دل یک ذله کن
امروز به این فکر میکردم که شاید اصلا رویای من از بچگی مشخص بوده و همونی بوده که بهش فکر میکردم ، فقط یهو وسط راه از ترس فقر و سختی راه مثل بزدلا کنار زدم و هی خودم رو با بقیه سنجیدم ..مثلا اگه یکی گفته تو این راستا پولی به دست نمیاری و یکی دیگه گفته خب کارت چی میشه و یا این که مثلا تحصیلات آکادمیک به چه درد می خوره هی و ذره ذره از ارزش اون رویای پس ذهنم کاسته شده .. و حالا انقدر کم شده که نمی تونم حتی ببینمش ...ی هاله هایی ازش هست اما نمی دونم رشته ی اتصالم بهش کجا بوده و براش چی کار می تونم بکنم ؟
فک کنم دوس دارم یک تغییری بکنم و باید به این دوست داشتنم احترام بذارم ، مثلا اگه دلم خیلی با عمران خوندن نیست ، خب چرا خودمو مجبور کنم ؟ اگه عمران اونی نیست که خوندنش قراره بهم هیجان بده پس ارشدش چی رو می خواد توی من عوض کنه ؟
تو این مدتی که تقریبا هیچ کاری نکردم و هیچ راهی رو انتخاب نکردم مدام به کلا و از بیخ و بن تغییر دادنه فکر کردم . چرا ؟؟ چرا باید از بیخ و بن تغییر بدم فضامو ؟ این حس از کجا میاد ؟ از تحت تاثیر قرار گرفتن ؟ از جو گرفتن > از تله ذهنی ؟؟ این رو از کجا میتونم بفهمم ؟؟ کی میتونه بهم بگه کجای وجودم و چیه که داره میگه تغییر کن ؟ چیه که انقدر تحول رو دوس داره و نمی تونه اروم بگیره ؟؟
حس میکنم واضحه اما من چون غرقشم نمی بینمش ...نکنه قراره تا اخر عمر همین مدلی بمونم ؟
میرسه اون روزی که همه چی سر جاش قرار بگیره ؟ که ما آدما حرف هم رو بفهمیم و هرکی تو جایگاه خودش باشه ؟ ...