رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۵ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

"ولیکن خنده می‌آید بدین بازوی بی‌زورش"

همه‌جا تاریکه و صدای مرغ شبخوان که نوید صبح رو میده توی اتاق پیچیده، از روی تخت بلند میشم و کورمال کور مال دنبال چیزی میگردم. کجاست؟ توی تخت نیست، تو قفسه‌ی کتاب‌ها ه نیست. حتی توی لپتاپ و تبلت و گوشی هم نیست. چیه؟ چی میتونه باشه که تموم شب بیدارم نگه داشته؟ نمیدونم. دهنم مثل یه ماشین حساب همه‌ی احتمالات رو بررسی میکنه. اگه اینجوری بشه و اونجوری نتیجه میشه فلان که بعد فلان کنم. لابد بعدش فلان جاست. نمیدونم. نه اگه شرط اول اجرا نشه اونجا نیست پس باید یه جور دیگه بشه. نسیم که از کنار پنجره پرده رو نوازش کرده میخوره به صورتم. نه! این شب را خوابی قرار نیست. بی‌خوابی تمام با وجود میل به خواب شدید... چه کار کنم؟ میشه با این نسیم دلنواز لااقل برم؟ همه جا تاریکه... میرم کنار پنجره بیرون رو تماشا میکنم. هوا سرده ماه بالای ساختمون رو به رویی به روشنایی تمام جلوه رو از ستاره ها گرفته... به مرغ شب خوان نگاه میکنم. پرهاشو باد کرده و میخونه. میخوام نوازشش کنم. لبه‌ی پنجره وای میستادم... دستم که به پرش میرسه دیگه پاهام به جایی بند نیست. 

من هم با اون نسیم رفتم، کجام؟ نمیدونم! کجا میرم؟ نمیدونم...فقط همه‌چی خیلی دلچسبه. احتمالا با سحر برگردم....

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۰۰ ، ۱۵:۴۷
پریسا

نه که قبلا زندگی خوب بوده ها نه. ام به یه نوعی با ادما و دیدارها و کافه ها و دوستی هاش قابل تحملش میکردم... الان اما این شدت تنهایی امونمو بریده. حالم ناخوشه. تراپیستم میگفت ادما وقتی بزرگ و فهمیده میشن غر زدن براشون سخت میشه. حالا اون الکی میگفت ولی سختمه غر بزرنم. شایدم دوستی ندارم . ادما بهم نزدیک نیستن. همه ادای نزدیکارو در میارن. مطلقا اینجا کسیو نمیبینم. چندین وقته کسیو بغل نکردم. کسی دلش برام تنگ نمیشه...و همه ی اینا البته ایراد بقیه نیست. مثلا خودم با پریسا و غیره قطع رابطه کردم...یا احتمالا خودم قابل نیستم برای ادما که بهم نزدیک بشن یا درکم کنن یا دلشون برام تنگ بشه... اما وضعیت اینه... دوباره افتادم تو یه دوره ی سخت که باید همه چی رو جمع کنم و اصلا نمیدونم چطور و انرژیم به شدت پایینه. 

باید شدیدا روی خودم کار کنم. حسرت اون جمله ی من بهت افتخار نمی کنم مونده رو دلم. دلم میخواد دیده بشم بهم افتخار بشه و یه کاری کنم. چقدر پوچم نه؟ ممکنه همین الان زلزله بیاد و بمیرم. امابازم دنبال اینم که دیده شم؟ تهش چی؟ 

راست میگه، میگه تو که دنیا رو انقدر سیاه میبینی چرا دلت بچه میخواد؟ بچه؟ بچه رنگ به دنیا... هرچقدرم خود خواهانه باشه...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۰ ، ۲۳:۴۴
پریسا

این که با انجام یه سری کارها مثل خودشناسی، کتاب خوندن، سفر رفتن و این ها مارو ادم عمیق تر و بزرگتری میکنه درست، اما خب فرق یه ادم عمیق با یه ادمی که این تجربه ها رو نداره چیه؟ چرا باید عمیق باشیم؟ خب دلیل سر دستی اینه که با این عمق لذت زندگی رو بیشتر میبریم، ولی خب درد و زنج بیشتری هم حس میکنیم! خب پس چرا فایده اش چیه؟ شاید این ادما باید بشن چراغ راه بقیه مثلا رهبر بشن یا یه چیزی رو تغییر بدن، اگه دیدشون دنیا رو جای بهتری میکنه... اما اگه همیشه توی این راه باشیم و هیچ وقت استفاده ای ازمون نشه چی؟ اخرش وقتی میمیریم میشیم یه کسی که لذت و غم عمیقی رو تجربه کرده و تمام؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۰۰ ، ۱۷:۳۹
پریسا

به تاریخ 7 دی ماه سال 1400 و پایان 27 امین گردش به دور خورشید...

توی سالی که گذشت یه دوست قدیمی رو از دست دادم. توی سال هایی که گذشت دوستای صمیمی زیادی رو از دست دادم. و بابتش خوشحالم. چرا؟ چون باید خیلی مواطب بود که با کیا نشست و برخاست میکنی. باید حواست باشه چه تاثیری روت میذارن، که مرزهای اخلاقی تو رو رد میکنن یا نه؟ حالا این که چندین سال دوست بودین دلیل نمیشه تا ابد باشن... امروز داشتم فکر میکردم که هرچه دارم از فضای امن الانم رو مدیون این انتخاب هام. مدیون حذف بعضی ادما. مذیون کلنجار رفتن طولانی توی ذهنم باهاشون. و این خوبه... خیلی خوبه! 

توی سالی که گذشت مدرک زبان المانی رو گرفتم، توی رشته ی کارشناسی ای که فکر میکردم خوبه و همه ی چیزایی که میخوام رو با هم داره به زبان المانی ثبت نام کردم. همزمان ثبت نام ارشدم هم هستم. دقیقا قراره چیکار کنم؟ نمیدونم! و از هر دو رشته خیلی عقبم چون انتخاب کردم یه کار هفته ای 30 ساعته به مدت دوماه انجام بدم و بدین شکل تیک کار کردن و به خصوص کار کردن تو المان هم برام زده شد... مسول پستم! با آدما حرف میزنم، خیلی وقتا نمیفهممشون و دوباره میپرسم کلمه یاد میگیرم. گاهی میخندم در حالی که نباید و مشتری کفری میشه. گاهی فقط سرمو تکون میدم. پیدا کردن پاکت مشتریا شده سرگرمیم. فکر کردن به این که چی درون پاکت هاست و ذوق زده شدن با مشتری وقتی نمیدونه پاکت از کجاست و سورپرایز میشه... توی سالی که گذشن به هر سه هدفی که تعیین کرده بودم رسیدم. و تازه قصه از اینجا شروع میشه....

توی سالی که گذشت  یکم وارد فضای بیت کوین شدم، هنوز توی ضررم و دارم یاد میگیرم ولی پول زیادی لازم دارم...توی سالی که گذشت کنار خانوادم بودم و بخشیدمشون و باهاشون ارتباط بیشتری گرفتم... گرچه از دور... 

سال دیگه کجام؟ این سه تا بچه ای که زاییدم به کجا میرسن؟ چقدر بزرگ شدن؟ نمیدونم...میدونم باید بزرگشون کنم. میدونم پول میخوام و خوشبختی و دل گرمی... خوشی خانوادم رو میخوام. و خوشی درون خودم...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۰ ، ۱۱:۱۴
پریسا
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۰ ، ۰۰:۳۷
پریسا