کامم از تلخی غم چون زهر گشت...
نه که قبلا زندگی خوب بوده ها نه. ام به یه نوعی با ادما و دیدارها و کافه ها و دوستی هاش قابل تحملش میکردم... الان اما این شدت تنهایی امونمو بریده. حالم ناخوشه. تراپیستم میگفت ادما وقتی بزرگ و فهمیده میشن غر زدن براشون سخت میشه. حالا اون الکی میگفت ولی سختمه غر بزرنم. شایدم دوستی ندارم . ادما بهم نزدیک نیستن. همه ادای نزدیکارو در میارن. مطلقا اینجا کسیو نمیبینم. چندین وقته کسیو بغل نکردم. کسی دلش برام تنگ نمیشه...و همه ی اینا البته ایراد بقیه نیست. مثلا خودم با پریسا و غیره قطع رابطه کردم...یا احتمالا خودم قابل نیستم برای ادما که بهم نزدیک بشن یا درکم کنن یا دلشون برام تنگ بشه... اما وضعیت اینه... دوباره افتادم تو یه دوره ی سخت که باید همه چی رو جمع کنم و اصلا نمیدونم چطور و انرژیم به شدت پایینه.
باید شدیدا روی خودم کار کنم. حسرت اون جمله ی من بهت افتخار نمی کنم مونده رو دلم. دلم میخواد دیده بشم بهم افتخار بشه و یه کاری کنم. چقدر پوچم نه؟ ممکنه همین الان زلزله بیاد و بمیرم. امابازم دنبال اینم که دیده شم؟ تهش چی؟
راست میگه، میگه تو که دنیا رو انقدر سیاه میبینی چرا دلت بچه میخواد؟ بچه؟ بچه رنگ به دنیا... هرچقدرم خود خواهانه باشه...