رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

بعضی وقتا میرم پست ها و استوریهاشون رو نگاه میکنیم. خاطراتشون رو میبینم. و با خودم فکر میکنم که اگه بودم الان شاید بهشون تعلق داشتم... و بعد فکر میکنم من چی دارم؟ اگه اونا خوشحالن، اگه همه چیشون سر جاشه. اگه براشون دنیا طبق میلشون میچرخه. من چی دارم؟ تو این قصه اصلا دلم نمیخواد بازنده باشم. دلم میخواد همیشه اونا باشن که نگاه کنن و بگن و به به پریسا به کجا رسیده که چقدر حالش خوبه و برای نداشتنم حسرت بخورن. و من کجام؟ کل اون مسیر رو از 5 سال پیش تنها اومدم. تنها ساختم. ترک شدم. دوست داشته نشدم و باورم نکرده کسی. الان کجام؟ جلوترم؟ نمیدونم. همه ی اون ادم ها که حرف از ایران موندن و ساختن میزدن. حرف از اینکه از خانواده کمک نگرفتن و فلان. الان با پول خانواده تو یه جای خوب تهران دارن زندگی میکنن. دور هم جمع میشن و جشن میگیرن. جشن دادن ازمون زبانشون. همه ی اون ها که یه روز دغدغه های من رو مسخره میکردن حالا توی همون مسیرن و این خنده داره باید خندید بهشون. باید که رنگ قهوه ای رو بگیره روی سرتاپاشون. من نیستم اون یه ادم. اما دوست دارم بقیه ی ادم ها همین قدر بی ارزش ببیننشون. 

میترسم. میترسم که اونها هم بیان توی این مسیر و سختی هایی که من کشیدم رو نکشن. باید بکشن باید خیلی بیشتر سختی بکشن. انگار یه جنگ نا خودآگاه دارم توی ذهنم باهاشون. یه جنگی که فقط با سختی کشیدن و پشیمونی اون ها خنثی میشه. با غلط کردم گفتناشون. 

این احساسات انسانی نیست؟ چرا هست بنطرم. من ضرری به کسی نمیرسونم. فقط دلی که شکستن و زخمی که خوب شده این هارو براشون میخواد. دلم میخواد اون آهی که گفت باباش گفته دنبالمون میاد اگه چیزی که من میخواستم باشه، دوست دارم اون آهه دنبالشون باشه. تا یه مدت خوبی اون آهه دنبالشون باشه. مگه نه این که اخرش هم اون چیزی که با بهونه حرف باباش دل من رو شکست ادامه نداده؟ 

من خودم رو ساختم توی این چند سال. شکستم. فرو ریختم و روزای کاملا سیاهی رو پشت سرم گذاشتم. من دیگه اون پریسا نیستم ولی اونایی که پارسال دیدم ذره ای تغییر نکرده بودن. همونقدر لمپن و بسته. کاش هیچ وقت نزدیکم نشن دیگه...

و کاش من اروم بگیرم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۱ ، ۱۷:۴۹
پریسا

حالا قریب به 31 ماه از شروع زندگیم توی آلمان میگذره. دوره ای که حداقل 10 ماهشو ایران بودم. یعنی من 21 ماه توی آلمان زندگی کردم. دوره ای که بسیار بالا و پایین داشته. الان که نگاه میکن انگار هیچ وقت نمیدونستم دارم چیکار میکنم. میخواستم بیام. از همون اول میخواستم اینجا باشم بیشتر از هرچیزی. زندگیم داخل ایران پر بود از فعالیت گرچه با سردرگمی. اینجا یهو خالی شدم. منفعل شدم و انگار برام مهم نبوده که اینجا چی داره میگذره. که خارج چه شکلیه. یه سری کارا کردم که انگار داشتم بهشون چنگ میزدم تا بتونم بیام روی آب. زدم. چنگ زدم و اومدم روی اب و کم کم باید ببینم کجا میخوام برم و چیکار میخوام بکنم. شاید برای همه ی این کارا دیر باشه. شاید هنوز تکلیفم نا معلومه. ولی یک دفعه متوجه شدم ک زندگیم توی اینجا هیچ اتصالی نداشته. اتصال به ادما به کارها و زندگی. امروز یه احساس خالصی داشتم و انرزی خاصی برای انجام کارها که برام غریب بود. و این بنظرم از اتصاله میاد. از مهمونی پریشب. از 8 ساعت کار و سر پا بودن دیشب. وصل شدن به زندگی . به زندگانی. دارم اینجا جا میفتم؟ 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۴۳
پریسا

تو راحت دلم رو می‌شکوندی...

این قبول نیست!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۵۵
پریسا

با خودم فکر میکنم که دوره ی تراپیم تموم شده. یا شایدم بزرگ شدم و خیلی از مشکلات نا خوداگاه حل شدن. ولی مشکل اساسی ای که الان تو زندگی دارم نظم نداشتن کارهامه. عدم تمرکزو توجهمه. این که نمیتونم با خیال راحت زندگی کنم و اداپته بشم. به موقع برم یه قدمی بزنم. کارهارو زودتر از ددلایناشون تموم کنم و خلاصه از زندگی لذت ببرم. تراپی جواب نمیده. یعنی اونطوری که من دوست دارم پیش میره. رابطمون شده شبیه وقتی که من غر میزنم و یکی میاد میگه به خودت سخت نگیر  و تو این همه سختی کشیدی و فلان. اره سختی کشیدم. ولی مگه بقیه نکشیدن؟ چرا من بند نمیشم؟ چرا از زندگی لذت نمیبرم؟ این حرفها هی تکرار شده. هی همدردی شده. ولی ایا مشکل من رو حل کرده؟ نه! من هنوز همون پریسام. همونی که برای ازمونای قلمچی کل هفته کاری نمیکرد و ئنج شنبه 13 ساعت درس میخوند. همون پریسایی که ساعت مطالعتیش تو طول هفته هیچ وقت به بالای 28 ساعت نرسید. همون پریسا که هیچ وقت سرکلاسای دانشگاه حواسش نبود و یهو شب امتحان میترکید. که کلاسا رو ضبط میکرد که بعدا گوش بده. من هنوز همون پریسام. ددلاینا رو دقیقه اخر میرسونم. کلاسا رو ضبط میکنم. چون فکر سر کلاسا جا میمونه. (البته این یکم بهتر شده به خاطر تکنوولوژی ایپد و داشتن اسلایدا از قبل). ولی هنوز همون پریسام که ساتها کاری نمیکنم و زندگی مفید رو مستقیم میریزم توی سطل آشغال.

فکر میکنم مشکل این روزام از عدم اتصاله. عدم اتصال به آذمها و نیازهای اساسی زندگیم. نداشتن پول و کار. نداشتن خانواده و دوست کنارم. پارتی رفتن. تفریح کردن و به ادما وصل شد. توسل به هرچیزی که به طبیعت و ذات افرینش وصلم کنه. رفتن به طبیعت. برگردوندن زندگی به روال عادی. 

محمد میگفت دوس نداره فضای کارش و درسش و تفریحش یکی باشه. برای من اینجوری شده. پر بیراه هم نمیگه. انگار همه ی فضا ها برام یکین. رو همون میزی که کار میکنن صبحونه و نهار و شام میخورم. روهمون میز درس میخونم. همون جا فیلم میبینم. با تلفن حرف میزنم. همون میز که کنار تختمه. 

بنطر میاد لازمه خودم رو وصل کنم و هرچند سختمه خودم رو به ادما وصل کنم. دوست ندارم با پاکستانیا و هندی ها و چینی ها دوست بشم. اونا با ایرانیا چه فرقی دارن؟ به تعداد کافی ازین دوستا دارم. برای قوی تر شدن باید برم اددمای کشورای دیگه رو پیدا کنم. ببینم الگوی اونا برای زندگی چیه . اونا چطور زندگی میکنن که خوشحالن. اونا چجوری میتونن کمکم کنن؟ دروغ چرا تهشم انگار دارم به اونا ارزش بیشتری میدم. ولی نه! از ساختار فرهنگی و همزیستی اونها بیشتر خوشم میاد از شعورشون. شعور زیستن کنار ادمای دیگه و احترام گذاشتن. شعور قانونمندی و اینها....

باید خودم رو به جهان وصل کنم. 

چند وقت پیش توی دفتر خوابیده بودم. خواب بدی دیدم. خواب خیلی بد. توهم توهم بود. چندین بار توی خواب از خواب بیدار شدم و باز خواب بو. چنگ میزدم بیام بیرون و نمیتونستم. خیلی هم اتفاقای خوبی داشت توی خواب نمیفتاد. تا این که با صدای موسیقی صحنه که نوید گذاشته بود بیدار شدم. وصل شدم به جهان. توصیف اون حال برام سخته. ولی تجربه ی نزدیک ترش وقتیه که کارای معمولی میکنم و حالم خوبه. وقتی میرم تیاتر یه ایرانی رو میبینم. دوستم رو میبینم و روتین زندگی برام نمایان میشه. یه روتین که توش درس وقتی میای خونه با کسی حرف میزنی. که به ترک دیوار میخندی. که اغوش داری که عشق داری، فرقی نمیکنه چه بدی چه بگیری. یا مثل وقتی که با هر سه زن توی تیاتر معتمداریا اشک ریختم. همونجا که حس کردم چه خوبه که ایرانیا جمع شدیم و باهم داریم گریه میکنیم و از درد مشترک حرف میزنیم. همونجا وسط گریه هام فهمیدم که چقدر که چقدر سبک شدم . که کلید راه زندگیم همینجاست انگار....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۱۱
پریسا

زمدگیم سراسر شده نوسان. نوسانات بین خمودی و انگیزه، بین غرق در عشق شدن و احساست نا شایند دوست نداشته شدن. تا کی میتوانم ادامه دهم؟ نمیدانم. امروز را با زور ئختن کتلت و گوش دادن به ئادکست ئرسه درباره ی بوکوفسکی از سر گذراندم. کسی نمیداند... کسی نمیداند این هم از همان قصه هایی ست که بی سرانجام رهایش خواهم کرد یا نه. یا حتما ادامه اش خواهم داد. امروز این بوکوفسکی بود که از جایم بلندم کرد به زندگی ادابدهم. به امید ها و دویدن ها. به ادبیات. 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۰۱ ، ۱۸:۳۶
پریسا