دوم
ساعت از دوازده شب گدشته، با وجود مقدار مازاد خوابیدن امروز، باز هم خوابم میآید اما نمیخواهم بخوابم. از خوابیدن شبها واهمه دارم. انگار کسی چیزی اتفاقی به کمین نشسته که بیدار شدنم به من حس خوبی ندهد. ساعت به 3 صبح میرسد دیگر از فرط خواب توان گرفتن گوشی در دستانم را ندارم. گوشی میافتد و من به خواب سفر میکنم.
زمانهای دقیق خواب را به خاطر ندارم چرا که دنیا در آنجا روی محورهای زمانی و مکانی دیگر استوار است. اما خوب میدانم که همهچیز واقعیاست.
به گذشتهها سفر میکنم گذشتههایی که میدانم هرگز رخ ندادند. روابط همانند، آدمها همان، اما اتفاقات را مظمئنم هرگز رخ ندادهاند. نمی دانم کی تمام میشود و چقدر در زمان جلو میرویم. حالا با خوانواده به ارتفاعات توچال آمدهام. عادات خانواده را میدانم. واکنشهایشان به اتفاقات و همه و همه.
از خواب میپرم. صدای کلیسا را نشنیدهام و خوشحالم. رمز را وارد میکنم، آیکون اینستا را فشار میدهم و استوریها شروع میشود. پنج دیماه، ساالروز 40 کشتگان آبان ماه. استوری های بعدی همگی اما گزارش خبرگزاری فارنسه را راجع به اعتراضات اخیر نسان میدهند. 15 دقیقه گزارش است. شروعش میکنم. با جزییات قتلها را بررسی کرده. چشمهای خوابآلود غمگینم جمع میشود، خشم به رگهایم جاری و ابروهایم در هم گره میخورد. حالت تهوع میگیرم. نمیتوانم ادامه بدهم این فیلم را.
چه کاری از دستم بر میآید؟ آنجا اگر بودم چه؟ احساس زندان میکنم. تمام اهدافم دود میشود میرود هوا. دنیا دور سرم میچرخد. نمیخواهم از خانه بیرون بروم. درماندهام. به کودکی فکر میکنم که وقتی به سر مادرش شلیک شده کنارش بوده. آینده اش را متصور میشوم. " دست هایش را در باغچه میکارد، سبز خواهد شد میدانم." چه کاری از دستم بر میآید؟ جان بر کف به خیابان بروم؟ اعتراض مسالمت آمیز کنم؟ تولید محتوا کنم؟ آگاهی خودم یا جامعه را بالا ببرم؟ چه کاری از دستم بر میآید برای تبدیل این غم بزرگ به کار بزرگ؟