رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۶ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

از اینها که بگذریم دلم برای ایرانم تنگ شده. درست است ایران من! 

70 روز از دور بودنم میگذرد و این بدون شک بیشترین زمانی است که می توانستم از خانه دور باشم. یا اگر بودم حداقل از تهران بوده. 

از خرید برگشته ام به چهره‌ی مضحک آدم‌ها نگاه می کنم و دلم نمی خواهد ببینمشان. سرم را می اندازم پپایین وارد آسانسور می شود و به چشم های خودم در آینده نگاه میکنم و دادگاهی را میبینم که برپا کرده اند برای محاکمه‌ی همدیگر. 

کلید را میچرخانم و کسی خانه نیست. خانه؟ کسی در این جایی که زندگی میکنم نیست. چه بهتر! می توانم ظرف‌ها را نشورم و در اتاق را باز بگذارم و اشک بریزم و عزاداری. اما هیچ چیزی رخ نمی دهد. اشکی از چشمانم نمی آید و فقط می خواهم بخوابم. میان خواب و بیداری در تناقضی عجیب گیر می افتم. واقعا من اینجا هستم؟ این کسی که روی تخت طبقه ی 14 خوابگاهی در آلمان شرقی دراز کشیده منم؟ خوابم؟ یا بیدار؟ وقتی بیدار شدم نمی توانم بروم متروی خزانه تا میرداماد؟ نمی توانم برای خودم بچرخم؟ با خانواده ام صحبت کنم؟ چرا همه چیز عوض شده. 

نمی دانم برای توصیف شکی که بین بودن و نبودن نداشتم باید از چه واژگانی استفاده کنم. اما حال عجیبی بود. حالا که بیدارم میدانم نمیتوانم به اراده ای ناچیز بروم دو طبقه ی پایین تر و آوا را ببینم. پس احتمالا بیدارم و دهنم بزرگی فاجعه را با انکار توجیه میکند.

گوشی را برمیدارم زهرا میگوید دومیم جمع شده. نمیخواهم لوس بازی در بیاورم که ای وای. اما دومیم برای من جز جاهایی بود که با خودم میگفتم به محض ایران رفتن دوباره میروم مینشینم آنجا و حرف میزنم با کسانی که دوستشان دارم. با کسانی که چیز های زیادی از آنها یاد میگیرم. زهرا می گوید دومیم برچیده شده. چند وقت است مگر رفته ام؟ یک سال بگذرد چه میشود؟ من تاب میآورم؟ نمیدانم. قلبم مچاله میشود از تمام تغییر ها. میروم عکسی را که در دومیم گرفتم روز آخر میبینم. و کمی بالاتر و پایین تر. قبل از آمدن منی که من را سرپا نگه داشته بود عقل کرده و از چیزهایی فیلم گرفته که حتما دلم برایشان تنگ می شود. از انقلاب و راه رفتنم از میدان تا چهارراه. از غروب پنجره ی خانه‌یمان و صدای اذان با صدای خانواده ام از پشت در هیاهوی جمع کردن چمدان. از بی آر تی ولیعصر به ونک، از دابسمش عطیهو زینب در راه فرودگاه و تا به بلند شدن هواپیما روی سطح تهران. (اینجا حتمالا شمارا هم یاد هواپیمای اوکراین می اندازد و فیلمهایی که حتمالا روی گوشیشان هست)

نمی خواهم هر ماه یا هرسال برای این تصمیم چیزی بنویسم و یا حتا آن را به عنوان چیزی بی برگشت بدانم. به نظر من از جنبه‌های خارق العاده‌ی این دنیا تجربه‌ی احساساتی است که  روی روح ما ثبت میشوند. همه‌ی آن چیز هایی که به ما عمق و معنا میدهند چه در وطن باشیم و چه در غربت. هرجا که باشیم نمیتوانیم بی تفاوت به آنچه در محیطمان میگذرد عبور کنیم و اگر هنوز بخش بزرگی از وجود ما در ایران و یا حتی در غربت است پس ما هنوز در آن محیط زندگی میکنیم.

دلم پر میکشد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۸ ، ۲۳:۵۲
پریسا

بعد از  صبحی که چشم‌هایم را باز کردم و دیدم صفحه ها خبر ترور سردار سلیمانی را میدهد درست انگار یک سطل آب یخ ریختند روی سرم. اول خوشحال که آخیش بالاخره یکی که زورش از ما بیشتره ی ضربه زد به انتقام همه‌ی ضربه ها و زورگویی ها. یکم بعد تر ( در حد 10 دقیقه) دیدم که ماجرا ازین‌ها فراگیرتر است و آن سطل آب یخ‌تر از این حرف‌ها. به ابعاد ترور فکر کردم و به این که ترور یک مقام رسمی یک کشور و به این که احساس اولیه من از چه روی بوده؟ آیا آن فرد را می‌شناسم؟ آیا خوب یا بد بودنش ربط یا بی ربط بودنش به کسان دیگری که به من ظلم کرده اند دلیل خوبی است که از مرگش خوشحال باشیم؟ چرا انقدر ماجرا بزرگ شد؟ 
دعوای دوستانم آغاز شد، همه از میزان حمایتی که دوستانمان نشان دادند شوکه شدیم، مرزهای ذهنی‌مان جا به جا شد. یکی بلاک می‌کرد، دیگری می‌گفت ببینید و بشناسید اطرافیانتان را و آن دیگری سقوط. دوستی‌ها (نه به معنای شعاریی که به معنای واقعی کلمه) تحت الشعاع قرار گرفتند. هرکسی از ظن خود حرفی میزد. هرکسی جواب دیگری را در استوری‌ها جای پیام‌های شخصی میداد. حالا همه در یک امتحان سخت قرار گرفتند باید انتخاب می‌کردند در مراسم تشییع ایشان شرکت کنند یا خیر؟ و برای بعضی این انتخاب خیلی سخت بود. 

این خجم از تفاوت آدم‌ها از آنچه فکر میکردم به آنچه که میگفتند من را شگفت زده کرد. نکته‌ای که خیلی به چشم می‌آمد عدم برقراری گفت و گو میان آدم‌ها بود. کسی از دیگری نمیپرسید خب چرا؟ چرا از او بدت می‌اید و چرا فکر میکنی اگر به تشییع بروم سرنوشت کشوری که تو در آن زندگی میکنی را تغییر میدهم؟ و حتی بر عکس کسی توضیحی نمی‌داد که چرا باید رفت؟ جز چند جمله‌ی تکراری که " او برای میهن فارق از سیاست جنگیده" یا " او هم سرباز همین نظام است". مابقی داستان هم فحش بود و رجز خواندن و استفاده از سخنان و اتفاق های حال و آینده برای تحقیر یک دیگر. 

 چیزی که بیش از آن آزارم داد این بود که چقدر چیزها نمیدانم. من باید انتخاب میکردمم حالا در اینجا ( با مختصات مکانی و زمانی متفاوت) میخواهم دنبال کنم و برایم مهم باشد یا خیر؟ سوالی مطرح کردم و برای اولین بار سعی کردم با کسانی که مثل من فکر نمیکنند گفت و گو کنم. با هر دو طرف! وقت زیادی گذاشتم چیزهای زیادی شنیدم و از میان آن‌ها تعدادی سخنرانی و مستند هم درآمد. اما نتیجه‌ی همه‌ی آن گفت و گو ها که قابل پیش بینی هم بود این بود که بیشتر ما چیزی جز آنچه به مغز ما داده شده نمیدانیم و برای پزستش‌هایمان دلیل های محکمی نداریم . یعنی مثلا خوب تحقیق نکرده ایم و حتی یک بار با مخالف فکذمان نه تنها وارد مکالمه نشده ایم بلکه حتی نخوانده ایم. هر دو طرف مان. تحمل بعضی از عقاید برای من هنوز هم یخت است که البته شاید ریشه در کنایه آمیزی و نیشه دار بودنشان باشد. اما بیایید بپذیریم ما نیاز داریم با هم گفت و گو کنیم. اگر قرار است یک ملت باشیم اگر قرار است سرنوشت خودمان را خودمان تعیین کنیم به این نیاز داریم. بیایید در این راه از پرستش کورکورانه خودداری کنیم حتی اگر میپرستیم. مثل همان بحثی که مطرح شد. همان که انسان‌ها خاکستری اند ماجرا ها خاکستری اند و غیره. 

 

همه‌ی این‌ها را می خواستم بنویسم مفصل تر و با ذکر مثال تر که یک هفته ی بعد فاجعه‌ی هواپیما رخ داد و انتقام سخت. آنچنان دلم در هم فشرده شد که دیگر نمی توانستم حرفی بزنم. آنچنان تحقیری تجربه کردم چنان غمی که باید زین پس بگویم غم تنهایی و رها شدگی و شکست عشقی و درد وطن چیزهایی است که من به عمرم دیده ام.  ایران برایم شده بود یک شخصیت مستقل که که حالا بی جان روی زمین افتاده و از هر طرف ضربه ای میخورد. هزاران سوالی که شاید باید بعد از سال ها مهاجرات به سراغم می آمدند در کمتر از دوما روی سرم خراب شدند و من باید برای همه‌ی آن‌ها جوابی میداشتم. جوابی داشتم؟ نه! باید میگشتم میدیدم و می خواندم. 

این برهه ی تاریخ چیزی است که در تاریخ گم نمیشود و البته نباید بگذاریم که گم شود. باید تا میتوانیم بنویسیم از آنچه در این 10 روز بر ما گدشت. چه چیز هایی را تجربه کردیم به طور اجتماعی و به طور فردی. باید بنویسیم و نباید از کنار احساسات و هویتمان رد شویم. کسی را برای تحلیل تجربیاتش دستگیر نمیکنند. برای بیان احساساتش. 

 

این دوره به من یاد داد باید گفت و گو کنم به من یاد داد باید حرف های مخالفانم را بشنوم و خودم را به چالش بگدارم. باید حرف های خودم را طوری بزنم که مخالف من هم گوشش بشنود نه که با اولین جمله مرا نادید بگیرد. من یاد گرفتم بیشتر بخوانم بیشتر ببینم و بیشتر دنبال کنم. حتی بیشتر بنویسم. همه‌ی این ها را شاید مدیون اینجا بودنم هستم. شاید اگر نبودم و این حجم از سوال را تجربه نمیکردم به زودی فراموشش میکردم. 

اما نمیشود. این جا تو نماینده ای. 

.

.

از این ها که بگذریم دلم برای ایرانم تنگ شده.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۸ ، ۲۳:۴۱
پریسا

شاید با خودتان بگویید: 

من یک بچه‌ی لوسم که هنوز در هجده سالگی گیر کرده ام. 

می توانستم از همین جا که هستم سر خر خود را کج کرده و مسیر را عوض کنم لازم نبود از صفر شروع کنم. یا شاید این که،

جمهوری اسلامی با من کاری کرده که این طور پشت صد کنکور و دانشگاه گیر کنم. این طور هنوز هم به دنبال این باشم که بروم دانشگاه که چه و چه. 

یا شاید هم از کار کردن در محیط بزرگسال ها میترسم. 

اصلا شما فکر کن به این که من برای چه این همه زمان و پول را هدر داده ام که این جا بایستم و حالا بخواهم از راه دیگری حرف بزنم؟

از خدا که پنهان نیست از شما هم چه پنهان که من تا همین  جا هم عین خر در گل گیر کرده ام و هنوز یک تار موی گندیده ی بدن ایران و دوستانم را نم یتوانم با این ها عوض کنم. درست است که این ها بین الممللی اند و فرهنگشان جداب. اما من دلم همان بوگندوهای چرت و پرت گوی خودم را میخواهد. به معنای واقعی فضای داخلی خودم را می خواهم و سخت عین بید بر خود می لرزم برای ترک این این کامفورت زون کوفتی. حالا همه ی این ها را دیدی لابد با خودت میگویی وسط این ببشو این تصمیم یک دفعه ات چچیست؟

درست میگویی. 

شاید با خودت بگویی پول  دولت آلمان را هم هدر داده ام. 

این را هم درست میگویی اما من قبل از گرفتن این تصمیم به تمام این ها فکر کردم حتی ب این که به بهترین چیزی که داشتم در شاخه ی قبلی در دو قدمی اش بودم اما سراغش نرفتم و احتمالا در اینده خودم را لعنت کنم هم فکر کرده ام. 

اما در من کسیست که این رویای بی خاصیت را ول نمیکند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۸ ، ۲۳:۱۸
پریسا

به‌سان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند،
گرفته کولبارِ زادِ ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت،
گهی پرگوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می‌پویند،

ما هم راه خود را می‌کنیم آغاز.

سه ره پیداست...

نوشته بر سر هریک به سنگ اندر،

حدیثی که‌ش نمی‌خوانی بر آن دیگر.
نخستین: راه نوش و راحت و شادی.
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی.


دو دیگر: راهِ نیمش ننگ، نیمش نام،
اگر سر بر کنی غوغا، وگر دم درکشی آرام.
سه دیگر: راه بی‌برگشت، بی‌فرجام.

من اینجا بس دلم تنگ است.
و هر سازی که می‌بینم بدآهنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمانِ «هر کجا» آیا همین رنگ است؟

تو دانی کاین سفر هرگز به‌سوی آسمانها نیست.
سوی بهرام، این جاویدِ خون‌آشام،
سوی ناهید، این بدبیوه گرگِ قحبة ی بی‌غم،
که می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خیام؛
و می‌رقصید دست‌افشان و پاکوبان به‌سان دختر کولی،
و اکنون می‌زند با ساغر مک‌نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هرکه بعد از ما؛


سوی اینها و آنها نیست.
به سوی پهندشتِ بی‌خداوندی‌ست،
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند.

 

بهل کاین آسمان پاک،
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد:
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرْشان کیست؟
و یا سود و ثمرْشان چیست؟

 

بیا ره توشه برداریم.
قدم در راه  بگذاریم.
به‌سوی سرزمینهایی که دیدارش،
به‌سان شعله‌ی آتش،
دواند در رگم خونِ نشیطِ زنده‌ی بیدار.
نه این خونی که دارم؛ پیر و سرد و تیره و بیمار.
چو کرم نیمه‌جانی بی‌سر و بی‌دم
که از دهلیزِ نقب‌آسایِ زهراندود رگهایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار،
به سوی قلب من، این غرفة ی با پرده‌های تار.
و می‌پرسد صدایش ناله‌ای بی‌نور:

- «کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های! . . . می‌پرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشارِ  دستِ گرم دوست‌مانندی؟»


و می‌بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه مرده‌ای هم ردپایی نیست.

 

صدایی نیست الاّ پت پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ.
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ،
وز آن‌سو می‌رود بیرون، به‌سوی غرفه‌ای دیگر،
به امّیدی که نوشد از هوای تازه‌ی آزاد،


ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که می‌خواند:
«جهان پیر است و بی‌بنیاد، ازین فرهادکش فریاد…»(1)

وز آنجا می‌رود بیرون، به‌سوی جمله ساحل‌ها.
پس از گشتی کسالت‌بار،
بدان‌سان - باز می‌پرسد – سر اندر غرفه‌ی با پرده‌های تار:
- «کسی اینجاست؟»


و می‌بیند همان شمع و همان نجواست.

 


که می‌گوید بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیر به‌دردآلوده‌ی مهجور:
خدایا «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را؟»(2)

بیا ره توشه برداریم.
قدم در راه  بگذاریم.
کجا؟ هرجا که پیش آید.


بدانجایی که می‌گویند خورشیدِ غروب ما،
زند بر پرده‌ی شبگیرشان تصویر.
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود.
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دیر.

 

کجا؟ هرجا که پیش آید.
به آنجایی که می‌گویند
چو گل روییده شهری روشن از دریای تردامان،
و در آن چشمه‌هایی هست،
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین‌بال شعر از آن.
و می‌نوشد از آن مردی که می‌گوید:
«چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کزآن گل کاغذین روید؟»(3)

به آنجایی که می‌گویند روزی دختری بوده‌ست
که مرگش نیز (چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک دیگری بوده‌ست،


کجا؟ هرجا که اینجا نیست.
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.
ز سیلی‌زن، ز سیلی‌خور،
وزین تصویرِ بر دیوار ترسانم.
درین تصویر،
عُمر با تازیانه بی‌رحم خشایرشا،
زند دیوانه‌وار، امّا نه بر دریا؛
به گرده‌ی من، به رگهای فسرده‌ی من،
به زنده‌ی تو، به مرده‌ی من.

 

بیا تا راه بسپاریم.
به‌سوی سبزه‌زارانی که نه کس کِشته نِدْروده
به‌سوی سرزمینهایی که در آن هرچه بینی بکر و دوشیزه‌ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین‌سان از ازل بوده،
که چونین پاک و پاکیزه‌ست.

به سوی آفتاب شاد صحرایی،
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی.
و ما بر بیکران سبز و مخمل‌گونة دریا،
می‌اندازیم زورقهای خود را چون کُلِ بادام.


و مرغان سپیدِ بادبانها را می‌آموزیم،
که باد شرطه را آغوش بگشایند،
و می‌رانیم گاهی تند، گاه آرام.

بیا ای خسته‌خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی‌فرجام بگذاریم . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۸ ، ۰۱:۴۹
پریسا

می‌خواهم امشب از زندگی روی مرزها بنویسم. موضوعی که خیلی از ما ایرانی‌ها با آن به خوبی آشناییم و من در این 25 سال زندگی مقدار خیلی زیادی آن را تجربه کرده‌ام. 

چند وقت پیش ستاره از زندگی اش و مرزهایی که زندگی کرده نوشته بود و این که حالا با خانواده‌ی کوچکش در کانادا چقدر این مرزها اصلا وجود ندارن و بعد نتیجه گرفته بود که مرزها بیشتر خودساخته هستند. 

یک از این مرزها، مرز "مسلمان بودن"است.  دوست داری مسلمان باشی، خیلی از اصلیات دین را قبول داری و اما نمی‌خواهی با آن شیوه که گوشت را از احکامش پر کرده‌اند مسلمان باشی. نتیجه؟ زندگی روی مرزهای مختلف،  حجاب! حرام و حلال، جنس مخالف. در همه‌ی این‌ها چیزهایی را رعایت میکنی اما به مقدار احتیاط که نه دوستانت و جامعه‌ی مدرن را از دست بدهی و نه دینت را که دوست داری. 

 در حالی که 60 روز از آمدنم به مختصاتی با مرزهای متفاوت میگذرد، بیش از هر زمان دیگری با آن‌ها درگیر شده‌ام.

حالا چه رخ داده؟ شاید مسخره به نظر برسد که خوردن هرگوشتی که اینجا حرام محسوب شود، حجاب نداشتن و انواع روابط یک دفعه تو را با تناقض بزرگی رو به رو کند. یعنی طبق تمام چیزهایی که به من گفته‌اند، من دیگر مسلمان نیستم؟ و از آن مهم‌تر، آیا مسلمانی همین ها بود؟ حجاب داشته باشم، با نامحرم معاشرت نکنم، گوشتی که ذبح اسلامی داشته بخورم و از مشروبات دوری کنم؟ و میبینی در صورت عدم رعایت این‌ها انجام باقی واجبات بی معنی به نظر میرسد چرا که احکام جوری در را به روی تو بسته اند که اگر این کارها را نکنی. عباداتت مقبول نخواهد بود. وقتی می‌خواهی با خداوندی که قبول داری صحبت کنی صدایی در گوشت میپیچد که تو دیگر مسلمان نیستی. و این مرز حالا برایت تبدیل به مرز با خدا بودن یا بی‌خدا بودن تبدیل میشود.

خوب که نگاه می کنم تنها من به این صورت زندگی نکرده‌ام، جامعه‌ی ایران پر از این تناقض هاست. که مسبب قطعی همه‌ی آن‌ها "جمهوری اسلامی" و تصویری است که از دین ساخته. به آدم‌هایی که حجاب ناقص دارند توجه کنید. چه معنی ای می‌تواند داشته باشد؟ یا آن‌هایی که در ذهنشان هنوز رابطه با نامحرم تابوست و غیرت در ذهن‌شان موج می‌زند اما روابط شان اصلا شبیه اعتقاداتشان نیست. به جامعه‌ای نگاه کنید که الکل را حرام میداند اما با برای دور نماندن از دوستانش در جمعی که نوشیدنی الکی موجود است مینشیند و پایش بیفتد امتحانش می‌کند. (حرف من درست بودن یا نبودن این اعمال نیست. حرف من تناقض آدم‌هاست تضاد حرف و عمل). در جامعه‌ای بزرگ شده‌ایم که بسیار برایمان درست و غلط تعریف شده، درست و غلط هایی که شاید باید تصمیم خودمان می‌بود. حالا که بزرگ شده‌ایم چهارچوب فکری‌مان همان درست و غلط هاست اما رفتارمان نه. رفتارمان شده انتخابمان. (نمی‌گویم باید یک شبه این افکار را عوض کرد و خوب می‌دانم کار بسیار مشکلی‌ست.)

تناقض رفتاری آدم‌ها مثل نیزه‌ای ست که در برخورد با آن‌ها به چشمانت فرو می‌رود. 

ما به خاطر مرزهایی که داریم مدام در نوسان خواهیم بود. و مدام قرار است خودمان را به چالش بکشیم. این قصه تا وقتی که انتخاب کرده ایم روی آن‌ها زندگی کنیم همراه ما خواهد بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۸ ، ۲۱:۰۲
پریسا

ساعت از دوازده شب گدشته، با وجود مقدار مازاد خوابیدن امروز، باز هم خوابم می‌آید اما نمی‌خواهم بخوابم. از خوابیدن شب‌ها واهمه دارم. انگار کسی چیزی اتفاقی به کمین نشسته که بیدار شدنم به من حس خوبی ندهد. ساعت به 3 صبح میرسد دیگر از فرط خواب توان گرفتن گوشی در دستانم را ندارم. گوشی می‌افتد و من به خواب سفر می‌کنم. 

 

زمان‌های دقیق خواب را به خاطر ندارم چرا که دنیا در آن‌جا روی محورهای زمانی و مکانی دیگر استوار است. اما خوب می‌دانم که همه‌چیز واقعی‌است. 

به گذشته‌ها سفر می‌کنم گذشته‌هایی که می‌دانم هرگز رخ ندادند. روابط همانند، آدم‌ها همان، اما اتفاقات را مظمئنم هرگز رخ نداده‌اند. نمی دانم کی تمام می‌شود و چقدر در زمان جلو می‌رویم. حالا با خوانواده به ارتفاعات توچال آمده‌ام. عادات خانواده را می‌دانم. واکنش‌هایشان به اتفاقات و همه و همه. 

از خواب می‌پرم. صدای کلیسا را نشنیده‌ام و خوشحالم. رمز را وارد می‌کنم، آیکون اینستا را فشار می‌دهم و استوری‌ها شروع می‌شود. پنج دی‌ماه، ساالروز 40 کشتگان آبان ماه. استوری های بعدی همگی اما گزارش خبرگزاری فارنسه را راجع به اعتراضات اخیر نسان می‌دهند. 15 دقیقه گزارش است. شروعش می‌کنم. با جزییات قتل‌ها را بررسی کرده. چشم‌های خواب‌آلود غمگینم جمع می‌شود، خشم به رگ‌هایم جاری و ابروهایم در هم گره می‌خورد. حالت تهوع می‌گیرم. نمی‌توانم ادامه بدهم این فیلم را. 

 

چه کاری از دستم بر میآید؟ آنجا اگر بودم چه؟ احساس زندان می‌کنم. تمام اهدافم دود میشود میرود هوا. دنیا دور سرم می‌چرخد. نمی‌خواهم از خانه بیرون بروم. درمانده‌ام. به کودکی فکر می‌کنم که وقتی به سر مادرش شلیک شده کنارش بوده. آینده اش را متصور می‌شوم. " دست هایش را در باغچه میکارد، سبز خواهد شد می‌دانم." چه کاری از دستم بر می‌آید؟ جان بر کف به خیابان بروم؟ اعتراض مسالمت آمیز کنم؟ تولید محتوا کنم؟ آگاهی خودم یا جامعه را بالا ببرم؟ چه کاری از دستم بر می‌آید برای تبدیل این غم بزرگ به کار بزرگ؟

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۸ ، ۱۳:۲۴
پریسا