move on
چهارشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۷، ۰۳:۱۲ ب.ظ
یک قسمتایی تو سریال فرندز هست که دوستا به هم میگن که :
honey it time to move on ...
بگذریم که چقدر سریال خوبیه و چقدر میتونم راجع بهش حرف بزنم و بگم چقدر زمان خوبی از زندگیم دیدمش...
این رو می خوام بگم که یک عالمه اتفاق تو زندگی هسن که باید یاد بگیریم ازشون move on کنیم ...این که بعد از این گذشتن چه اتفاقی میفته فقط خدا میدونه یا حتا میشه گفت خدا هم نمیدونه که ما کدوم رو می خواهیم انتخاب کنیم ...
الان وقتشه که بگذرم...سوگواری ام رو کردم دوستامو پیدا کردم و حالا وقتشه که بگذرم ...مشکلی نیست میگذرم، اما میخوام بگم سخته
می خوام به اونی که سال ها بعد اینجا رو میخونه و اسمش پریساست بگم که یک عالمه چیز بوده که می خواستی و نشده و شاید به قول انیشتین زهنت فقط برای مشکل ساز کردنش چاره داشته نه حل کردنش... می خوام بهش بگم برای پیدا کردن راه حل باید ازش move on کنی ...
می خوام بهش بگم سال ها بعد اگه دخترت پسرت دوستت یا هر فردی این احساس هارو داشت بهش بگی طبیعیه بهش بگی اگه بیشتر از ی حمله ی قلبی درد نداشته باشه کمتر نداره ...کنارش باشی دستاشو بگیری و بهش تبریک بگی پیشاپیش برای این که هر بار که این درد میاد سراغش بزرگ و بزرگ تر میشه ...
بهش بگو نمیتونی ادما رو مجازات کنی چرا که مجازات اونا مثل ی شمشیر دولبه است وقتی دوسشون داری...وقتی دوسشون داری ناراحت کردنشون درست مثل اینه که خراش بندازی روی روح خودت...
میخوام بهش بگم که اوکی ...لتس موو آن هانی...
و بهش بگم که من بهت افتخار میکنم برای این همه قوی بودنت برای این همه بالغ و بزرگ بودنت و هر انچه که رخ میده و هر انچه که بی مسوولیتیه بقیه و ندونم کاری اوناست چیزی از تو کم نمیکنه...
و بهش بگم اگه تو شرایط بدی هستی فرنذز رو ببین که زندگی دقیقا همینه ...
و ی بوس گنده ی شکلاتی بذارم رو لپاش ...
۹۷/۰۸/۳۰
آبان نودوهفت برای من اتفاقی افتاد که کاش نیافتاده بود. چیزی رو شنیدم که بد نبود، ولی عواقب بدی داشت. امشب، اوایل اردیبهشت دو سال بعد، دارم به تمام اون اتفاقات فکر میکنم. به قصور و تقصیر خودم، به قصور و تقصیر دیگری. رسیدم به این وبلاگ و چشمم خورد به آرشیو. گفتم ببینم آبان نودوهفت، که اتفاقی در زندگی من افتاد که کاش نیافتاده بود، تو که نمیشناسمت چکار میکردی. و این رو دیدم.
اسم من پریسا نیست. اسم من با پ شروع نمیشه. مدتهاست که دارم زندگی عادیم رو میکنم. افسرده نیستم. ولی در جایی از زندگی، اتفاق سنگینی افتاد که هنوز روی شانههام حس میشه؛ اگر که دور و برم به قدر کافی ساکت باشه. من فکر میکنم که شاید موو آنی وجود نداره.