رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

بعد از سال ها احساس برنده بودن دارم. احساس رضایت از عملکردم. طول کشید خیلی بابت خیلی چیزا غصه خوردم. ولی الان احساس برنده بودن دارم. خوشحالم که اتفاقا اونجوری که من براشون زجه زدم جلو نرفتن. خوشحالم که با یه ادمایی قطع ارتباط کردم. و خوشحالم که تو خودم کنکاش کردم. گشتم و گشتم و گشتم و به یه صلح و شناخت نسبتا خوب درونی رسیدم. طول کشید اره خیلی طول کشید. 

امروز وقتی اون ادم جلوم نشسته بود به شدت احساس میکردم که مفلوکه. به شدت برام کوچیک بود و بسیار متفاوت از ادمی که قبلا میشناختم. کسی که فکر میکردم دوسش داشتم. اصلا نمیتونم خودمو الان کسی تصور کنم که دوسش داره. این خوشحلم میکنه. عمیقا خوشحالم. عمیقا خوشحالم. عمیقا. اون ادم برام مصداق ادمی بود که خودشو زده به خواب و نمیخواد بیدار شه. خیلی بیشتر از من با خودش درگیره. خیلی! و عجیب تو این درگیری گیر کرده. 

سال های زیادی رو حس میکنم هدر دادم. اما از وضع الان خوشحالم. بهای سخت، اشتباهای زیاد و عدم خوشحالی و نیافتن شادی چیزیه که تو این سال ها بهم گذشته. 

اما هستم، کنار خودم هستم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۷:۰۲
پریسا

قصه‌ی آدم‌ها 
با آنا توی اتوبوسی که از مونیخ میرفت لیوبلینا آشنا شدم. دختری لطیف با خنده‌های عمیق و دید جامع به مسائل. 23 سالش بود و ارشد ویولون میخوند، خودش می‌گفت وقتی به آدما میگم بهم می‌خندن. اما راضی بود و این رضایت توی همه‌ی صحبت‌هاش نمایان بود. برام میگفت که جامعه‌ی موسیقی کوچیک لیوبلیانا خوب نیست، میگفت حس خوبی نداره تو گروه‌هاشون چون نمیذارن پیشرفت کنه. اینه که برای یه مدرسه و اجرای تابستونی به برلین رفته بود. داشتم بهش برای علاقش حسودی می‌کردم که گفت من دوست دارم ریاضی درس بدم و اینجا نمیذارن، میگن چون رشتت ریاضی نیست در حالی که من دبیرستانم خیلی خوب بودم. میگفت دوست دارم چند بعدی باشم. این اولینموردی بود که من میدیدم اهل هنره اما دوست داره ریاضی هم کنارش ادامه بده!
نگاهش به دین و خدا و مسیحیت هم درست مثل یک جوان ایرانی مسلمان بود وقتی متوجه میشه که جامعه خیلی چیزارو بهش القا کرده و این شاید اون چیزی که می‌خواد نیست. این شباهت‌ها من رو به وجد می‌اورد. با تمام دوری و فرهنگ‌های متفاوت خیلی بهش احساس نزدیکی می‌ردم. انگار که چندساله می‌شناسمش، انگار که یه دنیا رو پشت سر گذاشتیم. 

روز دومی که لیوبلیانا بودم، برای گشت کوتاهی توی شهر همراهیم کرد و توی خریدایی که داشتم کمکم کرد. بهترین بستنی فروشی شهر رو معرفی کرد که بریم بستنی بخوریم. تنها چیزی که اصلا اهمیتی نداشت انگار طعم بستنیه بود، من اصلا اونو یادم نمیاد! حتی این که چه طعمی خوردم، خوشمزه بود یا نه؟ ولی چیزی که یادم میاد لطافت و قشنگی این دختر نبش یه خیابون تو مرکز شهر بود. یا باد ملایمی که شال دورش رو تکون می‌داد. 

آنا منو برد به یه منطقه‌ای از شهر که هنرهای گرافیتی و نقاشی‌های مدرن روی دیوارهاش بود. همه جوره. برام تعریف کرد که خیلی از این‌ها در اعتراض به دولت حاکم اند. از وضعیت سیاسی اونجا گفت و صحبتمون کشید به دولت و سیاست و این‌ها. چیزهایی که می‌خواهیم و چیزهایی که داریم. بهم گفت که راجع به ایران و مسلمون‌ها کتاب "الموت" رو خونده و ازین که من نخونده بودم تعجب کرد!


آنا برای من تکه‌ی گمشده‌ی تصویر پازلی که از لیوبلیانا و اسلوانیا داشتم شد. همین قدر قشنگ و دل چسب.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۳۸
پریسا

برای رسیدن شوق دارم. شوقی برای چیزی که کمی به دلم جوانه زده. شاید نرسم. شاید نشه. اما دارم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۲۵
پریسا

دارم سعی میکنم به خودم کمک کنم. میخوام رو راست باشم با آدما، بسته دیگه ملاحظه. دیگه میخوام فقط خودم مهم باشم. مسیری که شروعش کردم و هنوز تموم نشده. هنوز تو این راستا کامل نشدم. 

میدونی چیه؟ چندروزه بد رو مخمه که میمیریم، نمیدونیم کی ولی حتما یه روزی میمیریم. و من طاقتشو ندارم دیگه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۴:۱۷
پریسا

چرا بعضی وقتا فکر میکنم من یه آدم عادی ام مثل بقیه و حق خوشی دارم؟ کی بهم این حرفو زده؟ کی بهم قول داده یه روزی تو زندگیم معجزه میشه که اینجوری با انگیزه براش جنگیدم تا الان؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۵۰
پریسا

چگونه به پایان میرسیم وقتی که هنوز آغازی آنطور که باید نداشته ایم؟ به سمت پایان برنامه ریزی میکنیم وقتی از آغاز غافلیم؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۱۸
پریسا

نمیدونم کیی از دست این احساسات بی فایده خلاص میشم. 
باید سرمو شلوغ کنم باید درگیر کار بشم باید دور و برم شلوغ باشه تا انقدر اذیت نشم. باید بتونم اروم باشم. باید باید باید. این وضع خوبی نیست. احساسات ریز و مشکلات کوچیک حالمو بد میکنن هی. تمام زندگیمو گرفتن. شاید هیچیم نیست. شاید دارم تلقین میکنم و واقعا هیچیم نیست. کی میدونه؟ نمیدونم. نمیدونم . نمیدونم. زمانم رو نمیتونم کنترل کنم. کارامو نمیتونم کنترل کنم. باید منظم تر باشم. چرا صبحا انقدر دیر بیدار میشم؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۹:۰۶
پریسا

دلم می‌خواد دور خودم یه نقاب بکشم و فاصله بگیرم از خودی که دنیا بهم القا کرده باید باشم، از آدم‌هایی که چون دوسشون دارم دردشون باعث دردم می‌شه و از آدم‌هایی که حضورشون آزارم میده. تنهایی نعمت عجیبه که خیلی وقتا فراموشش می‌کنیم. کیارستمی بود می‌گفت آدم تو تنهایی آدم‌تره؟ راست میگفت. آذم تو تنهایی خودشه. برای کسی تلاش نمیکنه. برای به دست آوردن چیزی رنج نمی‌کشه، هی با خودش فکر نمیکنه که عقب‌تر از بقیه‌است. خودشه و خودش و دنیایی که بهش فرمانروایی می‌کنه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۴:۱۲
پریسا

صداها توی سرم میپیچن، برای رهایی از خودم لباس میپوشم اسنپ میگیرم و به جایی پناه میبرم که صدا نباشه. از مواجهه میترسم. از خودم میترسم. انگار که هیچ چی سر جاش نیست. باز هم مسیر پیچید به هم باز هم همه چی مثل کلاف های قرمز و زرد و آبی ای که هیچ وقت بافته نشدند، پیچیده به هم. 

باید از این پل بگذرم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۴:۳۷
پریسا

دیشب خواب دیدم توی خونمونیم و خونمون ترکیبی از همین جایی که الان هستیم و اون خونه ی کوچیک که تو کوچه تنگ بود و قبلا زندگی میکردیم. یهو یه صدایی اومد و متوجه شدیم ستون سمت چپ سقف تاب برداشته به پایین، میترسیدیم نمیدونستیم چیکار کنیم و انگار من فقط مهندس بودم و باید بلد میبودم. حس میکردم ستون لغزیده، ستون یه اتفاقی براش افتاده که تکون خورده و سقف اومده پایین. اگه ستون بود باید چیکار میکردیم؟ هیچ کاریش نمیشد کرد باید کل ساختمون خراب میشد تا بتونیم ستون رو تعمیر کنیم؟ نه نمیشد. تو این وضع هم که نمیتونستیم زندگی کنیم، میتونستیم؟ وضع بدی بود. آشفته حال و مضطرب و درمونده. چطور باید از خونه ای که تا اینجا رسوندیمش دل می کندیم؟ نمیشد.. کل ساعتای خوابمو بیشتر کردم تا بتونم مسئله رو حل کنم. یادم نمیاد دیگه چی شد. کانال رو عوض کردم و رفتم سراغ یه خواب دیگه، یه خواب دیگه که بازم ترس هامو به تصویر کشیده بود. حتی الان که فکر میکنم دقیقا همین خوابی که دیدم واقعیتش دقیقا پنج سال پیش تو ماه رمضون اتفاق افتاده بود. اون شب افطاری که رفتیم کتابخونه دانشجویی. همون شبی که سعت دوازده شب اون سوار ماشین یکی شد که فردی که نباید هم تو اون ماشین بود و فارغ از وضعیت من رفت. من دیشب همین خوابو دیدم ولی ادما فرق داشتن. چقدر عملکرد ذهنم ساده و بچه است؟ چرا هنوز اون مسئله رو فراموش نکرده؟ بابا بی خیال دیگه این همه مدت گذشته. 
خیلی ویرانم نه؟ خیلی آشوبم و کسی نمیدونه نه؟ چرا علی رغم تلاش هام از این ویرانی هنوز در نیومدم؟ چرا همچنان ادامه داره؟ 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۳:۱۹
پریسا