رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

واقعا توان اون همه استرسی که چندماه پیش بهم وارد شد ندارم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۴۰
پریسا

.

مونیخ، شهر آسمون!

همون روز اول که وارد این شهر شدم دلم رفت براش. فرداش که میچرخیدم توی شهر برای کارهای اداری مدام حس میکردم زیباست ولی نمیدونستم چرا نمیتونستم بفهمم دقیقا چه تفاوتی با شهرهای دیگه داره که درگیرش شدم. شهر شلوغ بود و پر از زندگی، همه چیز سر جای خودش و به موقع. آدم‌ها متنوع و از ملیت‌های مختلف درخت‌ها زیاد و دریاچه‌ها از هرجای شهر قابل دسترسی. همه‌ی این‌ها اما ویژگی‌های منطقی اند یعنی باید فکر کنی که شهر این‌ها رو داره پس من دوستش دارم. اما مونیخ متفاوت بود حس کرده بودمش. 

حالا که دوماه از بودنم تو این اتاق میگذره خوب میفهمم چرا! من بنده‌ی آسمونم... هر کجا که آسمون فراخ‌تر، روشن‌تر و معلوم‌تر باشه نا‌خودآگاه سه مرحله به خوشبختیم اضافه میشه. انگار که تو طراحی این شهر آسمونش رو به عنوان آثار ملی حفظ کردن. مثلا خواستن خونه بسازن لحاظ کردن که شما اجازه نداری انقدر بلند بسازی که پریساها آسمون رو نبینن. یا موقع طراحی عرض خیابون‌ها گفتن عابر پیاده که رد میشه پشت چراغ قرمز حوصلش که سر رفت باید نگاهشو بندازه به آسمون و نفس عمیق بکشه بگه به به انسان چه آزاد است!

شاید بگیم که خب شهرهای کوچک‌تر و خلوت‌تر و اصلا هرکجا که طبیعت باشه آسمون داره و بهتره! اما باید عرض کنم خدمتتون که مونیخ آسمون داره به علاوه‌ی ساختمونا و شلوغیا و جنب و جوش. و البته عرض جغرافیایی هم تاثیر داره که باعث بشه روزت طولانی باشه و روشن یا کوه‌های جنوبش که همیشه آسمونت ابرهای تپل رو به آغوش کشیده باشه...

کاش هرجا که رفتیم و هرکاری کردیم آسمون رو نگه داریم و کم توجهی نکنیم بهش. درسته که دوره، درسته که دستمون بهش نمیرسه اما دریچه‌ایه به سمت دنیای بزرگی که تنها راه فرار از کلاف پیچیده‌ی گرفتاری‌های الکیمونه. انگار که آسمون راه امید به آینده‌ی بهتره. تنها امید...!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۵۴
پریسا

بعد از این همه فراز و نشیب زندگیم در این سال ها حس میکنم به خط الراس نزدیک به قله رسیدم و دارم آروم آروم ثبات پیدا میکنم. البته هنوز راه رو زیاد میبینم اما خیلی دره ها برام تموم شدن. خیلی چیزارو پشت سر گذاشتم و گرچه سخت ولی پرونده شون توی ذهنم بسته شدن. مثل یه سری کارا که می خواستم بکنم یا غیره...

 حالا الان به طور به خصوص راجع به رابطه بر خلاف گذشته فکر میکنم که رمز موفقیتش جدا بودن همیشگیه. نه جدا بودن فیزیکی نه. جدا بودن شخصیت و راه و اساسا ما شدن به معنی حل شدن در هم ایده ی غلطیه برای رابطه. باید هرکی من باشه من خودش و خودش مسئولیت زندگیش رو بر عهده بگیره و تو این مسیر از زیبایی ها و حتی تجربه ی زیبای  حس کردن نازیبایی های طرفش هم لذت ببره. لذت همراهی لذت میوه چیدن از درخت دیگری. نمیشه ما شد نمیشه در هم حل شد چرا که هر کدوم از ما متفاوتیم. بادی تو رابطه آزاد بود تا خوشحال بود.. آزاد برای رابطه داشتن با افراد دیگه آزاد برای انتخاب دین و روش زندگی و آزاد برای مسیر زندگی. فکر میکنم تنها از این طریقه که میشه دو نفر به قول نیچه آفریننده بشن. فقط در این صورته که میتونن تا ابد از چت کردن از حرف زدن با هم لذت ببرن. چون تا ابد دو تا ادم جدا از دو تا دنیای دیگه ان... اما وقتی یکی شدن چی میشه؟ وقتی همه چیشون به هم گره خورد چی میشه؟ دیگه آزاد نیستن دیگه تکراری ان و مگه ادم چقدر میتونه از خودش لذت ببره؟ تا کجا؟ و قید و بندی که اجازه ی حرکت به دیگری نمیده... حالا بیش از پیش فکر میکنم کلیشه های رابطه بی معنیه. رابزه برابره زن و مرد هر دو برابرن. در ابراز احساسات در زیبایی در حق در همه چی، این یک بازی دو طرفه است... نمیشه من بگم من دخترم تو ابراز علاقه کن یا تو مردی تو نیاز جنسی داری . نمیهش نمیشه نمیشه. 

تصوری که دارم الان اینه که همراهی این شکلی دو تا ادم خیلی و خیلی جذاب میشه... خیلی...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۲۴
پریسا

یه چیزی توی دنیا هست که برام خیلی قشنگه و اون تجربه‌ی به تمام معنی "حس" هاست. فارغ از این که غمگینن یا شاد عصبانیتن یا حسادت یا هرچیز دیگه‌ای... 

دیروز صبح با خوابی بیدار شدم که وجودم رو از دلتنگی سوراخ میکرد.. خاطرات برام موج میزد و جای هرچیزی احساس میشد... میون این خاطرات یکی بود که حتی نمیتونستم بهش زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم. باید میپذیرفتم که دیگه نیست و من اجازه ندارم بهش پیام بدم... چه شد؟ هیچی... حس کردم هرچیزی بر من گذشت و راحت و تنها به این دلیل اشک ریختم. چرا؟ چون اسمشه چون سوگواریه و کار دیگه ای نمیتونستم کنم. باید میباریدم تا رو به راه بشم... باید این اتفاق می افتاد. نمیدونم پست اینستام رو دید یا نا خود آگاه ولی همون موقع بهم زنگ زد. و تجربه های جدید دیگه. چشیدن حسی که باید کنترل زندگی رو بگیرم دستم . به این که من اراده دارم و ارادم این انتخابو کرده فارغ از این که حسم چی میگه و البته من هم این حس رو نادید نمیگیرم... و بعدش گرچه کمی افتادم اما حالم بهتر شد. خیلی بهتر. 

این تجربه ها رو دوس دارم اما افسوس که این ها تجربه های شخصی اند. نمیشه به کسی تعمیممشون بدم نمیشه در اختیار کسی قرارشون بدم و نمیتونم ازشون استفاده ای بکنم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۱۵
پریسا