رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

این حس که باید اینو تموم کنم که اون یکی رو دنبال کنم تموم وجودمو انگار داره آزار میده. عصبانی ام ناراحتم و استرس خیلی زیاد داره اذیتم میکنه. از یه طرف حس بیهودگی که اینو باید تموم کنم. از یه طرف حس مجبوری و این که اگه نتونم اون یکی رو دنبال کنم چی؟ تهش چی؟ با همین وضعیت میخوام زندگی کنم؟ خدا میدونه.  

حس ناتوانی میکنم. تناتون برای مدیریت گذران زندگیم. ناتوان برای زندگی کردن. شوقی برای غذا خوردن ندارم. هر کار کوچیکی مربوط به زندگی داره برا تبدیل میشه به یه مشکل بزرگ. به یه مشکل غریب. از صبحونه خوردن و غذا درست کردن بگیر. تا درس خوندن تا دوست پیدا کردن تا پول دراوردن و ورزش کردن. همش برام سخته. برام سخته که حواسم به همه چیز باشه. برام سخته که بخوام با بودجه ی محدودی که دارم همه چیز رو مدیریت کنم. 

بزرگ شدن این بود؟ مثل این که اره. احتمالا اینا برای همه سخته و اونا انرژی شون رو از جای دیگه میگیرن. مثلا ز انرژی ش رو از دوست پسرش و زیباییش میگیره. مثلا الف از بودن خوائش اینجا. مثلا نون و ف از وجود دوسپسرشون. انگار به نیروی محرکن اینا برای این کخه تو رو برای زندگی کردن هل بدن. تنهایی همه ی اینا سخته. انگار یکی باید باشه که هلم بده و باهام فعالیت هارو ببره جلو. اما نمیره. اما نیست. اگرم باشه موقته. اگرم باشه نمیاد که بمونه. و چقدر به حضور این یک نفر ادم در زندگی نیاز دارم. چه قدر از گفتن این اتفاق ساده میترسم. چقدر گفتن این سخته که اقا من تنهایی خودم از پس همه ی کارای زندگی برنمیام....

من تنهایی از پس همه ی کارها برنمیام....

دلم میخواد با عشق و علاقه ی تمام کارم رو بکنم. به انگیزه ای یه نیرویی چیزی بکشدتم بیرون از این کرختی که درم بیاره. دلم میخود پول داشته باشم. پول داشته باشیم. کول باشیم کارای عجیب و هیجان انگیز بکنیم. منم دلم شهرت میخواد منم دلم... این زندگی چیه واقعا؟ این همه تلاشم برای این که ازین زندگی یه چیزی بسازم چیه؟ این اجباری که باید تاثیر گدار باشم و تو زندگی کاری کنم که حتما خوب پیش بره. که حتما یه خدمتی به زندگی کرده باشم از کجا میاد؟؟؟

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۱۷
پریسا

دیشب الف اومده بود پیشم. الف سه سال از من کوچیک تره، تقریبا هم سن منی که اومده بودم المان. الف توی این دوماهی که آلمان بوده خیلی جا افتاده، خیلی معاشرت میکنه خونه ی بزرگ یه خوابه داره . با ادما دوست شده و میره دیت. من اما این مدلی نبودم من وقتی اومدم درگیر بودم من انگار همیشه درگیر بودم و انگار هیچ وقت این درگیری درونیم تموم نشده. من وقتی اومدم میخواستم تغییر رشته بدم. من وقتی اومدم سه ماه بعد کرونا شد و بسیار ترسیدم بسیار در خودم فرو رفتم و انگار بعدش سریع بزرگ شدم. من وقتی اومدم دلم شکسته بود. بی کس بودم و کسی رو نداشتم. الف خانواده اش مونیخن. الف اینجارو خیلی راحت تر پذیرفته. الف وضعش از من خیلی بهتره و تمام مدتی که اینجا بود داشتم خودم رو سرزنش میکردم. میگفتم تو هنوز حتی بعد سه سال هم مثل اون نیستی...

و صبح باز هم از زندگی ترسیدم از این که زندگی اونطور که باید پیش نره و از اینکه من نتونم درست حسابی تغییر بدم... 

و اینکه چقدر هنوز باید تلاش کنم و واقعا کاش یه راهی پیدا کنم که پول بیشتر بیاد تو زندگیم....

من میترسم من عمیقا تنهام. و من دیده نمیشم....

ترسهایی که این روزها باهاش دست و پنجه نرم میکنم. کارهایی که براشون تلاش میکنم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۰۱ ، ۱۴:۱۳
پریسا