هر دوست داشته شدنی، هر ادعایی برای دوست داشته شدن و هرچیزی مربوط بهش منجر میشه به یه روزی دوست نداشته شدن. به یه روزی ناراحتی و دلتنگی. به یه روزی که هزاران جواب بی سوال توی ذهنت وول میخورن و باید بپذیری جوابی براشون نداری و اگه خیلی قدرتمند باشی سعی میکنی فکر نکنی که این تویی که دوست داشتنی نیستی.
این از عجایب دنیاست از عجایب غم انگیز دنیا. وقتی به روزای خوشحالیش فکر میکنم، اون روزهایی که ذوق داری و فکر میکنی بالاخره پشتت گرم میشه، اون روزهایی که حالت دگرگونه و خیالت راحت که دنیا شیرینه به کامت و شروع میکنی به رویاپردازی... دلم میگیره، ملول میشم و ناچار...ملول میشم و دلگیر...
کاش، کاش تعلق داشتم به ایران، کاش دلم گرم بود یه جا و انقدر احساس کمبود همدم نمیکردم، انقدر دنبالش تو دنیای غریبهها نمیگشتم. حرف نمیزنم این روزا، حرف نمیزنم و چیزی ندارم که بگم... سکوت کردم و کز کرده یه گوشه نشستم. پریسای درونم باهام حرف نمیزنه. با همه دنیا قهره. شاید درستشم اینه. شاید درستشم اینه.
حالا با دلی که مونده روی دستم چیکار کنم؟ باید زبان بخونم؟ باید خودم رو با زبان خفه کنم؟ باید چیکار کنم؟
باید خودمو با کتاب پناه بدم؟ بخونم و بخونمو بخونم؟ بهترین راه شاید همین باشه. شاید این اون غم بزرگه درونیه که باید به کار بزرگ تبدیل شه. حتی اگه یه روزی دوست داشته شدن دوباره برگرده، من دیگه اون آدم قبلی نمیشم. این غم بزرگ و ملالت هاش همیشه یه گوشه ز قلبم رو خراش داده... میخوام این خراش بمونه، نمیخوام که خوب شه. میخوام یادم بمونه همیشه....