در جست و جوی نبودن!
رو به پنجره وایستاده بودم و با خودم مرور میکردم که دقیقا چرا حالم پریشونه؟ چرا شب ها خوب نمی خوابم و چرا روزها رو همینجوری سر میکنم.
یهو یه ندای درونی ای بهم گفت برای این که نمی خوام باشم. به همین سادگی. حس میکنم یه لحظه هایی هست تو زندگی که نمیخوایم باشیم. نباشیم. همه چی بره. هیچی حضور نداشته باشه.
حالا با خودم میگم مینویسم و اوضاع رو به راه میشه. به هدفام نگاه میکنم. به کارهام. از ترس مسئولیت فرار میکنم. برای این که مسئولیتی گریبان گیرم نشه هیج جارو نگاه نمیکنم. ایمیل ها رو باز نمیکنم. لیست کارهام رو نگاه نمیکنم. انگار واقعا نمیخوام باشم.
اما یه بخشی هست درونم که بهم اطمینان میده یه نیروی اولیه احتیاج دارم. یه چیزی که هولم بده. بیفتم جلو و این نقطه رو رد کنم. باید قوی باشم و کارها بره جلو. باید بکشم که برم جلو. روزها سردن، ساکتن و حالا سه هفته از اومدنم به آلمان میگذره. سه هفته شد. از اینجا به بعدش چطور میشه؟ نمیدونم. نمیخوام بهش فکر کنم. میخوام تو زمان حال باشم.
میخوام تو زمان حال باشم.