رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

چه چیزی قدرتمند تر از ققنوسیه که از میون خاکسترا بلند میشه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۰۶
پریسا

تو یکی از قسمت های گیم آف ترونز وقتی یکدومشون داره یکدوم دیگه رو میکشه که اصلا مهم نیست. خنجر رو میکنه تو سینه اش. اما کار اینجا تموم نمیشه. اون این خنجر رو می چرخونه و درد رو بیشتر و بیشتر میکنه.  احتمالا اگه کینه بیشتری ازش داشت چندین بار دیگه خنجر رو در میاورد و دوباره تو قلبش فرو میکرد. اما خشونت آمیز ترین فیلم ها هم اینو ندارن. یا اگه بشنویم یکی این کارو کرده به خودمون میگیم یارو بدون شک مشکلات روانی زیادی داشته. حتا میگیم درسته قاتل بوده اما ی قاتل معمولی نبودی. ی قاتل وحشی بوده. حالا سوال من اینه که چرا خیلی از ما ها مثل من وحشی تر از این قاتلاییم و با خودمون کاری میکنیم که هیچ وقت بعضی دردا تموم نشن. ی بار ترجمان ی مقاله ای منتشر کرده بود که دردای روحی اگه بیشتر از دردای جسمی نباشن قطعا کمتر هم نیستن . پس  چرا؟ چرا این خنجر رو تا ته می کنیم تو قلبمون و بعد از این که حسابی چرخوندیمش. و بعد از این که با درد و آه بیرون کشیدیمش دوباره میذاریم اون تو ؟ انگار که این خنجر بعد ی مدت میشه جزیی از ما؟ انگار که دردش همون دردی میشه که بدون اون نمیتونیم زندگی کنیم؟ تهش قراره ازمون چی بمونه. 

دنیا اصلا جای امنی نیست. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۰۲:۴۱
پریسا

There have always been things that i wanted to have, from the time i opened my eyes to the real word till now. things that changing them was not my responsibility. thing that make my way separated from people around me.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۴۱
پریسا

#بچه_درون
اگه درییغ کنید ازم دریغ میکنم ازتون...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۰۲
پریسا

پارسال ی مطلبی از ریحانه خوندم که به جای این که بیاد انقد به خودش گیر بده شروع کرده بود به دستاوردای سال قبلش فک کرده بود. 

برای من بی شک امسال سال بد و سختی بود. اوضاع گردون اونجور که باید نگشت و اتفاقای خوب زیادی نداشتم . 

قبول دارم که میشد خیلی اتفاقای بدتری بیفته. و حالا ی جوری رو غلطکه (بازم ناپایداره). اما خب تا میشد سال سختی بود. از همون شروعش.

خب بذار به دست آوردام فک کنم. امسال ی کاری رو تو حیطه ای که سیخونک میزد بهم تا امتحانش کنم امتحان کردم و اون تولید محتوا بود. پول خیلی کمی ازش دروردم. خیلی کم ولی باز بهتر از این بود که ی کاری کنم و هیچی گیرم نیاد. سالی که گذشت دوستای خیلی خوبی کنارم بودن. مثل پریسا و بچه های مدرسه اشتغال. آدم های جدید که کنارشون حرفه ای بودن رو یاد گرفتم. آدم های قدیمی که رابطمون عمیق تر شد. ی سفر مرنجاب رفتم که تنهایی رفتم و اما دوستای خوب یافتم. پروژه دانشجویی انجام دادم. زبانم رو تقویت کردم ایلتس خوب گرفتم و ازون بهتر خودم رو رسوندم به سطحی که بتونم سریال ها رو بفهمم. و اعتماد به نفس داشته باشم تو حیطه اش.  زبان آلمانی رو شروع کردم 50 ساعت اموزش که حالا ی چیزایی می فهمم و دوسش دارم. دوره ی مدرسه اشتغال رو تموم کردم.برای اولین بار به مشاوره اعتماد کردم و ازش استفاده کردم. سعی کردم رابطم رو با خونواده بهتر کنم. برای اولین بار رژیم گرفتم که یکم مزاجمو اصلاح کرد. زیتون خور شدم. هل و هوله کمتر شد از غذا هام. ورزش بیشتری کردم اولش یوگا رو شروع کردم. بعد زومبا رفتم بعد پیاده روی و بعد کوهنوردی یکم بیشتر از قبل( این زیاد نبود) ولی نسبت به ساالای قبل بیشتر بود.
بای اولین بار تو ساخت ی پادکست شرکت کردم. و ی شماره بیرون اومد. مدرک کارشناسیمو ازاد کردم. دیگه؟

درد کشیدم و صبر کردم و درد کشیدم و صبر کردم و به احساسم اعتماد کردم... سعی کردم کمتر خودمو سرزنش کنم. سعی کردم کمتر تو قالبی که بهم القا میکنن برم...

همینا. این سال اصلا تو زمینه حرفه ای به اون صورت جلو نرفتم. پروژه نیمه کارم رو الکی طول دادم. جالبه که زلزله و سیل اومد و اون امار ممکنه دیگه به درد نخوره :))
میشد خیلی بهتر باشه و باید 98 بهتر باشه...
دارم بهش فک میکنم اما احتمالا مهم ترینش اینه که می خوام بیام سمت زندگی واقعی. یکم کار کنم و جدی تر باشم. و پول دربیارم :))
خب باقی چیزاش رو نمیشه اینجا گفت. اگه پایان امسال بهشون رسیدم میام و از دستاوردای 98 میگم.

امیدوارم ته 98 رو جشن بگیریم برای لحظه هایی که از زندگی لذت بردیم...و برای دستاورد و رو به جلو بودنا و یا حتا برای موفق بیرون اومدن ها.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۰۹
پریسا

دلم می گوید که این بار را ازدوست داشتنت بنویسم، صریح و بی پرده، از تو نام ببرم و از دلتنگی ام و از تمام آنچه در دل این " پری دخت" قرن نوزدهم( گفتم نوزدهم؟! اصلاح میکنم. بیست و یکم) می گذرد روایت کنم. اما نمیشود، خب این دل لاکردار چیز های زیادی در این بیست و اندی گردش به دور زمین از من خواسته و بس که نهایتش گند زده، دست و پایش را در زنجیر کرده ام که مبادا بار دیگر حیثیت این جسم صد و شصت و سه سانتی را میان جوامع مدرن  و انسان های نسل z  ببرد. تو نسل z  نیستی و شاید از این جا گفتن و تفهیمش برایت کار به این سادگی هم نباشد. ما فقط می توانیم روی مشترکاتمان توافق کنیم. مثلا این که هم این دیگر را دوست داریم. دوست داشتن به گمانم مثال نظریه ریسمان فیزیکدان هاست. ( میبینی این آرزوی قدیمی حتی این جا هم رهایم نمی کند) چرا شبیه ریسمان؟ برای این که مشخص نیست و من نمی توانم رنگ بپاشم به دنیای دوست داشتن تا ریشه های تو را و طناب هایی که ما را به هم وصل میکند مثل آزمایش های شیمی بر تو نمایان کنم. نمی توانم. راستش را بخواهی حتا اگر هم بتوانم مثال این است که این رنگ ها در دنیای تو نامرئیست. خورشید تو در این مختصات مکانی و زمانی لطف خود را از این ذره ها دور دانسته و نمی تابد که ببینی اشان. چکار کنم؟  نمی دانم. فیزیکدان ها برای اثبات نظریه چه میکنند؟ متوسل به فرمول ها و تئوری ها و آوردنشان روی کاغذ می شوند. پس من هم استعداد ذاتی ام را در اثبات تئوری ها به کار میگیریم. قلم را بر میدارم و مینویسم و حساب میکنم بلکه بتوانم سایه ای از حقیقت این جهان. یعنی آن چیزی که همه ی دنیا را استوار نگه داشته برایت بگویم. به ریسمان ها فکر میکنم. به این که چقدر لطیف در هم تنیده اند و به این که هر بار نگاهمان به آن ها چه برقی در چشمانمان پدید می آورد. به این که چقدر کشسان شده اند و هر بازی ای که با آن ها میکنم سر جایشان پا برجا می ایستند. بعضی اوقات می درخشند و ریشه هایم از همیشه در این کره ی خاکی که چندان هم دوستش ندارم محکم میشود. اما گاهی هم در ظلمات خاموشیشان (بخوان خلا نبودنت) کورمال کورمال دور خودم می چرخم.
اجازه بده ! باید چشمانت را باز کنم این جا دنیای واقعیست. همه چیز جریان دارد و و چرخ دنده های زندگی مثل ساعت مرکزی شهری که اول فیلم " همه میدانند" اصغر فرهادی نشان میدهند به هم وابسته اند. دارد دیر میشود زمین یک بار دیگر نزدیک اعتدال بهاریست. ریسمان ها را ول کن. این جا زمین است، مردمان اینجا به وقت دوست داشتن بوسه میدهند و شراب مینوشند. ای وای اگر ما ساکنان موقت و وصله های ناجور زمین نتوانیم کامی بگیریم از آن.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۸ ، ۱۴:۱۳
پریسا