ما به رفتن دچاریم...
مثل این میمونه که کله سحر که پا میشی کلمه ها اومدن توی سرت که نوشته بشن و هی دارن دنیبال راهی میگردن که بیان بیرون و بعد جایی راحت تر از انگشتات استفاده نمیکنن...کلمات سرگردان و بی رمق ...جدی این فکرا از کجا میاد ؟! واقعا کس دیگه ای داره درون ما زندگی میکنه ؟ فازش چیه بعد ؟ ما که داریم تو اینن لحظه و مکان جغرافیایی رفت و آمد میکنیم ...پس چرا یکی از درون ما خواسته های دیگه داره ؟ ی صبح با خنده و یک صبح با اخم پا میشه ؟ بعد باید کلی ناز خانوم رو بکشی که پاشو ذلبرم لبا موهاتو شونه کنم صبحونه بخوریم و اینا ...
واقعا احساس میکنم یکی درونم رو گرفته و الانم شاید اون داره این حرفارو میزنه، حس میکنم ی ماشینم که صبح پا میشم و تو جهتی هستم که ی نفر فرمونم رو هی ی ور دیگه می چرخونه بعد نتیجه چی میشه ؟! اگه یکم فیزیک بلد باشی می بینی نتیجه اصحکاک گقتم اصطحکاک ؟؟ نه نه معلم فیزیکمون حالش ازین واژه بهم میخورد میگفت اصطکاک درسته و حالا من اصلا یادم نیست ..خلاصه نتیجه اش هلاکته و هدر رفتن یک عالمه انرژیه که باید تو مسیر درست باشن ...امروز صبح هم که بیدار شد خودشو می کوبوند به درو دیوار بدن من که پااااااااشو دیرت شد...که پااااشو برو دانشگاه که می خوام پیاده برم که میخوام بارون بخوره توصورتم و حالام که نمی خوام بخونم ...
میدونی می خوام بگم رفتن من از خیلی وقت شروع شده از همین روزا که سعی میکنم قدر همه رو بیشتر بدونم از همین روزا که از جام بلند میشم به امید رویاهای اون بچه درونیه .. از همین روزا که هنذزفری تو گوشمه و زیر بارون تنها میرم و دردم میاد از نبودن اونایی که باید باشن ...رفتن اجباری ...رفتن من همین صدای کیبورد مثل بارونه که تو خلوتی کتابخونه می پیچه ... من قبل از رفتن بهش دچار شدم بهش دچارم کردن .... نمیدونم شایدم همینه ...این روزا زندگی رو می چشم هر قاشقشو که میذارم توی دهنم خدارو شکر می کنم و میگم که این لحظه دیگه برنمیگرده ...و گاها دلم می خواد تف کنم بیرون هرچی که گذاشتم تو دهنمو ...اما حسین میگفت تلخی به خاطر تکامل ادما طعم بدی شده .. میگفت ادما مثلا دیدن تلخی زهر کشنده است و تلخی شد طعم بده ی دنیا .. وگرنه تلخی همیشه بد نیست .. البته حسینی اینارو میگه که قهوه ی تلخ زهر ماری رو با شکلات ازون تلخ تر میخوره ... من شاید ی روزی شبیه اون بشم که به شیرینی مثلا الرزی پبدا کنم اما حالا چشیدن بعضی ازین قاشقای زندگی درست مثل خوردن اون ی قاشق شربت سرما خوردگیه که متنفرم ازش ... که بعد خوردنش همیشه حالت تهوع میگیرم ...اسمش نمیدونم حتا کوفتیو ...ولی یادمه اون روز بعد خوردن نهار یه قاشق مجبوری ازش خوردم و انقدر حالمو بد کرد همه ی لذت نهاری که بعد مدت ها به جونم نشسته بود اورده بودم بالا ... اگه باعث نشه حالم بهم بخوره یعنی خوبه ...یعنی ممکنه ی روزی خوب شه ...
سیال ذهنی نوشتن خوب نیست نه ؟! من ک ه هیچ وقت نخواستم خوب بنویسم ! من همیشه برای دلم نوشتم و برای اونایی که تو دلشون ی نفر زندونیه حالا ممکنه زشت باشه اما اگه شما اتفاقی ازین جا رد شدی و اینا رو خوندی فارغ از اینکه ببخشید چشاتون اذیت شد باید بگم احتمالا به دلتون میشینه چون مستقیم اومده از دل و جان ..همین حالا تنوری و داغ و بی قفه بدون هیچ گونه فکر کردنی ...