از ماست که برماست...
در اتاق رو میبندم در حالی که دارم از بغض خفه میشم. به سمت میز تحریرم میام. گوشی رو میگیرم دستم و پیام ها رو نگاه میکنم. امروز صبح به یکی از بچههای ایرانی مونیخ پیام داده بودم که اگه جایی رو میشناسه برای اتاق بهم بگه. به یک دختر ایرانی. پیام صوتی گذاشته گوشی رو میگیرم دم گوشم که هم خونهی کرهایم نفهمه بیدارم و شروع نکنه یک ساعت دوش بگیره. صداش میاد تو گوشم که آخرش میگه" من اینجا بنگاه املاک ندارم"
صدا قطع میشه. دلم میشکنه. صدای شکستنشو از گلوم میشنفم. انگار تیر خلاص این روزهاست. با خودم فکر میکنم من تا الان به صد نفر خارجی با ملیت های مختلف حداقل پیام دادم و ازشون خواستم اگه جایی دیدن از دوستاشون بهم بگن. اما هیچ کدوم باهام اینجوری برخورد نکردن. حتی بعضیاشون از ایده ام خوششون اومده و بعضیا واقعا برام اتاق پیدا کردن. نه همشهریشون بودم. نه دوستشون. نه هم وطنشوون. دختر و پسر.
دلم میشکنه. حالم بهم میخوره. چشمام پر میشه.
من خسته شدم. روز به روز دارم از ایران از ایرانی بودنم نا امید میشم. روز به روز احساس از خود بیگانگی درونم ریشه میزنه، رشد میکنه و همهجا میره.
صداش تو ذهنم تکرار میشه. به این فکر میکنه چرا بیشتر دوستام پسرن؟ چرا؟ واضحه این رفتار دختراست.
کاش هر جای دیگه ی دنیا جز ایران به دنیا اومده بودم.
کاش رنگ دنیا چیزی جز قهوه ای بود.