رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

فوتبال نمیدیدم، اساسا انقدر گاهی درگیر فلسفه زندگی شدم که فوتبال یا بازی های اینترنتی یا فشن و مد یا کلا هرچی که دغدغه ی خیلیای دیگه بوده برام اهمیتی نداشته، هیچ وقت ذوقی برای دیدن ی مسابقه یا گل زدن اون نداشتم. چرا یک دوره ای طرفدار استقلال بودم اما ازون عشقای نوجوونی  بازیکن و رجز خوندن برا همدیگه بود.

     دیشب اما اتفاق خاصی افتاد، فوتبال دیدم حرکات رو دنبال میکردم و انقدر خوب بود بازی ایران که چشمم جا میموند ازشون، این که شانسی گل حوردیم و میتونستیم مساوی کنیم و اینا همش به کنار، حتی این که ازدیشب همه دارن از تیم ملی تشکر می کنن و واقعا کیف کردن  از بازی هم کنار. همه ی ما یک چیزی رو تو بچه های تیم دیدیم و اون تلاش همگیشون برای برد بود برای بازی بود و برای بقا،  لحظه لحظه می شد تحسینشون کرد از گل هایی که بیرانوند گرفت تا اون لحظه ای که سه تایی افتادن تو دروازه که نذارن گل شه. عمیق ترین لحظه اون لحظه ای بود که فکر کردن گل زدن و اما نشد. 

    حالا فک میکنم فوتبال جذابه نه بخاطر نوع بازیش و فلسفه ی وجودیش که به خاطر اون دوساعتی که هشتاد میلیون نفر نشستیم و بازی رو دیدم که به خاطر خانواده ی حالا 9 نفره ی ما که بعد مدت ها روی خوشی بی دردسر با جلوی تلویزیون نشستن دید.  به خاطر تموم هیجاناتمون و به خاطر اعتمادی که به بچه هامون داشتیم. چی میشد همین دید رو به دولتمردامون داشتیم ؟ مطمئن بودیم که تلاش میکنن و با جون و دل لگد می خوردن که نذارن ببازیم؟ اون موقع حتی اگه ببازیم هم  بازم دوسشون داریم، اما اینطور نیست کسی به دولت و حکومت جمهوری اسلامی اعتماد نداره و هزار تا مثال نقض از دزدی ها و منفعت طلبی هاشون داریم حالا کاش اینجا تموم میشد اونا از فداکاری یک عده ی دیگه هم که شامل شهدا و دانشمندا و غیره میشن استفاده می کنن. 

    فوتبال دیشب نمونه ای بود از زندگی خیلی از ماها ایرانیا از تلاش های ما از سرکوب های ما و در نهایت از باخت ما...فوتبال جذابه چون نهایتا تیم ملی خبر میده از سر درون ملیت یک کشور، از اونن کفش های تحریم شده( که مردم ش نقشی توش ندارن و یک عده احمق باعثش شدن) تا اون تلاش ها و جان فشانی ها و حتی استرس هایی که عملکرد همیشگیت( سردارآزمون)  رو تت تاثیر قرار میدن. از اون استادیومی که نصف ملیت مون اجازه رفتن بهش رو ندارن تا همون استادیوم تو کشور دیگه ای که حالا  اکثریتشون از ایرانن. ازون بازیکنای خوبی که یا متولد ایران نیستن و یا برای باشگاه های دیگه بازی میکنن و حالا تو تیم ملی جون و دل میذارن تا  داوری که به اسمش و حرکاتش افتخار می کنی...

     همه ی ما ازدیشب احساس مشترک داریم ، احساس غم و شادی با هم، احساس وجد و غرور با هم...نهایتا همون احساس عمیقی که دلمون رو قرص میکنه و باهم مهربون ترمون می کنه ..   

جای مردان سیاست بنشانیم  درخت تا هوا تازه شود...

(اشاره ای نمی کنم به حال خوبی که با صحبت راجع به فوتبال با شخص تو میتونست بهتر باشه ! )  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۰۱
پریسا

ی وقتایی تو این دوره ی درهم و برهم الانم به این فکر میکنم که اگه یکم دیگه این وضعیت رو ادامه بدم احتمالا به این دلیله که ازین فاز خوشم اومده، این فاز که همه ی کارا رو جذاب میدونی و براشون احترام قائلی و به خودت افتخار میکنی که تک بعدی نیستی و خوشحالی که داری صبر میکنی  و از بقیه که کورکورانه دارن میرن جلو بهتری ! 

انگار ی مرزی داره ی مرز باریک که باید  تیز و بز باشی که بتونی پیداش کنی، درجا مچشو بگیری و بگی بسه ! 

داشتم جزوه هایی که فاطمه بهم داده بود رو می خوندم و راجع به آدم های شهودی و ادراکی دقیقا همینارو نوشته بود ! 

هجوم زیاد فکر !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۰۰
پریسا

از روزی که فکر این اومد تو  ذهنم که باید ادم کتابخونی بشم، شاید هشت نه سال میگذره و من هنوز به اون جایگاه نرسیدم، اما بیشتر از هر وقت دیگه ای میل به خوندن و سر در آوردن دارم الان ...

     "ده روز با داعش" نام کتابی است نوشته یورگن تودنهوفر خبرنگار آلمانی که تجربه ی خوبی در مصاحبه با آنچه که تحت عنوان ترریست هست دارد. کتاب چندین فصل است و با مقدمه ی نه چندان جذاب نظرات نویسنده راجع به داعش و غرب شروع می شود،  فصول اول طوری پیش می رود که انگار یک مسلمان  از نوع ایرانی اصول گرایش آن را نوشته و یا حداقل دستور نوشتن آن را داده ُ چرا که جانب داری و مخالفتش با غرب ُ آن بی طرفی و حرف همه را باید شنید که ادعا می کند را در خود نگنجانده است .

در فصول بعدی  صحبت های مقدماتی اش را با یکی از اعضای جبهه النصره که از داعش جدا هستند آغاز می کند. اسلام از نظر این مجاهد اسلام جذابی است، همان اسلامی است که برای من مهربان و بخشنده است و در عین حال به جهاد هم اعتقاد دارد.  گفت و گو های بعدی با "ابوقتاده" از پیکار جوهای آلمانی داعش است که نویسنده او را از فیس بوک پیدا میکند، صحبت ها حول داعش انگیزه هایش و هدف خبرنگار برای رفتن به آنجا صورت می گیرد و تلاش دو طرف جذب اعتماد یکدیگر است. ابوقتاده نه یک جانی است و نه یک انسان خل وضع !  او جوانی اهل فکر غربی است که مسلمان می شود و بعد انجام فرایض اش در آلمان برایش سخت به  نظر می آید تا انجا که با داعش و ایدئولوژی های آن آشنا  می شود . در این میان یورگن تودنهوفر موفق می شود با مادر ابو قتاده هم مصاحبه کند. با همه ی این ها او هنوز مادر است و نگران پسرش! در نهایت با امان نامه ی ابوبکر بغدادی که یورگن و همراهانش در امان هستند و می توانند در مناطق تحت سلطه ی داعش  تردد کنند با موفقیت صادر می شود و آن ها سفری جدید و  خطرناک را آغاز می کنند.

اعتراف میکنم ازین جای قصه به دلیل تازه بودن و شنیده نشدنش برایم جذاب بود. آن ها به ترکیه می روند و سپس  راهی سوریه می شوند. با اعضای داعش دیدار دارند و زندگی در رقه و موصل را توصیف میکنند با آن ها به خوبی برخورد می شود، هر نوع غذایی برایشان سرو می شود و اجازه ی  صحبت با افراد مختلف را دارند. تمام تلاش داعش بر این است که ثابت کند اسلام دین حق است و زندگی به خوبی در این شهر ها رواج دارد، گرچه هواپیما ها و پهباد ها مدام بالای سرشان در رفت و آمدند. به نوشته ی او خانه های زیادی ویران شده اند و غیر نظامی های زیادی توسط امریکایی ها بمباران شده اند. داعش  برای خودش تشکیلات دارد از پلیس راهنمایی گرفته تا بیمارستان ها و پلاک های روی ماشین ها، همه شمایل پرچم داعش و آرمان هایش را به خود گرفته اند. آن ها به مسیحیان اجازه ی زندگی در شهر را در صورت پرداخت جزیه داده اند و لکن آن ها از شهر گریخته اند. همه ی مسلمانان باید زیر پرچم اسلام بروند چرا که اسلام دموکراسی را بر نمی تابد و نمیشود که قوانین انسان را جایگزین قوانین خداوند کرد، همه چیز باید مطابق گفته ی خداوند اجرا شود، شیعیان و ایزدی ها مرتد به حساب می آیند، آن ها قبرپرست و مشرکند و باید اعدام شوند.

 دنیایشان برایم جذاب است و گاهی نوشته ها این فکر را برای من ایجاد کرد که چقدر من به اسلام معتقدم و چقدر مانند داعش آن را جدی میگیرم؟ آن ها معتقدند خدا با آن هاست و با تعداد کم   توانسته اند وسعت زیادی را تصرف کنند و این را قطعا کمک خداوند می دانند همانطور که اوایل اسلام بود، امید بسیار زیادی به پیروزی دارند. اما حقیقتش این است که خیلی از جنبه های دین را برای خودمان و به نفع خودمان تغییر میدهیم. با این وجود حتی آن ها هم درست کار نمیکنند. همه ی ما روایت های مختلفی از دین برداشت کرده  ایم و انقدر ظرف انعطاف آن زیاد است که می شود روی هر چیزش حتی همجنس گرایی هم بحث کرد.

 این که  چه اتفاقی می افتد که تعداد زیادی از  غربی ها به داعش می پیوندد باید موضوع جالبی باشند، از بی بند و بار ی خسته اند؟ زندگی برایشان کسل کننده است؟ افراطیون بی دینی هستند؟ یا دیوانه هایی که داعش را فرصت خوبی برای انتقام می بینند؟ 

تودنهوفر کتاب را با نامه ای سرگشاده به ابوبکر بغدادی تمام می کند و از او برای سفر سلامتش به آنجا تشکر میکند، اما  صراحتا مخالفتش را با کار های او و انچه از اسلام به نمایش میگذارد اعلام میکند، می گوید که بغدادی به جای اسلام ضد اسلام را تبلیغ میکند و هیچ شناختی از اسلام ندارد، به پیکار جوهای غربی هم پیشنهاد می کند باز گردند و خود را معرفی کنند تا با آنها به عدالت برخورد شود.

نهایتا کتاب روایت ساده و صادقانه ای به نظر می  رسد که داشته باشد و خواندن آن کمترین فایده اش باز نگری  دین  داری خودمان است. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۹
پریسا

خواب ؟

     چرا  انقدر خواب برای من نقش مهمی داره ؟!

     پریشب خواب میدیدم که طی اتفاقاتی  پدرم رو از دست دادم و  وقتی بیدار شدم  ازین که دیدمش بی نهایت خوشحال شدم.

شب گذشته خواب دیگه ای نسبت به اشتباه یکی از عزیزام دیدم و با گریه از جام بلند شدم و دوباره وقتی بیدار شدم مشعوف شدم از اینکه خواب بودم ....

     همیشه همینطور بوده همیشه پای خواب هایی در میون بوده که نمیدونم از کجا میان و یا چشونه ، خب آره یک سریشون رو می فهمم ، اما توجیهی برای بقیه ندارم ...شاید برای اینه که مسائل عاطفی تا مدت ها برای من حل نشده می مونن 

     انگار که من دو تا دنیام ، یک دنیا صبح تا شبم و یک دنیا یک جای دیگه که با چشم خودش همه چیو میبینه مثل خواب الان بعد ظهرم که آشنایی رو بغل کرد و سعی کرد بهش بگه تو اشتباه کردی این کارارو کردی ، اما توروخدا بیا این قضایا ر برای من حل و فصل کن و با من دوست بمون ، یعنی دتایلی که تو خواب داشتم به اون دوستم از ناراحتیم می گفتم که اگه به یک روانشناس بگم خیلی راحت پته مو میریزه رو آب ، وقتی بیدار شدم هنوز تحت تاثیر فضای خواب بودم ، با خودم فکر میکردم خب آره اتفاق توی خواب باید بیفته ، و داشتم به این که به دوستم پیام بدم فکر میکردم اما یکم صبر کردم و یکم اون فرد رو برای خودم مرور کردم ، متوجه شدم که ای بابا ، شخصیت عزیز مهربون خواب من خوب نمی بینه مسائل رو ، دیدم که یکی دوبار همین قدر مهربون رفتم جلو و جواب نداده ، چیزی که اون پریسا درونیه نمی فهمه ، اینه که آدما دنیا رو مثل اون نمی بینن ، درکشون از مشکلات مثل اون نیست و همه چی انقدر ساده حل نمیشه که اگه اینطور بود شخصا ترامپو بغل می کردم و می گفتم حاجی قربون شکلت برم و بیا بس کن این کدورتا رو ..( لازمه بگم صحبت با اون دوست نامبرده از تابو هاست و به این راحتی نیست ، مگه نه پری بیرونیه هم این کارو می کرد )

    حالا  اومدم به اون پریسا هه بگم که آخه رفیق ، تو که اینطوری به من کمک نمی کنی ، میشه لطفا بذاری راحت باشم ...؟

میگی چیکار کنم الان ؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۹
پریسا

    بهش میگم دوس ندارم کارارو زود شروع کنم ُ میگه خب این که اهمال کاری نیست ُ این دقیقه نودی بودنه ُ اصلا نمیدونم چرا باورش می کنم و دقیقه نودی بودن برام اوکی میشه ..

    راستی ! من ی ادم دقیقه نودی ام ُ کارام رو انجام میدم معمولا ولی اخرین لحظه کیفیت کارمم بد نمیشه ، یعنی خوب هم میشه ...ولی عالی نمیشه ..به نظرم ی مدت دست از مبارزه باید بردارم و حواسم به خودم باشه ، همیشه که بد نیست ، ادم هایی مثل من حداقل وقت انجام خیلی کار های دیگرو دارن و وسعت شناختشون از دنیا بیشتره ...اما باید بتونم از اون 89 دقیقه ی قبلی نهایت استفاده رو بکنم که خب بعضی وقت ها فقط پرتی دارم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۸
پریسا

بعضی وقت ها برای خودم غصه می خورم که کاش مثال فلانی ها  توانایی یک راست و مستقیم جلو رفتن در مسیری که برای من تعریف شده را داشتم ! اما افسوس و صد افسوس که نه ! 

همین هم باعث این حجم از وسواس درونی م شده .

دیروز برخوردی با یکی از دوستام داشتم که خیلی مستقیم و خوب درسشو تا الان خونده و بعدم ارشد مستقیم رفته  و با هم درس می خونن . کم نیستن اینجور آدم های موفق جامعه پسند ، اما واقعا موفقن ؟ آدم هایی که تو شش سال گذشته سر جمع بیست نفر هم به زور به آدم هایی که میشناختن اضافه نشده و یا هیچ کار اضافه ای تو این چند وقت نکردن ؟! 

سوال اساسی ای که پیش میاد اینه : " آیا ادم های این چنینی بعد از فراغت از تحصیل سراغ اون ارزش هایی که ماها دوست داریم میرن ؟ یعنی مثلا جامعه ، کتاب ، آینده و ارزش براشون دغدغه مییشه ؟ "

جواب این سوال فک میکنم خیلی به آدم ها بستگی داره ، اما من فکر میکنم به جز چند تا استثنا یحتمل بقیه رو میارن به زندگی روتین و آدم آهنی وار و بدون هیچ تجربه ی دیگه ای ، فکر می کنم بعد از چند وقت ذهناشون بسته تر از الان میشه و تفکرشون برای دنیا گاها خطرناک ، می شن همون آدم هایی که درکی از سایر آدم ها ندارن و  علیه شون حکم های بی رحمانه و تهی مغزانه صادر می کنن ..

پس راه خودم رو خیلی بیشتر از زندگی های این مدلی قبول دارم ، الان فاصله دارم خیلی و خیلی از ایده آلم اما اون دست نیافتنی نیست و بالاخره ی روزی خودش رو بهم نشون میده !

این حرفا برای اینه که بیایم و انقدر خودمون رو برای یک سری آرمان که جامعه و آدم هایی که جهان بینی  محدودی دارن برامون ساختن ، سرزنش نکنیم . بیایم و خودمون و اهدافمون رو قبول داشته باشیم و توی این راه نا امید نشیم ..خسته شاید اما نا امیدی بی دلیله ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۷
پریسا


    فک می کنم باید کم کم استراتژی حمله رو پیش بگیرم و تا جایی که می تونم تو تصمیمات حمله کنم ! یعنی نقزه مقابلی که الان هستم ...

مثلا وتی می خوام تصمیم بگیرم و اطلاعات نسبی ای ازش در آوردم ُ یه زمانی به خودم بدم و بگم آها ! پرتاب !!! و حمله کنم ..هرچه باداباد 

مثلا بگم که ۶۰ ثانیه وقت داری انتخاب کنی ! ۶۰ ثانیه طلایی ! 

     اساسا موضوع اینه که چیزی به اسم تصمیم خردمندانه وجود نداره که انقدر مارو درگیر کرده ...اگرم باشه لابد ملاک هاش تو ذهن ادما فرق داره ! برای من تصمیم خردمندانه اونیه که همه ی جنبه ها یعنی \ول و رضایت شغلی و خونواده وو اجتماع ازش سود ببرن ُ در غیر اون صورت اون تصمیم با خرد پول گرفته شده اگه مثلا فقط به پولش فک کرده باشی !‌

پس چی شد ؟ اطلاعات (اینم کوتاه باشه ) انتخاب ۶۰ ثانیه ای ! حملههههههه !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۶
پریسا

     امروز به این فکر میکردم که شاید اصلا رویای من از بچگی مشخص بوده و همونی بوده که بهش فکر میکردم ، فقط یهو وسط راه از ترس فقر و سختی راه مثل بزدلا کنار زدم و هی خودم رو با بقیه سنجیدم ..مثلا اگه یکی گفته تو این راستا پولی به دست نمیاری و یکی دیگه گفته خب کارت چی میشه و یا این که مثلا تحصیلات آکادمیک به چه درد می خوره هی و ذره ذره از ارزش اون رویای پس ذهنم کاسته شده .. و حالا انقدر کم شده که نمی تونم حتی ببینمش ...ی هاله هایی ازش هست اما نمی دونم رشته ی اتصالم بهش کجا  بوده و براش چی کار می تونم بکنم ؟

     فک کنم دوس دارم یک تغییری بکنم و باید به این دوست داشتنم احترام بذارم ، مثلا اگه دلم خیلی با عمران خوندن نیست ، خب چرا خودمو مجبور کنم ؟ اگه عمران اونی نیست که خوندنش قراره بهم هیجان بده پس ارشدش چی رو می خواد توی من عوض کنه ؟

    تو این مدتی که تقریبا هیچ کاری نکردم و هیچ راهی رو انتخاب نکردم مدام به کلا و از بیخ و بن تغییر دادنه فکر کردم . چرا ؟؟ چرا باید از بیخ و بن تغییر بدم فضامو ؟ این حس از کجا میاد ؟ از تحت تاثیر قرار گرفتن ؟ از جو گرفتن > از تله ذهنی ؟؟ این رو از کجا میتونم بفهمم ؟؟ کی میتونه بهم بگه کجای وجودم و چیه که داره میگه تغییر کن ؟ چیه که انقدر تحول رو دوس داره و نمی تونه اروم بگیره ؟؟ 

حس میکنم واضحه اما من چون غرقشم نمی بینمش ...نکنه قراره تا اخر عمر همین مدلی بمونم ؟ 
میرسه اون روزی که همه چی سر جاش قرار بگیره ؟ که ما آدما حرف هم رو بفهمیم و هرکی تو جایگاه خودش باشه ؟ ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۵
پریسا

چی میشه که به سمت چیزی اشتیاق پیدا می کنیم ؟  واقعا اکتسابیه یا ژنتیکی ؟ مثلا باید بپذیریم که : 

                   هر کسی را بهر کاری ساختن     میل آن را در دلش انداختن ؟

اگه که اینطوره چرا خیلی از ادم های موفق با فاکتور های موفقیت امروزی ُ گذشته ی کارشون رو از پدرانشون دارن ؟ چرا مثلا همایون شجریان خوب می خونه و احسان خواجه امیری هم ؟ چطوریه این میل ها ؟ چرا اونایی که حرفه های  پدرانشون رو ادامه میدن موفق میشن ؟ خب آره ! زمینش آماده است ... اما دیگه چی ؟ یعنی اگه مثلا  من جای دیگه و تو شرایط دیگه ای به دنیا میومدم بازم همینایی که الان دوس دارم رو دوست می داشتم ؟  شاید ما آدما واقعا لایه های پیچیده ای داریم که باید هزار تا پرده رو کنار بزنیم تا پیدا کنیم اون میلی که ی روزی خدا  قلپی انداخته تو دلمون ...یکی از اون  پرده ها  کمبودا و تله های ذهنیمونه .. باید اونا رو  پیدا کنیم و اون چیزایی که اشتیاقمون بهشون ناشی ازون تله هاست جدا کنیم ..مثلا من خیلی  به فکر اطرافیانم هستم ُ پس یعنی باید برم ی خیریه ی خفن بزنم و برم جلو ؟ گمون نمیکنم ..چون وقتی بر میگردم  و عقب رو خوب کنکاو می کنم می بینم  ریشه اش مثلا درد و دل مادرمه تو بچگی ! این یعنی چی ؟ یعنی من باور کنم ؟ فک نکنم ... ! چون یحتمل وقتی این کارو کنم و برگردم عقب رونگاه کنم لجم می گیره که چرا   همچین چیزی هدف منو ساخته ! 

ی چیزی باید من رو فارغ از خوانوادم سمت خودش جذب کنه و من رو خوشحال کنه !‌

راحله که به نظرم هوشمندانه بسیار عمل میکنه و الان دقیقا جاییه که باید باشه ُ شروع کرده بود نظرش رو راجع به آدم های موفق می نوشت و این که چرا احساس می کنه اون ها موفق هستن ؟ و در نتیجه می خواست ببینه که چیه که اون آدم ها رو براش جذاب میکنه و بالاخره از همه ی اونا بفهمه که آقا بالاخره چی از جون دنیا می خواد ...

این جا برای من مثل یک صندوق چه است .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۴
پریسا

مردن ؟!

خیلی احتمالا چیز عجیبی نیست ُ به خودت میای و می بینی دیگه نفس نمیکشی و خیلی راحت می تونی از جسمت جدا بشی ! 

قبل از اون رخداد فیزیکی احتمالا بار ها و بار ها برامون اتفاق می افته که می میریم بار ها و بار ها حس میکنیم که ی چیزی ازمون جدا شده و دیگه تو مسیر قبلی نیستیم ُ حالا شما جای  قبر رو با جاهای دیگه زندگی عوض کن .

فی الحال که تو چهارمین خط از نوشتنم هستم سو سوی آرامش خودش رو به قلبم نشون داده و این یعنی راه روشنه و نوشتن قطع به یقین هنوز ازون چیزاییه که میتونی بهش اعتماد کنی ُ نوشتن برای شروع سخته ...نمیدونی چی بگی و می ترسی از رخ ندادن همه ی اون نقشه هایی که برای اینجا داری ...به خاطر همینه که اسم این وبلاگ شد این :

haphazard / adj

happening or done in a way that is not planned or organized

exa : a haphazard way /manner/fashion

درست مثل زندگی خودم که نمیدونم فعلا کجاش به کجاش ربط داره و درست مثل آینده ی خودم که نمی تونم براش تصمیم بگیرم ُ شاید عجیب و غریب باشه اما این اتفاقیه  که داره برا من رخ می ده ُ می دونم خیلی ها به مسیری که میرن اطمینان ندارن ُ اما اونایی که همه چیز دنیا براشون جذابه و انقدر خودشون رو غرق فکرا و فلسفه ی زندگی کردن و همه چی می خوان قطعا انقدر ها زیاد نیستن.

 

این جا می نویسم ..از تموم اون اتفاقا و فکرایی که میتونه روز ها از کار و زندگی بندازتمون ..از تموم خیالاتی که میاد تو ذهنم و به خاطر سازگاری و توجهی که به بقیه دارم سانسورشون می کنم ... چرا اینجارو انتخاب کردم ؟ خب کجا ؟! وبلاگ راحله رو مدت هاست دنبال می کنم چون نوشته هاشو دوست دارم ..حالا فک میکنم اگه کسی نوشته ها و بعدش من دغدغه اش باشیم میاد اینجا و می خونه ُ اینجا بیشتر نوشته هان که مخاطبشون رو پیدا می کنن ُ ویژگی ای که اینستا نداره ..چرا که هزاران نفر رو فالو میکنی چون می شناسیشون یا هرچی  و بعد مستقیم خبرشون می کنی که بیا و بخون و حتما همرو بخون . اینستا ! بیشتر از هر وقت دیگه ای ازش احساس انزجار دارم ُ شاید همه مثل من نباشن و محیطش رو مثل من نبینن ... اما من نمی تونم مدیریت کنم این هجمه از اطلاعات بی مورد از زندگی مردم و دغدغه های اجتماعی و رویا های شخصی و غیره و غیره که زهنم رو از کار میندازن . این هم یحتمل مرتبطه با تیپ شخصیتی م ...می خوام اینجا یکم خلوت کنم و دور اشم از اون فضای های شو آف ! قطعا ی وقت هایی میام اینستا و پست هم میذارم و دور هم کیف  هم میکنیم و جواب ابراز علاقه های الکی همو میدیم . اما اونقدر ها دیگه روش متمرکز نیستم و حواسم به کارهایی که می کنم نخواهد بود چون به هم ریختگی و افسار گسیختگی اطلاعات دیگه شده از ویژگی های اون جا !‌

اگه نوشته و فکری دیدین که برا شما هم جای بحث داشت ُ حتما بهم بگین قطعا می تونیم به هم کمک کنیم !‌

                                 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۲
پریسا