روح پراگ
چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۳۵ ب.ظ
کتاب رو دارم میبلعم. از روی انتقام؟ از روی حسرت؟ یا به خاطر غم بزرگ؟ هرچی!
صفحات اخرش راجع به کافکا حرف میزنه. انگار یه نسخه ی کمی ساده تر از کافکام. انگر دنیاش باهام مشابهه.
حس میکنم یه شهاب سنگ خورده بهم و از مدارم دور افتادم. جدا شدم. از همه ی چیزایی که داشتم. این رسمش بود؟ نمیدونم. حس میکنم بر مدار بی مداری میپرخم. یکهو تنها شدم. یکهو دنیا خالی شد.
۰۰/۰۳/۱۲