رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

بسه دیگه، بسه دیگه، بسه دیگه بسه دیگه بسه دیگه بسه دیگه بسه دیگه بسه دیگه بسه دیگه بسه دیگه. هرچقدر هی ناراحت شدم هیچی نگفتم بیه دیگه. گور باباتون.

منم و این پناهیم که هیشکی و هیچی پرش نمیکنه 

هیشکی و هیچی 

حتی همه‌ی ادمایی که ادعا می‌کنن، پدرا مادرا 

ریدم به کل دنیا که فقط ضرره. که هیچ جاش دل گرمی نیست

که جز سرکوب نیست 

ریدم تو کل دنیا که حالیش نیست من تو چه وضعیم 

که نمیدونه چقدر احتیاج به دوست داشته شدن و معر و محبت دارم

چقدر چقدر چقدر تنهام

ریدم تو این دنیا و متعلقاتش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۰۰
پریسا

این بار میخوام بدون بحث اضافه شکست رو قبول کنم و ادامه ندم. نمیدونم ولی این بی پناهیم رو چجوری جبران کنم؟ حسان راست میگفت... باید یه جور دیگه جبران کنم. چیزی که از مادر پدر نگرفتمو خودم گیر بیارم. خودم باید حواسم باشه که کنار خودم باشم. خودم باید کنار خودم اروم باشم. جهنم که هرچی پیش بیاد... جهنم که هرچی بشه. کسی که شکست میخوره من نیستم. 

از تراس اومدم بیرون، سیگار نتونسته بود بغض عمیق و در اورمو رو ساکت کنه. دلم داشت . کسی نباید چشمای قرمزمو می دید. پا به فرار گذاشتم رفتم تو دستشویی و نشستم. به چهره ی خودم توی اینه نگاه کردم. به دل شکسته ام چشمای نگرانم و لب های لرزونم. نشستم.. اشک ریختم. خودم رو بغل کردم.  به این که هیچ پناهی ندارم بهش تکیه کنم سوختم. پاشدم به صورتم اب زدم. اومدم بیرون و با ادما شوخی کردم. کسی نباید میفهمید. 

قلبم تیر می کشه، نفسم سنگینه، گلوم از بغض درد میکنه. باید خودمو چیکار کنم؟ با خودم کجا برم؟ 

من اگه یه روزی بچه دار شم نمیذارم بچه ام اینارو تجربه کنه. نمیذارم درد بی کسی بکشه. رفیقش میشم پشت و پناهش میشم. دلش که شکست بغلش میکنم. بوسش میکنم. موهاشو نوازش میکنم. بهش میگم میدونم اره سخته ولی من کنارتم. تا تهش کنارتم. حتی اگه نباشه وجودم تو دنیا میتونی بهم اعتماد کنی. براش میشم همه کس. میشم همه چیز. هیچ وقت نمیذارم بی کسی و تنهایی و رو تجربه کنم. هیچ وقت نمیذارم دلسرد شه از همراهیم. هیچ وقت دلشو نمیشکونم. بهش نمیگم لاشی بهش نمیگم تو هیچی نمیشی. بهش نمیگم انگل. بهش نمیگم سرخورده و بدبخت. بهش نمیگم خیابونی. بغلش میکنم و حق انتخابش احترام میذارم. بغلش میکنم و حرفاشو میشنوم. سرزنشش نمیکنم. 

براش 

مادری

میکنم...

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۳۶
پریسا

باید رها کنم، باید مسیری که توش هستم رو رها کنم. تقریبا هیچ وقت به این درجه از اطمینان نرسیدم. اما برای رهایی این مسیر و سراغ چیزی که تو ذهنم رفتنه باید همه چی رو از صفر شروع کنم. صفر صفر...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۵۷
پریسا

به کتاب‌هام فکر میکنم. به همه‌ی آنهایی که خوانده‌ام، نخوانده‌ام یا نیمه‌راه رهایشان کردم. به آنهایی که قرار است بخوانم و خریدم که همراه خودم در سفر داشته باشم. دیوانه شدم. خودم را دوستانم را فکر و بحثمان را در کتاب‌ها دنبال می‌کنم. انگار که امن‌ترین جای جهان دنیای کتاب‌هاست. دنیایی که آن را انسان به شکوه تمام خلق می‌کند. و این تنها شگفتی عزیمی است که انسان و وجودش را توجیه می‌کند. در علوم طبیعی همه‌ی تلاش انسان کشف رازهاست و یا استفاده از این رازها در تکنولوژی، انگار که چیزی خالص خلق نمی‌شود. داستان، فقط داستان است که انسان به معنای واقعی خداوند است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۲۵
پریسا

هر دوست داشته شدنی، هر ادعایی برای دوست داشته شدن و هرچیزی مربوط بهش منجر میشه به یه روزی دوست نداشته شدن. به یه روزی ناراحتی و دلتنگی. به یه روزی که هزاران جواب بی سوال توی ذهنت وول میخورن و باید بپذیری جوابی براشون نداری و اگه خیلی قدرتمند باشی سعی میکنی فکر نکنی که این تویی که دوست داشتنی نیستی. 

این از عجایب دنیاست از عجایب غم انگیز دنیا. وقتی به روزای خوشحالیش فکر میکنم، اون روزهایی که ذوق داری و فکر میکنی بالاخره پشتت گرم میشه، اون روزهایی که حالت دگرگونه و خیالت راحت که دنیا شیرینه به کامت و شروع میکنی به رویاپردازی... دلم میگیره، ملول  میشم و ناچار...ملول میشم و دلگیر...

کاش، کاش تعلق داشتم به ایران، کاش دلم گرم بود یه جا و انقدر احساس کمبود همدم نمیکردم، انقدر دنبالش تو دنیای غریبه‌ها نمیگشتم. حرف نمیزنم این روزا، حرف نمیزنم و چیزی ندارم که بگم... سکوت کردم و کز کرده یه گوشه نشستم. پریسای درونم باهام حرف نمیزنه. با همه دنیا قهره. شاید درستشم اینه. شاید درستشم اینه. 

حالا با دلی که مونده روی دستم چیکار کنم؟ باید زبان بخونم؟ باید خودم رو با زبان خفه کنم؟ باید چیکار کنم؟

باید خودمو با کتاب پناه بدم؟ بخونم و بخونمو بخونم؟ بهترین راه شاید همین باشه. شاید این اون غم بزرگه درونیه که باید به کار بزرگ تبدیل شه. حتی اگه یه روزی دوست داشته شدن دوباره برگرده، من دیگه اون آدم قبلی نمیشم. این غم بزرگ و ملالت هاش همیشه یه گوشه ز قلبم رو خراش داده... میخوام این خراش بمونه، نمیخوام که خوب شه. میخوام یادم بمونه همیشه....

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۲۱
پریسا

کتاب رو دارم میبلعم. از روی انتقام؟ از روی حسرت؟ یا به خاطر غم بزرگ؟ هرچی!
صفحات اخرش راجع به کافکا حرف میزنه. انگار یه نسخه ی کمی ساده تر از کافکام. انگر دنیاش باهام مشابهه. 

حس میکنم یه شهاب سنگ خورده بهم و از مدارم دور افتادم. جدا شدم. از همه ی چیزایی که داشتم. این رسمش بود؟ نمیدونم. حس میکنم بر مدار بی مداری میپرخم. یکهو تنها شدم. یکهو دنیا خالی شد. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۳۵
پریسا

نوشتن برای من حقیقتا مثل تراپی میمونه. غم از لای انگشتام میاد بیرون و به کلمات منتقل میشه. چیه این ادمی؟ دلم استراحت می‌خواد و نرمال شدن شرایط. دلم آسودگی میخواد و خوشبختی... همه ی چیزایی که برای داشتنشون بهش افتخار میکردم یک باره از دستم رفتن. یکباره همه ی اون تصاویر پوچ به حساب میان. غم میون دو تا چشمونم لونه کرده. این بار این جنس از غم بعد مدت ها. به راستی که انسان موجودیست پیچیده در غم. در اندوه و رنج و برای فرار از این غم چاره ای ندارد جز تعویض غم با غم دیگر...

به این فکر میکنم که اگه الان، اگه همین الان بزنم زیر میز بازی چی میشه؟ چقدر از دست میدم و چه بلاهایی سرم میاد؟ بذار بهت بگم! اگه اان بزنی زیر میز بازی هیچی گیرت نمیاد. هیچی! میشی تنها ترین ادم دنیا، میشی بی دستارد ترینشون. میشی پوچ! 

پس مجبورم ادامه بدم، ادامه بدم؟ تو مسیرم؟ از چیزایی که میخواستم؟ تو مسیر درستم؟ نمیدونم...نمیدونم... 
گفت اسان گیر برخود کارها کز روی طبع سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۵۹
پریسا

حجم کارهایی که باید بکنم باز تلنبار شده و حالی که من دارم باز ناخوشه و نامناسب برای انجام این کارها. 

نمیدونم دیگه چه باید بکنم... عقبم از همه چی. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۰۴
پریسا

دوستش دارم، بیشتر از آنکه خودش بداند. بیشتر از آنچه که حتی در تصورش بیاید. دوستش دارم و باید از او دل بکنم. دوستش دارم و میخواهم که در حسرت یک نعره ی مستانه نگذاردم. دوستش دارم و ....

با کاری که امروز کردم تموم دوست داشتنم رو، خوشحالی م رو. همه رو ریسک کردم. همه رو. 

برای چی؟ کجا ریدن برام؟ کجا دوستم دارن؟ کجا کسی ککش میگزه نباشم؟ اونم گفت دو هفته فرصت بده. ولی من خوب میدونم بعد این دو هفته چی میشه. اون میشینه با خودش فکر میکنه میبینه خب نمیتونه بزنه زیر همه چی. میبینه احتمالا یکم سرویس میشه ولی به زندگی برمیگرده. و بعد به راحتی دل میکنه. دل میکنه. کاری که همشون میکنن. به عشق افسانه ای دیگه اعتقادی ندارم. اما اونو دوست دارم میپسندمش و به این شک ندارم. چقدر باید ریسک کنم در این زمینه؟ چقدر میتونم از خودم بذارم؟ اتفاق بدی که قراره تهش بیفته رو فقط میشه عقب انداخت، نمیشه جلوشو گرفت. 

نمانده در دلم دگر توان دوری...

تو ای طلوع ارزی خفته بر باد...

بخوان مرا تو ای امید رفتته از یاد...

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۰
پریسا

رنجی که من میکشم و توی این لحظه دارم حسش میکنم رنج سال ها زندگی ادمیه. ناشی از نا امیدی مرگ یا حتی دوست داشتن. به همه جام نفوذ کرده. قدرت این که فلجم کنه رو داره. قدرت این که تپش قلبمو بالا ببره. اذیتم کنه. 

نا امیدم. 

امروز نا امیدم. و همش تقصیر یکی از اعضای خانوادمه. امروز حالم بده و به خاطر خواب شبامه. امروز ناچارم به زنده بودن و این تقصیر خدا یا تکامله. امروز قلبم درد میکنه و این به به خاطر غده ی پفیوزه. امروز غم عالم تو دلم خونه کرده و این به خاطر صدای بلند خاطره هاست. 

امروز میخوام بلند شم فقط به خاطر این که چاره دیگه ای ندارم. چاره ی دیگه ای ندارم.. چاره ی دیگه ای....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۱۲
پریسا