رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۴ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

باید با حقیقت زمان از دست رفته مواجه شوم. با همه ی آنچه که میتوانستم داشته باشم و حالا ندارم. 

باورم نمیشود که هنوز بعد از گذشت این همه سال و یک سال تراپی هنوز هم خواب میبینم. هنوز هم در خواب از خواهرم شاکی ام. و بعد به خاطر فقدان بزرگ و انتخاب اشتباه هنوز هم با هق هق گریه از خواب بیدار میشوم. 

این حس من را به کجا خواهد برد؟ آیا خواهد توانست انگیزه ای شود برای رسیدن به شروعی دوباره در پایزز بعد؟ زمان چگونه خواهد گدشت؟ تا پاییز بعد چه رخ خواهد داد؟ چه میشود؟ در دل کدام دالان زمان خواهم رفت. نمیدانم. انچه که مشخص اس این است که باید با حقیقت زمان از دست رفته مواجه شوم. باید بپذیرم که انچه که نقد در دست دارم همین اکنون است. و دیر یا زود هرچه که باشد باید از همین زما استفاده کنم. 

زمان ...زروان. زمان. کسی چه میداند پشت هر کدام از این دالان ها چه پیش روی  ماست؟ نمیدانیم. و زندگی افسانه ای عجیب است که در دستان ما گذاشته اند... 

باید بروم. باید زره بپوشم و باید حالا بجنگم برای تمام انچه که میخواهم. زمان کم است و روزها و شب ها فارغ از حال خوب یا بد من درگذرند... باید بتوانم. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۹ ، ۱۱:۵۴
پریسا

رو به پنجره وایستاده بودم و با خودم مرور میکردم که دقیقا چرا حالم پریشونه؟ چرا شب ها خوب نمی خوابم و چرا روزها رو همینجوری سر میکنم. 

یهو یه ندای درونی ای بهم گفت برای این که نمی خوام باشم. به همین سادگی. حس میکنم یه لحظه هایی هست تو زندگی که نمیخوایم باشیم. نباشیم. همه چی بره. هیچی حضور نداشته باشه. 

حالا با خودم میگم مینویسم و اوضاع رو به راه میشه. به هدفام نگاه میکنم. به کارهام. از ترس مسئولیت فرار میکنم. برای این که مسئولیتی گریبان گیرم نشه هیج جارو نگاه نمیکنم. ایمیل ها رو باز نمیکنم. لیست کارهام رو نگاه نمیکنم. انگار واقعا نمیخوام باشم. 

اما یه بخشی هست درونم که بهم اطمینان میده یه نیروی اولیه احتیاج دارم. یه چیزی که هولم بده. بیفتم جلو و این نقطه رو رد کنم. باید قوی باشم و کارها بره جلو. باید بکشم که برم جلو. روزها سردن، ساکتن و حالا سه هفته از اومدنم به آلمان میگذره. سه هفته شد. از اینجا به بعدش چطور میشه؟ نمیدونم. نمیخوام بهش فکر کنم. میخوام تو زمان حال باشم. 

میخوام تو زمان حال باشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۹ ، ۱۸:۲۰
پریسا

ساعت از دوازده شب گذشته و برای اولین بار در این چندروز هنوز بیدارم. سرشارم از فکر و استرس. سرشارم از انواع احساسات متناقض. دوست دارم چشمانم رو ببندم و با اسلحه ای به دست همه ی کسایی که ازارم دادند از دنیا حذف کنم. نه که برام مهم باشن، نه! ولی وقتی یهو میرم به فکرشون یک دفعه به روزایی که به خاطر حضور اونها گدروندم فکر میکنم و دلم برای خودم میسوزه. دلم برای خودم و این که خودم همراهم نبودم میسوزه و حالا برای انتقام میخوام فقط نباشن. نه تنها میخوام نباشن بلکه...

نه فقط ادم ها، بلکه وقتی به افکارم فکر میکنم و درگیری هایی که داشتم و عمری که هدر دادم. کاش با یه دکمه همه چی برگرده عقب. کاش چیزی که الان هست پیچ آخر هم رد کنه و به سمت من بچرخه. لازم نباشه براش جون بکنم. لازم نباشه براش اذیت شم. لازم نباشه براش انتخابای سخت کنم.

خسته ام. فقط خسته ام. دنبال روزهای خوبم. دنبال خوشبختی ام که ندارم. نه که ندارم. اون حس خوب که باید رو ندارم . هنوز چیزی که برای من باشه رو پیدا نکردم. عمیقا احساس میکنم چیزی برای اراده ندارم. کاش فقط این بود چیزایی که دیگران هم دم از ارائش میزنن برام بیهوده و مسخره.س .

مثل این که باید مواظب باشم تا دوباره تو چاه افسردگی سر نخورم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۹ ، ۰۲:۵۳
پریسا

میشه گفت وقتی جوان‌تر بودم خیلی پیگیر هرکتابی که منصور ضابطیان بعد از سفرهاش می‌نوشت میگرفتم و باهاش سفر می‌کردم. تو یکی از این کتاب‌ها از سفرش به زاگرب و بازدید از موزه‌ای گفته بود که ایده‌ی جالبی پشتش بود: The museum of broken relationships. من هم وقتی رفتم زاگرب دوس داشتم حتما سراغ این موزه و قصه‌هاش برم. میگم قصه‌‌هاش چون اون‌ها هستن که به یه سری خنزر و پنزر باقیمونده از آذم‌ها ارزش میدن تا بشه باهاشون موزه ساخت.
همونطور که از اسمش پیداست موزه مربوط به رابطه‌هاست. اشیائی که داخل موزه هستند زمانی متعلق به یه خاطره‌ی ارزشمند از یه رابطه بودن. به گفته‌ی آقای ضابطیان قصه از شکست رابطه‌ی یه زوج که در حال سفر به ایران بودن شکل میگیره و یادگاری رابطشون میشه یه عروسک خرگوش کوکی که قرار بوده با اون‌ها به دنیا سفر کنه. وقتی مرد برمیگرده ایده‌ی موزه به سرش میزنه و حالا یکی از مهم‌ترین جاهاییه که هرکسی به زاگرب سفر می‌کنه بهش سر میزنه. 

همه‌جور چیزی پیدا میشد و قصه‌هاشون رو بالاش نوشته بودن. برای من جالب‌ترینش پوست زخم دوست‌پسر یکی بود که بعد از تصادفش با موتور نگه میداره، یه اندیشه‌ی دوری هم داشته که اگه یه روزی علم پیشرفت کرد با استفاده از این پوست بتونه دوست‌پسرشو بکاره دربیاد مثلا! 
 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۹ ، ۲۳:۵۶
پریسا