکرر من اس. حال فکر میکنم این که چه در دنیای تو میگذرد و چه در دنیای من همه چیزهایی است که فقط و فقط به خودمان بستگی دارد و به آنچه می خواهیم تصمیم بگیریم. آن چیزی که به همدیگر ربطمان میدهد رابطه‌یمان است. رابطه. یعنی ارتباط یعنی نخی که دو تن را به هم وصل میکنند. این رابطه هم مثل تمام روابط دنیا نیاز به قوانین دارد. مثلا قوانین این که ممکن است در سیاست مثل هم فکر نکنیم ممکن است یک غذا را دوست نداشته باشیم. اما وقتی باهمیم و وقتی سند دنیایمان به نام هم است. سند لحظه های خوبمان. آنجا دلمان خوش است و آنجا طعم غذای محبوب هر کس زیر زبانش همان طعم را میدهد. 

دارم فلسفه بافی میکنم . راستش را بخواهی خسته ام از یک جا نشستن و دل تنگی. ازت می خواهم بیایی پیشم. و راه زندگی را از اینجا از سر بگیری. که می توانیم. اگر بخواهیم. 

من دوران سختی را پشت سر گذاشتم و حالا شاید بعد از همه ی فراز و نشیب های فکری گذاشته در حال ریکاوری گرفتن از خودم و از ذهنم و از تمام چیز هاییی که از آنها غافل بودم هستم. 

اگر به تاریخ مقرر آمدی بالت میشوم و تو دست هایم را بگیر تا از این دنیا فرار کنیم...

 

پی نوشت: حال من خوبه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۴۴
پریسا