رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

این قسمت : برگ ریزان

جمعه, ۹ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۴۸ ق.ظ

این یک عاشقانه ی نسبتا ارام یک دختر شانزده ساله است ...


تهران به اون قسمتی رسیده که برگ ها روی زمین وول می خورند و اما نسیم ناتوان تر از این حرف هاست که بتونه کامل از جاشون بکندشون..بعد همین طور که از دور نگا میکنی همه جا زرد و نارنجی ریخته رو زمین رو هوا ...آفتابی هم که مستقیم میخوره بهشون و باعث شده که تو تخمین لباس پوشیدنت اشتبا کنی ، دل انگیزی و رمانتیکی ماجرا رو صد برابر میکنه...

حالا اینا رو تصور کردی؟! بیا ی لایه دود بپاش رو تموم داستان ، میدونم اولش می خوره تو ذوقت اما چند سال که تهران زندگی کنی و پاییز بشه و برسی اواسط آذر نا خود آگاه دلت تنگه این شمایل دودی میشه. انگار که یک سبکی از نقاشی باشه : " تهرانِ زرد و نارنجی و دودی "


حالا دختر قصه ی ما چی میخواد؟! می خواد که بیای و بهش زنگ بزنی بگی : الووو نمیتونم نفس بکشم ...بگه خاک توسر این دولت و اینا بگه الاغا نمیتونن مدیریت کنن واسه چی ماشین میسازن و بعد از چن تا خر و الاغ نثار کردنشون بگه بره تو گلوی هر طرفدار تحریمی که این بنزینا رو میریزه تو باک مردم ...بگی : بیا بریم ی جا دود نباشه .. بگه : گه گرفته همه شهرو بالام ... 

و بعد بگی خب میریم از شهر بیرون و ساعت بعد تو ماشین باشین ...دنبال مسیرایی که خارج از طرح تمام زوج و فردی باشه که تازگیا  اعمال کردن به تموم شهر...

و بعد دور شین دور و دور تر برید پی هوای پاک ... مثل همه ی اون ارزوهایی که از بچگی داشتین... مثل تموم اون رویاهایی که باهم بودنتون سهولت داده به رسیدنتون... برید که کشف کنین جاهای پاکوو...


دختر قصه ی ما یکم که به خودش میاد می بینه این چیز زیادی نیست ...القصه ادمایی هم که میتونن براش فراهم کنن این شررایطو کم نیستن ...مگه چی می خواد ؟! هوای آلوده؟ الحمدلله همه جا هست! ماشین ؟ خب هست ... اهنگ خوب و دوتا دست هم که بیان روی هم چیزاییه که همه جا پیدا میشه ...

اما ...

اما  ی جای قصه می لنگه بد..  همه ی اینا باشه و تو اونی که باید نباشی ادم دلش میگیره یعنی کوفتش میشه .... یعنی خاطره ها و تصویرا نمی چسبه رو دیوار قلبش ... یعنی بعدا این طوری نمیتونه براش بنویسه... 

 قربانی ی چی داره که می خونه : خون هر آن غزل که نگفتم به پااااای توست ! آیا هنوز نیامدنت را بها کم است ؟! 

می فرمان که پاشو بارو وبندیلتو جمع کن بیا دیگه خلاصه ...حیفه هاا  

مشکل من نیستم 

آقا 

اصلا من حیف نیستم 

حیف اون برگ زردان ...

حیف اون دوده که این همه مردم با بنزینا و ماشیناشون تولید کردن...

اصلا حیف خورشیده ...


ببین همش داره حیف میشه ... 


اصلا : 

" حیف باشد ک تو باشی و مرا غم ببرد ...


خلاصه قصه  ی ما به سر رسید و کلاغه همینجور داره ازینور به اون ور می چرخه ...

حالا مونده تا خونش برسه.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۹/۰۹
پریسا

نظرات  (۲)

۰۹ آذر ۹۷ ، ۱۶:۱۸ نگار جهانشاهی
عجب داستان قشنگیه این
۱۰ آذر ۹۷ ، ۱۰:۵۸ علی‌رضا میم
ولی من می‌گم حیف تویی. همه‌جای دنیا وقتی که پاییز میشه برگا زرد و سرخ و سفید و نارنجی میشه و می‌ریزه. ولی تویی که توی این دنیا تکی.
پاسخ:
خیلی خیلی این پیامتو دوس داشتم و بهم انرژی داد ... :گل 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی