"ولیکن خنده میآید بدین بازوی بیزورش"
همهجا تاریکه و صدای مرغ شبخوان که نوید صبح رو میده توی اتاق پیچیده، از روی تخت بلند میشم و کورمال کور مال دنبال چیزی میگردم. کجاست؟ توی تخت نیست، تو قفسهی کتابها ه نیست. حتی توی لپتاپ و تبلت و گوشی هم نیست. چیه؟ چی میتونه باشه که تموم شب بیدارم نگه داشته؟ نمیدونم. دهنم مثل یه ماشین حساب همهی احتمالات رو بررسی میکنه. اگه اینجوری بشه و اونجوری نتیجه میشه فلان که بعد فلان کنم. لابد بعدش فلان جاست. نمیدونم. نه اگه شرط اول اجرا نشه اونجا نیست پس باید یه جور دیگه بشه. نسیم که از کنار پنجره پرده رو نوازش کرده میخوره به صورتم. نه! این شب را خوابی قرار نیست. بیخوابی تمام با وجود میل به خواب شدید... چه کار کنم؟ میشه با این نسیم دلنواز لااقل برم؟ همه جا تاریکه... میرم کنار پنجره بیرون رو تماشا میکنم. هوا سرده ماه بالای ساختمون رو به رویی به روشنایی تمام جلوه رو از ستاره ها گرفته... به مرغ شب خوان نگاه میکنم. پرهاشو باد کرده و میخونه. میخوام نوازشش کنم. لبهی پنجره وای میستادم... دستم که به پرش میرسه دیگه پاهام به جایی بند نیست.
من هم با اون نسیم رفتم، کجام؟ نمیدونم! کجا میرم؟ نمیدونم...فقط همهچی خیلی دلچسبه. احتمالا با سحر برگردم....