گنجشکای خونه
ساعت از دوازده شب گذشته و برای اولین بار در این چندروز هنوز بیدارم. سرشارم از فکر و استرس. سرشارم از انواع احساسات متناقض. دوست دارم چشمانم رو ببندم و با اسلحه ای به دست همه ی کسایی که ازارم دادند از دنیا حذف کنم. نه که برام مهم باشن، نه! ولی وقتی یهو میرم به فکرشون یک دفعه به روزایی که به خاطر حضور اونها گدروندم فکر میکنم و دلم برای خودم میسوزه. دلم برای خودم و این که خودم همراهم نبودم میسوزه و حالا برای انتقام میخوام فقط نباشن. نه تنها میخوام نباشن بلکه...
نه فقط ادم ها، بلکه وقتی به افکارم فکر میکنم و درگیری هایی که داشتم و عمری که هدر دادم. کاش با یه دکمه همه چی برگرده عقب. کاش چیزی که الان هست پیچ آخر هم رد کنه و به سمت من بچرخه. لازم نباشه براش جون بکنم. لازم نباشه براش اذیت شم. لازم نباشه براش انتخابای سخت کنم.
خسته ام. فقط خسته ام. دنبال روزهای خوبم. دنبال خوشبختی ام که ندارم. نه که ندارم. اون حس خوب که باید رو ندارم . هنوز چیزی که برای من باشه رو پیدا نکردم. عمیقا احساس میکنم چیزی برای اراده ندارم. کاش فقط این بود چیزایی که دیگران هم دم از ارائش میزنن برام بیهوده و مسخره.س .
مثل این که باید مواظب باشم تا دوباره تو چاه افسردگی سر نخورم.