چرا اتفاقا اون زمانی که باید نیفتادن...؟
ی شوکی بهم وارد میشه
شروع می کنم باهاش دستاویز شدن، کلنجار رفتن و به چالش کشیدن خودم.
انرژیم تموم میشه.
میفتم رو زمین.
هی فکر میکنم.
اتاقم شلوغ میشه
غذاههای پرکالری میخورم.
کارام همه وای میسته.
دوستامو می بینم.
میفتم
سرم درد میگیره
بلند میشم
اتاقمو جمع می کنم.
ی چیزی مینویسم
ذهنم جمع میشه
دوباره شروع میکنم.
حالا تهرانم در سحرگاه شنبه ۹ شهریور!
-
تو
بحرانت،
من
فکرهایم،
ما!
دوست داشتن
....
تقریبا یک هفته است که تیر خوردم انگار یک نفر با هفت تیرش دوتا گلوله زده به بالای زانو هام و از کار انداختتم.
یک هفته است که افتادم. از درست فکر کردن از امیدوار بودن و از برنامه داشتن.
یک هفته است که مخم با هام یاری نمیکنه.
قبلا اینجا از فواید امید داشتن نوشته بودم و ازین که اگه پسری یک روز خدا بهم بده اسمش رو امید خواهم گداشت. این روزا روز هایی عه که دارم امیدم رو از دست میدم به اون چیزی که براش تلاش کردم. همون امیدی که از پارسال رسما باهاش صورتم رو سرخ نگه داشتم و باعث شد برای این مراحل تلاش کنم.
و حالا دوباره باید با ساز زندگی برقصم. با قصه ای که برام نوشته و اتفاقی که خواهد افتاد. حالا دیگه از هر تغییری استقبال میکنم. هر آنچه که رخ خواهد داد رو با آغوش باز منتظرشم. تا چه پیش آید.
"زندگی قرار نیست بهتر شه فقط شاید رابطه ما با اون بهتر شه"