رسیدن که موندگاره
دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۳۳ ب.ظ
دیروز رسیدم. اینبار بعد از تجربه ی بارهای قبل سریع وسایلمو چیدم. خداروشکر ایزا هم اینجا بود و مانع دلتنگی و تنهاییم شد. حالا همه چی رو چیدم جز اشپزخونه. نشستم پای میز. جا افتادم. یه حسی بهم میگه دیگه مثل قبل نخواهد شد... دیروز تازه وقتی رسیدم به مترو دلم اشوب شد. دلم گرفت. اما نذاشتم جا خوش کنه... نذاشتم کم بیارم...خداکنه همه چی اونجور که باید پیش بره...
۰۰/۰۵/۱۱