باران
باران میبارد از همیشه سنگین تر و شدید تر. این باران حتما باید به سیل تبدیل شود، اگر همین راه را ادامه دهد حتما میشود... حتما همراه خود خواهد برد هرچیزی که سفت و محکم جایش قرار نگرفته باشد...
در درون من هم باران میبارد اما منظورم این نیست که اشک میریزم نه. اصلا. بارانی میبارد که باید زودتر میبارید.. باید میشست خیلی چیزها را در ذهنم. امشب همان وقتی ست که باید انتخاب کنم.
انتخاب این که یک جا باید بپذیرم تمامیت انچه دارم زندگی من است و می توانم هر کاری با آن بکنم. انتخاب این که میتوانم بعضی ادم ها و اتفاقات را از زندگی ام حذف کنم. از تنهایی نترسم و زندگی ام را با پنگ و دندان به دست بگیرم. من امشب می خواهم سیل بیاید و حضور هایی که نمی خواهم ببرد و این را ممنون رابطه ای هستم که بالاخره تمام شد و انگار که سد بزرگی قبل از وقوع سیل شکسته باشد. این سد همه چیز را با خواهد برد. دوستی های ناخالص. تعارف های زیاد در وقت گذاشتن برای ادم ها فقط برای این که دوستشان دارم و گاهی با هم حرف میزنیم اما ذره ای با هم خوانش نداریم...
این سیل اگر ریز ریز و زود تر می امد الان این همه خسارت یک دفعه نداشت. باید بپذیرم اگر جای کسی سفت نباشد باید گذاشت که سیل ها ببرندشان...
پس بسم الله