از اینها که بگذریم دلم برای ایرانم تنگ شده. درست است ایران من!
70 روز از دور بودنم میگذرد و این بدون شک بیشترین زمانی است که می توانستم از خانه دور باشم. یا اگر بودم حداقل از تهران بوده.
از خرید برگشته ام به چهرهی مضحک آدمها نگاه می کنم و دلم نمی خواهد ببینمشان. سرم را می اندازم پپایین وارد آسانسور می شود و به چشم های خودم در آینده نگاه میکنم و دادگاهی را میبینم که برپا کرده اند برای محاکمهی همدیگر.
کلید را میچرخانم و کسی خانه نیست. خانه؟ کسی در این جایی که زندگی میکنم نیست. چه بهتر! می توانم ظرفها را نشورم و در اتاق را باز بگذارم و اشک بریزم و عزاداری. اما هیچ چیزی رخ نمی دهد. اشکی از چشمانم نمی آید و فقط می خواهم بخوابم. میان خواب و بیداری در تناقضی عجیب گیر می افتم. واقعا من اینجا هستم؟ این کسی که روی تخت طبقه ی 14 خوابگاهی در آلمان شرقی دراز کشیده منم؟ خوابم؟ یا بیدار؟ وقتی بیدار شدم نمی توانم بروم متروی خزانه تا میرداماد؟ نمی توانم برای خودم بچرخم؟ با خانواده ام صحبت کنم؟ چرا همه چیز عوض شده.
نمی دانم برای توصیف شکی که بین بودن و نبودن نداشتم باید از چه واژگانی استفاده کنم. اما حال عجیبی بود. حالا که بیدارم میدانم نمیتوانم به اراده ای ناچیز بروم دو طبقه ی پایین تر و آوا را ببینم. پس احتمالا بیدارم و دهنم بزرگی فاجعه را با انکار توجیه میکند.
گوشی را برمیدارم زهرا میگوید دومیم جمع شده. نمیخواهم لوس بازی در بیاورم که ای وای. اما دومیم برای من جز جاهایی بود که با خودم میگفتم به محض ایران رفتن دوباره میروم مینشینم آنجا و حرف میزنم با کسانی که دوستشان دارم. با کسانی که چیز های زیادی از آنها یاد میگیرم. زهرا می گوید دومیم برچیده شده. چند وقت است مگر رفته ام؟ یک سال بگذرد چه میشود؟ من تاب میآورم؟ نمیدانم. قلبم مچاله میشود از تمام تغییر ها. میروم عکسی را که در دومیم گرفتم روز آخر میبینم. و کمی بالاتر و پایین تر. قبل از آمدن منی که من را سرپا نگه داشته بود عقل کرده و از چیزهایی فیلم گرفته که حتما دلم برایشان تنگ می شود. از انقلاب و راه رفتنم از میدان تا چهارراه. از غروب پنجره ی خانهیمان و صدای اذان با صدای خانواده ام از پشت در هیاهوی جمع کردن چمدان. از بی آر تی ولیعصر به ونک، از دابسمش عطیهو زینب در راه فرودگاه و تا به بلند شدن هواپیما روی سطح تهران. (اینجا حتمالا شمارا هم یاد هواپیمای اوکراین می اندازد و فیلمهایی که حتمالا روی گوشیشان هست)
نمی خواهم هر ماه یا هرسال برای این تصمیم چیزی بنویسم و یا حتا آن را به عنوان چیزی بی برگشت بدانم. به نظر من از جنبههای خارق العادهی این دنیا تجربهی احساساتی است که روی روح ما ثبت میشوند. همهی آن چیز هایی که به ما عمق و معنا میدهند چه در وطن باشیم و چه در غربت. هرجا که باشیم نمیتوانیم بی تفاوت به آنچه در محیطمان میگذرد عبور کنیم و اگر هنوز بخش بزرگی از وجود ما در ایران و یا حتی در غربت است پس ما هنوز در آن محیط زندگی میکنیم.
دلم پر میکشد....