احساس میکنم نشسته ام به انتظار اتفاقی که رخ دهد اما امان آن اتفاق هرگز نخواهد رسید، سرم از تمام افکار پریشانی که درون دهنم در انتشارن در حال انفجار است.
شب 25 سالگی را حس میکنم اما احساس زنده بودن ندارم. باید زنده شوم باید دوباره زنده شوم...
احساس میکنم نشسته ام به انتظار اتفاقی که رخ دهد اما امان آن اتفاق هرگز نخواهد رسید، سرم از تمام افکار پریشانی که درون دهنم در انتشارن در حال انفجار است.
شب 25 سالگی را حس میکنم اما احساس زنده بودن ندارم. باید زنده شوم باید دوباره زنده شوم...
comfort zone - منطقه امن و آسایش.
همیشه رویاهام شبیه آدمی بود که منطقهی امنی نداره و خیی راحت جا به جا میشه بین مکانها، قصهها و آدمها. اما الان که 5 سال از 20 سالگیم که باید اوج آرزوهام میبود میگذره میبینم که این طور نبوده و من با آدم رویاهای بچگیم خیلی فاصله دارم. میبینم که گیر کرده کارام به همهچی و این همهچی یعنی محاسبات و حسابکتابهای روزمره. انگار اون خطی که منطقهی امن من رو میسازه دودوتا چهارتا کردنهامه که معمولاً تهشون میرسه به انفعال و هیچ کاری نکردن . بعد هم به خودت میگی ببین!! من آدم یکجانشینی نیستم که، معادلاتم جور در نیومده این که این معادلات شصت تا مجهول دارن و بیست تا معلوم تقصیر من نبوده.
حقیقت اینه اما : وقتی رویاهات مشخصه، وقتی قلبت برای اون رویاها میتپه دیگه مهم نیست تو چه خانواده و کشور و شرایط مالی و فرهنگی ای به دنیا اومدی.
.
خب این یعنی چی؟ یعنی از اول هم مهم نبوده؟ چرا بوده اصلاً باید مهم میبوده تا خودت رو بشناسی و ببینی که منطقهی امن تو چقدر بزرگ یا کوچیکه و اصلا تعریف این امنیت برای تو چیه؟ و بعد که با کلنجار رفتن باهاش خوب شناختیش، به خدا ، به خدا دیگه اون موقع موقعیه که باید باهاش خداحافظی کنی.
پن: دارم تلاش میکنم خیز بگیرم بپرم بیرون از منطقهی امنی که خیلیها فکر میکنن ندارم اما داره خفهم میکنه.