به آرامی آغاز به مردن میکنی
دیشب دوباره به سختی خوابم می برد، و یک لحظه از خواب پریدم و پرش عضلاتم رو تو قسمت ران پای راستم احساس کردم، همون لحظه مدام این فکر داشت توی سرم می چرخید... " ما برای همیشه زنده نیستیم"
ما برای همیشه زنده نیستیم و این یک واقعیت عجیبه ! نه تلخه نه شیرین ..فقط عجیبه.. چند روزیه که دارم به این فکر میکنم که من دارم طوری زندگی میکنم که انگار یک بار دیگه قراره زندگی کنم و این دنیا حالت کارآموزی داره برای یک دنیای دیگه... این درست نیست...
از همه چیز لذت می برم و همه چیز برام شگفت انگیزه اما این شگفت انگیزی طوریه که انگار دارم یاد میگیرم که برم ی جا دیگه استفاده کنم، بس که به یک سری اتفاق ها عمیق نگاه میکنم و توصیفشون میکنم.. شاید این دید نویسنده ها باشه که می نویسن تا بمونه برای نسل بعد و تا شاید یک روزی ازش استفاده بشه اما من که نویسنده نیستم.. من حالا یک مهندس عمرانم که سعی دارم چیزای مختلف رو تجربه کنم و یکم دنیا رو بهتر کنم... هنوز به نظرم عمران خوبه و فلسفه اش چیز درستیه ...اما فلسفه کجا و اتفاقی که در واقعیت می افته چی....
حالا چی؟ حالا که مرگ بیش از همیشه بهم نزدیکه چی؟ چقدر باید برم جلو...