رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

اتصال

دوشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۱۱ ق.ظ

با خودم فکر میکنم که دوره ی تراپیم تموم شده. یا شایدم بزرگ شدم و خیلی از مشکلات نا خوداگاه حل شدن. ولی مشکل اساسی ای که الان تو زندگی دارم نظم نداشتن کارهامه. عدم تمرکزو توجهمه. این که نمیتونم با خیال راحت زندگی کنم و اداپته بشم. به موقع برم یه قدمی بزنم. کارهارو زودتر از ددلایناشون تموم کنم و خلاصه از زندگی لذت ببرم. تراپی جواب نمیده. یعنی اونطوری که من دوست دارم پیش میره. رابطمون شده شبیه وقتی که من غر میزنم و یکی میاد میگه به خودت سخت نگیر  و تو این همه سختی کشیدی و فلان. اره سختی کشیدم. ولی مگه بقیه نکشیدن؟ چرا من بند نمیشم؟ چرا از زندگی لذت نمیبرم؟ این حرفها هی تکرار شده. هی همدردی شده. ولی ایا مشکل من رو حل کرده؟ نه! من هنوز همون پریسام. همونی که برای ازمونای قلمچی کل هفته کاری نمیکرد و ئنج شنبه 13 ساعت درس میخوند. همون پریسایی که ساعت مطالعتیش تو طول هفته هیچ وقت به بالای 28 ساعت نرسید. همون پریسا که هیچ وقت سرکلاسای دانشگاه حواسش نبود و یهو شب امتحان میترکید. که کلاسا رو ضبط میکرد که بعدا گوش بده. من هنوز همون پریسام. ددلاینا رو دقیقه اخر میرسونم. کلاسا رو ضبط میکنم. چون فکر سر کلاسا جا میمونه. (البته این یکم بهتر شده به خاطر تکنوولوژی ایپد و داشتن اسلایدا از قبل). ولی هنوز همون پریسام که ساتها کاری نمیکنم و زندگی مفید رو مستقیم میریزم توی سطل آشغال.

فکر میکنم مشکل این روزام از عدم اتصاله. عدم اتصال به آذمها و نیازهای اساسی زندگیم. نداشتن پول و کار. نداشتن خانواده و دوست کنارم. پارتی رفتن. تفریح کردن و به ادما وصل شد. توسل به هرچیزی که به طبیعت و ذات افرینش وصلم کنه. رفتن به طبیعت. برگردوندن زندگی به روال عادی. 

محمد میگفت دوس نداره فضای کارش و درسش و تفریحش یکی باشه. برای من اینجوری شده. پر بیراه هم نمیگه. انگار همه ی فضا ها برام یکین. رو همون میزی که کار میکنن صبحونه و نهار و شام میخورم. روهمون میز درس میخونم. همون جا فیلم میبینم. با تلفن حرف میزنم. همون میز که کنار تختمه. 

بنطر میاد لازمه خودم رو وصل کنم و هرچند سختمه خودم رو به ادما وصل کنم. دوست ندارم با پاکستانیا و هندی ها و چینی ها دوست بشم. اونا با ایرانیا چه فرقی دارن؟ به تعداد کافی ازین دوستا دارم. برای قوی تر شدن باید برم اددمای کشورای دیگه رو پیدا کنم. ببینم الگوی اونا برای زندگی چیه . اونا چطور زندگی میکنن که خوشحالن. اونا چجوری میتونن کمکم کنن؟ دروغ چرا تهشم انگار دارم به اونا ارزش بیشتری میدم. ولی نه! از ساختار فرهنگی و همزیستی اونها بیشتر خوشم میاد از شعورشون. شعور زیستن کنار ادمای دیگه و احترام گذاشتن. شعور قانونمندی و اینها....

باید خودم رو به جهان وصل کنم. 

چند وقت پیش توی دفتر خوابیده بودم. خواب بدی دیدم. خواب خیلی بد. توهم توهم بود. چندین بار توی خواب از خواب بیدار شدم و باز خواب بو. چنگ میزدم بیام بیرون و نمیتونستم. خیلی هم اتفاقای خوبی داشت توی خواب نمیفتاد. تا این که با صدای موسیقی صحنه که نوید گذاشته بود بیدار شدم. وصل شدم به جهان. توصیف اون حال برام سخته. ولی تجربه ی نزدیک ترش وقتیه که کارای معمولی میکنم و حالم خوبه. وقتی میرم تیاتر یه ایرانی رو میبینم. دوستم رو میبینم و روتین زندگی برام نمایان میشه. یه روتین که توش درس وقتی میای خونه با کسی حرف میزنی. که به ترک دیوار میخندی. که اغوش داری که عشق داری، فرقی نمیکنه چه بدی چه بگیری. یا مثل وقتی که با هر سه زن توی تیاتر معتمداریا اشک ریختم. همونجا که حس کردم چه خوبه که ایرانیا جمع شدیم و باهم داریم گریه میکنیم و از درد مشترک حرف میزنیم. همونجا وسط گریه هام فهمیدم که چقدر که چقدر سبک شدم . که کلید راه زندگیم همینجاست انگار....

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۳/۰۹
پریسا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی