پایانی
جمعه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۲، ۰۳:۰۱ ق.ظ
میم به پایان رسید و من حالا از همیشه تنها ترم... از همیشه تنها ترم ولی پنیک نکردم. سعی میکنم زندگی کنم. گرچه کل امروز رو خواب بودم. هیچی ندارم الان تو زندگی. نه دوستای زیادی نه فعالیتی و نه سفری. همه دوستای میم بودن. همه چی با میم شروع میشد و میم با من خوشحال نبود. این اواخر من هم خوشحال نبودم. گرچه جاش هنورم درد میکنه. سختیش مثل دفعه های قبل نیست. یکهویی و انفجاری نیست. قراره ذره ذره و اروم اروم تمومم کنه.... باید همه چی رو از اول پیدا کنم. باید دنبال دوست بگردم. جامعه بسازم...فعالیت بسازم... این دفعه واقعا باید اینکارارو کنم.... چی میشه؟ نمیدونم. طاقت میارم که ازش نخوام برگرده؟ نمیدونم. میدونم که خیلی چیزا جلوی رومه که باید انجام بدم. خیلی کارا...
۰۲/۰۶/۱۰