تنهایی، تنهایی دلچسب من ...
این روز ها رو دوست دارم و تو سختیاشون دارم خودم رو پیدا میکنم...به پریسای دلبندم دل میدم و باهاش به صلح میرسم ...
گرچه خب هنوز خیلی راه هست اما این که تو مسیرم بهم کیف میده و خوشحالم میکنه...
دیگه نمی خوام حتا یک لحظه آدم ها تو زندگیم به خاطر چیزی جز خودم حضور داشته باشن!
شما اگه ازون دسته ادمایی که یک روزی خواستم باشی و با اکراه موندی، حالا وقتشه که سبقت بگیری و بزنی به چاک.. چون که من زدم بغل و دارم چایی می خورم ..حتی قول میدم برات دست هم تکون بدم :))
درسته که سرعت رفتنت ممکنه باعث بشه آبی که از بارون صبح کف جاده است بپاچه رو لباسای تازه و شادم ، اما ترجیح میدم هرچی زودتر بری و حداقل سرعتم رو نگیری و سفر رو زهر مارم نکنی :))
اما اگر تصمیمت برای موندنه ! میای باهام حرف میزنی واضح و روشن و میشی اون هم سفر خوبی که توی راه برات میوه پوست میکنه و گاهی جاتونو عوض میکنین :)
اینجای قصه فقط و فقط پریسا مهمه و تصاویر دنیای مطلوبش کلا جا به جا شدن...خانواده اش حالا تو اولویتن و اون دوستایی که تو سختیا کنارش بودن گام بعدی...
عده ی زیادی رفتن بیرون و دو سه نفر هم لب مرزن :) پس لطفا اگه فکر میکنین لب مرزین تصمیم با شما! خرجش یک قدمه با اراده ی خودتون به سمت مرکز دایره و یا خارج شدن از محیطش !
ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر، سلامت !
.....
چیه این تنهایی خوبه ؟ این که برای خوشحال بودنت احتیاج به حضور افراد خاصی نداری قطعا اگه باشن خوشحال تری اما نبودشون طوری نیست که تو بلد نباشی خوشحالی کنی .
این که کارهای کوچیکی که همیشه دوست داشتی رو انجام میدی بدون این که نطر دیگران رو بخوای... توی کوه به پای خودت میری هرجا دلت خواست میشینی و هرجا هم نخواست برپا میزنی ...هرچی دلت خواست می خونی ...
میدونی ی طورایی انگار با خودت دوست میشی و مغزت میشه ابزار خوشحالی پریسا برای کنترل جسمت ...