رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

باید یه بار دیگه به دخترک درونم فرصت پرواز بدم. 

به مساخت دو در دویی که برای خودم و کارهام درست کرم نگاه میکنم. به جایی که شده نقطه ی امن زندگی این روزها. نمیتونم باور کم روزها تو همین حالت اینجا بشینم. باید به فکر خودم و زندگیم باشم. به فکر خوش گدروندن تنهایی. تنهایی زندگی رو دیدن و غیره. این نکته ی بدی نیست. حقیقتش اینه که تهش تنهاییم. نمیشه روی هیچ کس برای موندن حساب کرد. نمیشه. اینه که برای لحظه لحظه ی این زندگی مسئولیم. مسئولم. 

حالم خوشه. حالم خوش نیست. لحظه به لحظه متغیره. نمیتونم منتظر اتفاق خوشی که قراره بیفته بشینم. باید بسازم و برنامه بریزم و عامل خوش گذرونی باشم. باید حال خوش رو بسازم. 

از همین جا از این تیکه ی دو در دوی جهان که متعلق به منه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۹ ، ۱۷:۲۷
پریسا

دنیا دور سرم می‌چرخه و به تصویر خودم توی شیشه‌ی پنجره نگاه می‌کنم. 

حالا به جای دخترک همیشگی، زنی بالغ سراسر شور زندگی میبینم. زنی که می‌رقصه، می‌خنده و شاده. شاد؟ به چرخش سرم فکر می‌کنم. نه این شادی نیست، شاید بشه اسمشو مستی گذاشت. مست از زندگی‌ای که درون رگ‌هام جریان داره و حالا دیگه کسی جز خودم کنترلش نمی‌کنه.

فکر می‌کنم تا چند سال آینده مست باشم. و خوشا این مستی که درد رو قشنگ می‌کنه، که عقل رو روشن می‌کنه دل رو پرشور میکنه...

 

بیاید با من حدیث از مطرب و می بگین و راز دهر کمتر بجویید لطفا:)
چرا؟ 

چون که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معمارا رفقا!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۹ ، ۱۴:۳۳
پریسا

مسئله اینه که ذهن من هیچ وقت یا شاید به مقدار کافی مهندس نبوده. نتونسته بفهمه که چیزها ایده آل نیستن. زندگی ایده آل نیست شرایط ایده آل نیست و باید باهاش کنار اومد. از همون اول دنبال ریشه بودم و حل. هیچ وقت دنبال ساختن نبودم. 

بعضی وقتا مثل امروز که البته وقتی دور از همه چی نشستم و از ماجراها دورم با خودم فکر میکنم شاید واقعا زندگیم اونقدرم رنج نبوده. یا بوده و گذشته. یعنی میتونسته خیلی بدتر باشه. نمیدونم. خلاصه زنگانی روی دستانم باد کرده. 

باید ذهنم رو پرورش بدم باید بتونم خودم رو برسونم. 

خواب عجیبی دیدم . بچه داشتم داشتم توی خیابون راه میرفتم . حتی مطمئن نبودم بچه مال منه. تو بغلم بود تازه دندون داشت در میورد. چنگ میزد بهه بغلم. شیر می خواست. انقدر مکید تا شیر خورد. ارضا شدم. نمیدونم خواب رویای جنسی بود یا چی. ولی با خودم تعبیرش کردم اگه تو این شرایطی که نمیدونم حتی مال منه یا من اجازه بدم کارشو بکنه راضی میشم. کام میگیرم. نمیدونم. 

روز عجیبی بود. کنترلم روی حالم کم بود. ناگزیر بودم برای انجام. بر خلاف دیروز که خیلی هم خوب بود. زندگی عجیبه. 

شایدم رنج نیست. شاید موهبته. نمیدونم. 

قراره من یه روز مادر یه خونه بشم؟ قراره یه روز بچه دار شم؟ با این حالم میتونم؟ نکنه فقط برم توی مسیر چون باید برم؟ چون باید هدف تعیین کنم؟ چون باید مادر شم؟ 

میگدره این روزا هم و پسش روزای بهتر میاد. گرچه همیشه سخت بوده. اما همیشه روزای بهتر اومده. این روشنم میکنه. میگه تو مسیرم میگه دارم تلاش میکنم. میگه ممکنه برسم. 

نمیتون آینده رو پیش بینی کنم. این همیشه اذیتم کرده. نمیدونم چی میشه. نباید گیر بدم. باید زندگی رو روی حساب خودم بپینم. باید برم جلو . باید رو حساب خودم برم جلو. تهش پوچه . ته همه ی رابطه های بی سرانجام پوچه. تنها نقش یه رابطه همدم داشتنه مگه این که تعهد بدی که میمونی که بگی میخوم بمونم.. که این زندگی خوب میشه که با هم دنیا رو میشازیم. در غیر این صورت تو فقط همدمی. 

سرم درد میکنه. فکرم به هم ریختس. دارم میبافم به هم همه چی رو. نباید نباید نباید. 

نباید سخت بگیرم باید شل کنم. زندگی همینه. کارش نمیکرد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۴۳
پریسا

رام یکی از دوستان نازنین منه. که الان در مسیری که دوست داشته و استعدادش رو داره قدم برمیداره. چندروز پیش بهم گفت این قسمت پادکست رو مخصوص تو دراوردم و فلان. گفتم عه؟ مثلا گفتی پریسا رو میبینی مثلش نباش؟ گفت نمیشه که باید گوش بدی. حقیقتش اینه که به غیر از دو سه اپیزود اول پادکستش رو گوش ندادم. چندتا دلیل برای این کارم هست. یک این که باید علاقم باشه تا گوش بدم دو اینکه مدام میترسم خودم رو سرزنش کنم که چرا تو نرفتی سمت ادبیات و سه این که باید فکر کنم به غیر از حرف های جذاب حرفی و قشنگی و اوردی برای من به شخصه داشته باشه. 

بگذریم، این اپیزود که اومد شروه کردم گذرا گوشش دادن به امید این که اسم خودم رو بشنوم، شاید چون دوست داشتم جایی تاثیری تو زندگی کسی میداشتم یا این که دوستی باها برای ادمی که دوستمه مهمه. اما همون اوایل پادکست اسم فرزاد بیان رو شنیدم یکی از دوستان رامین که چند وقتیه توی فضای مجازی اینفلوئنسر شده و اوایل کاراش واقعا خلاق بود اما از یه جایی به بعد من با دانشی که از تولید محتوا داشتم متوجه شدم داره میره سمت زردی. البته الان نمیدونم زرد هست یا نه خیلی وقته دنبالش نمیکنم. اما نکته ای که می خوام بگم اینه: چرا اسم فرزداد رو برد ولی تو اپیزود اول وقتی شروع داستانش با کتاب رو میگفت اسمی از من که شروع کننده ی این اتفاق بودم نبرد؟ نه اشتباه برداشت نکنید هدفم این نیست که بگم وظیفشه یا اگه من نبودم فلان نمیشد نه. اگه من نبودم یه طور دیگه راهش رو پیش میبرد. سوال اینه که چرا اونجا من ناشناس بودم و اسمم مهم نبود اما اینجا اسم فرزاد توی یه مکالمه اورده شد؟ بله عزیزان. دلیلش معامله است. با هدف این که اگه اسم ببره احتمال معرفی شدنش بیشتره. و این یعنی معامله و بازی که ادم ها با داشته هاشون میکنن. 

سوالم اینه که کی من این معامله رو یاد میگیرم؟ که بتونم خودمو خوب پرزنت کنم؟ ویژگی هام رو غلو کنم و باهاش ارتباط بگیرم؟ و کی میرسه زمانی که همه ی این هارو پوشالی نبینم؟ یعنی این جار زدن ها و من خفنم خفنم هارو؟ منم که میخوم دیگران خفن ببیننم. پس چرا انقدر خودمو و رفتارم رو جاج میکنم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۱۳
پریسا

خسته شدم. دل تنگم و به معنای واقعی کلمه دلم گرفته. از بی کسی و تنهایی اینجا. از این که خونم همش و کمترین ارتباطی با کسی ندارم با کسی دوست نیستم به اون صورت بیرون نمیرم. 

انگار زندگیم تغییر کرده. حالم نا خوشه. 

با این که 4 ماهشو ایران بودم الان حس میکنم نبودم. حس میکنم یک سال اینجا تنها بودم. و ...

مثل انفرادی میمونه روزا. همش تو یه اتاق تنها. صبح و شب جات عوض نمیشه ادمی رو نمیبینی. کاری نمیکنه. تولیدی نداری. انگیزیه ای نداری. 

ملال شوپنهاور شاید. 

میدونم باید زحمت بکشم و ازین حالت بیام بیرون. اره باید بتونم. ولی سخته. دیروز کلی فیلم و سریال دیدم. دلم نمی خواد مثل قبل تر ها محبت رو گدایی کنم یا حال خوب رو از پارتنرم بخوام. به خاطر همین چیزی بهش نگفتم. و می خوام که عادت کنم به این شرایط. اگه هر آن بذاره بره و دیگه نخواد چی به سرم میاد؟ باید حواسم باشه که دوباره مثل قبل نشه. و هوشیارم نسبت بهش. صبح بلند شدم و کمی چرخیدم بعد افتادم به جون خونه و انجام دادن کارای عقب افتاده ی چند روزه. کف زمین رو پاک کردم. توالتو تمیز کردم. یه عالمه ظرفمو شستم. لباسارو شستم. آشپزی کردم و بعدش حالم خوب شد. صورتمو بند انداختم. نهارمو خوردم و گفتم یه چرتی بزنمو بیام بشینم برنامه ریزی کنم که دوساعت خوابیدم و وقتی بلند شدم دلم گرفته بود. بغض. کاش میتونستم گریه کنم که خالی شم. نکردم. از خونه زنگ زدن. دور هم بودن. خوش به حالشون. کاش بتونم موثر باشم. نیستم. 

باید برنامه ریزی کنم. و حواسم به همه ی این شرایط باشه. میخوام راحت باشم تو نوشتن اینجا برای خودم از روزمرگی ه چون لازم دارم حرف بزنم کاری ک این روزا داریم نمیکنیم. باید این وضعو برای خودم بهتر کنم. میشه بالاخره. 

نوشتن همیشه به بهتر شدن حال کمک میکنه. باید بهتر شم. از فردا شروع میکنم مرتب جلو رفتن رو. مرتی زبان خوندن کار اپلای کردن و درس خونددن و ورزش کردن. اهان یه چیزی باید به برنامم اضاف کنم و اون اینه که ارتباطم با ادما حفظ شه. ارتباطمو با ادما حفظ کنم. 

 

ولی عزیزم روزای سختیه. کاش سخت تر از این نشه 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۱۶
پریسا

دوستی دارم که بسیار قدیمی، از سال اول دبستان. لحظه‌های زیادی رو باهاش گذروندم، بازی‌هام باهاش بوده، خنده‌ها و گریه‌هام باهاش بوده. تقریبا همه‌ی روزهای عمرم رو باهاش شریک بودم. همه‌چی میتونست خوب باشه. اما با هم تفاوت داشتیم. و شروع این تفاوت از انتخاب‌هامون بود، اون انتخاب کرد که با حرف خانواده کنار بیاد، انتخاب کرد که زیر بار زور بره، آره شاید شرایطش سخت تر از من بود تو خونواده. اما هیچ وقت نپذیرفت میتونه مستقل فکر کنه، مستقل عمل کنه و غیره و غیره. همچنان خوب بودیم و همیشه احترام میذاشتم بهش. چرا؟ چون همیشه گوش میداد. همیشه گوش میدادم. گذشت و گذشت این تفاوت اما باعث شد بره سمت ازدواج با کسی که تهش معلوم بود. رفتن زیر چتر فکری دگم و قوی اون.  حالا بعد از چند سال تبدیل شده به کسی که فکر میکنه با دلیل و شاهد کافی یک سری عقاید رو داره الان. اما این طور نیست. اون هیچ وقت نرف به عقاید دیگه فکر کنه. هیچ وقت نخواست از نقطه‌ی امنش بیاد بیرون. الان هم نمیخواد انتخاب کنه جدا از همسرش فکر کنه. دردناک بود. همه چی. آذمی ک دغدغه اش موقع ازدواج این بود که همسرش کتاب نمیخونه و مثل فلانی نیست و با فکر این که میتونه یه روزی کتابخون بشه ازدواج کرد، الان با افتخار میگه شوهرم شاید کتاب رو بذاره زیرش بشینه روش!

زدن هواپیما و همه‌ی اون ماجراهای دی 98 شکاف بین مارو بزرگتر کرد. باز هم خواستم طبق شرایط این دعواها بینمون وارد نشه. باهم حرف نزدیم راجع بهش. چطور میتونستم به کسی که نونش رو از جیب قاتل میخوره بگم داری اشتباه میکنی و اون در حالی که مرگ 1 نفر رو معادل 176 نفر میدونه منطقی جواب بده؟ نمیشد... انتخاب و زیر دستور کسی دیگه بودنش باعث میشد خیلی جاها دیگه کمک هایی که دوستی لازم داشتم رو انجام نده و بازهم احترام میذاشتم. اما حالا انگار یه کینه‌ای ازش دارم. این بار به جای خودش میخوام به انتخابش احترام بذارم و ازش جدا بشم. قبول کنم که دیگه نباید تو زندگیم باشه. 

چرا همه‌ی این ماجرا رو تعریف کردم؟ چون فکر کردم تا اینجای عمر داشتم من هم به نوعی خودم رو با ماجرای های زندگی تطبیق میدادم بر اساس اون ها با کمترین انتخاب های بزرگ میرفتم جلو. و اجازه میدادم شرایط هرزور دوست داره عمل کنه تا ببینیم چی پیش میاد. اما قضیه این نیست. اینجوری کار نمیکنه. آدم‌های بزرگ همیشه انتخاب‌های بزرگ کردن. فکر کردن با قاطعیت که من میخوام زندگیم این شکلی باشه و انتخاب کردن بجگن، برن یا بمونن و بهاش رو بدن. واقعیت همینه، چیزی که زندگی من رو میسازه انتخاب‌هامه. گرفتن کنترل ورود و خروج داستان ها به زندگیم. حالا میخوام انتخاب کنم راهم رو از دوستم جدا کنم. نمیخوام دیگه باهاش صحبتی داشته باشم صرفا چون دوستمه. میخوام انتخاب کنم کار غلط از نظرم که سیستم فکریمه میتونه درست باشه. می‌خوام به قوه‌ی تشخصیم با همه‌ی ترس از غلط بودنش یک بار هم که شده اعتماد کنم.

حالا واقعا فکر میکنم معنای زندگی انتخابه. در غیر این صورت فقط چیزیه که در جریانه، ار میشه گفت اگه انتخاب نباشه فقط جریانه. هرجا که اسم زندگی های نمونه رو میبینی یه اثری از انتخاب های قطعیشون فارغ از جریان دورشون هست. حالا نه لزوما زندگی های نمونه، همین خرده زندگی‌های دور و برت هم نگاه کنی، انتخاب‌های کوچکتر اما با آگاهی. اون‌ها خیلی شیرین ترند. اگه قراره با مرگ به زودی مواجه شیم، چرا طوری زندگی نکنیم که بیارزه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۹ ، ۱۳:۱۰
پریسا