۴ سپتامبر ۳ صبح
دوشنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۲، ۰۴:۱۷ ق.ظ
شب و روزم کاملا معکوس شده. دیروز و امروز خیلی سخت بود. انگار چیزی درون وجودم سوراخ شده. هیچ چیزی در زندگیم ندارم. بعد از میم هیچ چیزی موجود نیست. حق داشت ازین رابطه خارج شه. من وقتی خودم با خودم چیزی ندارم چطوری میتونم به اون چیزی بدم؟ دلم نمیخواد بیدار باشم. بیدار باشم و نتونم بهش زنگ بزنم... بیدار باشم و باور کنم چیز به اون با ارزشی دیگه توی زندگیم نیست...
میدونم که برام لازمه. باید همه چیز رو وابسته به خودم. وجود ملزومات این زندگی باید از من باشه... باید بتونم از این وضعیت در بیام به تنهایی که بتونم به زندگی کردنم افتخار کنم... میدونم. اما سخته... خیلی سخته. ایا من همین موجود بی انگیزه و بی هدف و ناتوانم یا خواهم تونست همه چیز رو بسازم و زندگیم رو شکل بدم؟ این یه بزنگاه مهم زندگیمه...
۰۲/۰۶/۱۳