رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

آنا

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۱:۳۸ ق.ظ

قصه‌ی آدم‌ها 
با آنا توی اتوبوسی که از مونیخ میرفت لیوبلینا آشنا شدم. دختری لطیف با خنده‌های عمیق و دید جامع به مسائل. 23 سالش بود و ارشد ویولون میخوند، خودش می‌گفت وقتی به آدما میگم بهم می‌خندن. اما راضی بود و این رضایت توی همه‌ی صحبت‌هاش نمایان بود. برام میگفت که جامعه‌ی موسیقی کوچیک لیوبلیانا خوب نیست، میگفت حس خوبی نداره تو گروه‌هاشون چون نمیذارن پیشرفت کنه. اینه که برای یه مدرسه و اجرای تابستونی به برلین رفته بود. داشتم بهش برای علاقش حسودی می‌کردم که گفت من دوست دارم ریاضی درس بدم و اینجا نمیذارن، میگن چون رشتت ریاضی نیست در حالی که من دبیرستانم خیلی خوب بودم. میگفت دوست دارم چند بعدی باشم. این اولینموردی بود که من میدیدم اهل هنره اما دوست داره ریاضی هم کنارش ادامه بده!
نگاهش به دین و خدا و مسیحیت هم درست مثل یک جوان ایرانی مسلمان بود وقتی متوجه میشه که جامعه خیلی چیزارو بهش القا کرده و این شاید اون چیزی که می‌خواد نیست. این شباهت‌ها من رو به وجد می‌اورد. با تمام دوری و فرهنگ‌های متفاوت خیلی بهش احساس نزدیکی می‌ردم. انگار که چندساله می‌شناسمش، انگار که یه دنیا رو پشت سر گذاشتیم. 

روز دومی که لیوبلیانا بودم، برای گشت کوتاهی توی شهر همراهیم کرد و توی خریدایی که داشتم کمکم کرد. بهترین بستنی فروشی شهر رو معرفی کرد که بریم بستنی بخوریم. تنها چیزی که اصلا اهمیتی نداشت انگار طعم بستنیه بود، من اصلا اونو یادم نمیاد! حتی این که چه طعمی خوردم، خوشمزه بود یا نه؟ ولی چیزی که یادم میاد لطافت و قشنگی این دختر نبش یه خیابون تو مرکز شهر بود. یا باد ملایمی که شال دورش رو تکون می‌داد. 

آنا منو برد به یه منطقه‌ای از شهر که هنرهای گرافیتی و نقاشی‌های مدرن روی دیوارهاش بود. همه جوره. برام تعریف کرد که خیلی از این‌ها در اعتراض به دولت حاکم اند. از وضعیت سیاسی اونجا گفت و صحبتمون کشید به دولت و سیاست و این‌ها. چیزهایی که می‌خواهیم و چیزهایی که داریم. بهم گفت که راجع به ایران و مسلمون‌ها کتاب "الموت" رو خونده و ازین که من نخونده بودم تعجب کرد!


آنا برای من تکه‌ی گمشده‌ی تصویر پازلی که از لیوبلیانا و اسلوانیا داشتم شد. همین قدر قشنگ و دل چسب.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۰/۰۲/۲۷
پریسا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی