عادت
حالا قریب به 31 ماه از شروع زندگیم توی آلمان میگذره. دوره ای که حداقل 10 ماهشو ایران بودم. یعنی من 21 ماه توی آلمان زندگی کردم. دوره ای که بسیار بالا و پایین داشته. الان که نگاه میکن انگار هیچ وقت نمیدونستم دارم چیکار میکنم. میخواستم بیام. از همون اول میخواستم اینجا باشم بیشتر از هرچیزی. زندگیم داخل ایران پر بود از فعالیت گرچه با سردرگمی. اینجا یهو خالی شدم. منفعل شدم و انگار برام مهم نبوده که اینجا چی داره میگذره. که خارج چه شکلیه. یه سری کارا کردم که انگار داشتم بهشون چنگ میزدم تا بتونم بیام روی آب. زدم. چنگ زدم و اومدم روی اب و کم کم باید ببینم کجا میخوام برم و چیکار میخوام بکنم. شاید برای همه ی این کارا دیر باشه. شاید هنوز تکلیفم نا معلومه. ولی یک دفعه متوجه شدم ک زندگیم توی اینجا هیچ اتصالی نداشته. اتصال به ادما به کارها و زندگی. امروز یه احساس خالصی داشتم و انرزی خاصی برای انجام کارها که برام غریب بود. و این بنظرم از اتصاله میاد. از مهمونی پریشب. از 8 ساعت کار و سر پا بودن دیشب. وصل شدن به زندگی . به زندگانی. دارم اینجا جا میفتم؟