الف
دیشب الف اومده بود پیشم. الف سه سال از من کوچیک تره، تقریبا هم سن منی که اومده بودم المان. الف توی این دوماهی که آلمان بوده خیلی جا افتاده، خیلی معاشرت میکنه خونه ی بزرگ یه خوابه داره . با ادما دوست شده و میره دیت. من اما این مدلی نبودم من وقتی اومدم درگیر بودم من انگار همیشه درگیر بودم و انگار هیچ وقت این درگیری درونیم تموم نشده. من وقتی اومدم میخواستم تغییر رشته بدم. من وقتی اومدم سه ماه بعد کرونا شد و بسیار ترسیدم بسیار در خودم فرو رفتم و انگار بعدش سریع بزرگ شدم. من وقتی اومدم دلم شکسته بود. بی کس بودم و کسی رو نداشتم. الف خانواده اش مونیخن. الف اینجارو خیلی راحت تر پذیرفته. الف وضعش از من خیلی بهتره و تمام مدتی که اینجا بود داشتم خودم رو سرزنش میکردم. میگفتم تو هنوز حتی بعد سه سال هم مثل اون نیستی...
و صبح باز هم از زندگی ترسیدم از این که زندگی اونطور که باید پیش نره و از اینکه من نتونم درست حسابی تغییر بدم...
و اینکه چقدر هنوز باید تلاش کنم و واقعا کاش یه راهی پیدا کنم که پول بیشتر بیاد تو زندگیم....
من میترسم من عمیقا تنهام. و من دیده نمیشم....
ترسهایی که این روزها باهاش دست و پنجه نرم میکنم. کارهایی که براشون تلاش میکنم...